به گزارش حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، رمان «حاء. سین. نون»، روایتی است از زندگانی امام حسن مجتبی (ع)، در بستر زمانی شهادت حضرت امیر و آغاز خلافت امام تا شهادت ایشان با محوریت موضوع صلح؛ شجاعی در این رمان با رفت و برگشتهای راوی میان دو جبهه امام و معاویه و بازسازی و بازیابی اهداف و افکار و شخصیت معاویه، تصویری جدید از صلح امام به مخاطب ارائه میدهد. نویسنده آغاز کتاب آورده است: و خداوند را آیهای است، که نازل شد به آغوش پیامبر: حاء. سین. نون. ذِکرُ رحمَتِ رَبکَ عَبدَه مُجتَبی… با تاکید بر رازورانگی شخصیت حضرت و رفتارشان در برابر مکر معاویه، تلاش می کند تا کمی از اسرار نهان انتخابهای امام را برای خواننده تصویر کند.
فصل چهارم رمان با نام «میم» چنین آغاز شد:
۴. میم
– … که اگر جز این راه پیش گیری، بین ما خدا حکم فرماید و هو خیر الحاکمین. والسلام. خیرهی معاویه میشوم:
– شنیدی چه خواندم یا سیر آسمانها میکنی؟
معاویه خودش را یله میکند: شنیدم عتبه! شنیدم… تکرار حکایت همیشگی، باز هم خدا و بهشت و جهنم و عذاب و… افسانه هزار باره خاندان محمد. به خدای خودشان سوگند، مانده ام که این جماعت به چه ایمان آورده اند؟ پدران و اجدادمان، جان کندند تا مردم به بتی که میدیدند مؤمن شوند؛ چه سِحری است در کار محمد که پیروانش برای خدای ندیده جان میدهند؟ مانده ام ولله!.
سه چهار خرمای دهانم را میبلعم: چه غصهها میخورد خلیفه مسلمین عالم! میخندم: از پی همان دین است که تو بر مسندی و عیش و عشرت مان مهیا و میان بیت المال غوطه ور و…
معاویه ناگاه برمی خیزد و مقابلم میایستد، تند و عصبانی: تو را به لات و عزی سوگند که انقدر احمق نباش عتبه! کوری یا نمیخواهی ببینی؟ کری یا دوست نداری بشنوی؟
معاویه راه میرود و صدایش حالا به فریاد: ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد…
متعجب نگاهش میکنم. میفهمد که منتظر ادامه ام.
اما محمد…
انگار خسته، خودش را رها میکند روی تخت: سال هاست که مرده اما…، اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد…
آه بلندی میکشد:
عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بعد الله فریاد میزنند.
برایش قدری شراب میریزم:
گلو تازه کن که شراب خرمای حجاز است. حکم نوشدارو دارد، بر مرده بریزی جان میگیرد…
خودم هم جامی برمی دارم:
خودت را خسته چه لاطائلاتی میکنی معاویه! اصلا روزی هزار بار بر سر مأذنهها نامش را فریاد کنند، اصلا بگو پیش از نام خدا بخوانند، من و تو را چه زیانی میرسد؟ به ازای هر اذان که سکهای از خزانه شام کم نمیشود یا کنیزی از آغوش مان یا بلادی از حکمرانی مان یا… چه میدانم، ضرری نمیکنیم از دین محمد.
جام را یک نفس مینوشم:
البته که برای ما یکسر سود بوده این حکایت.
معاویه خلط دهانش را جایی کنار تخت میاندازد:
یا تو پسر ابوسفیان نیستی یا من؛ که آنقدر نمیفهمی و اسباب حماقت علم میکنی…
خودش را نزدیک ترم میکشاند و شمرده شمرده:
همانی که نامش را بعد از نام خدا بر سر مأذنهها میخوانند؛ داغ «ابناء الطلقاء» بر پیشانی مان زده ابله. میفهمی؟ یعنی تا همیشهای که نام او در تاریخ میماند، کنارش ننگ فرزندان امیه هم میدرخشد…
چشمانش را میبندد:
ابناء الطلقاء…
نامه را که همچنان در دست داشتم، مقابلش میگذارم:
برای تاریخ وقت بسیار داریم، عجالتا برای این غائله تدبیر کنیم.
معاویه میخندد، بلند، قهقهه میزند:
باید به شکرانه این سرور، با همه کنیزان شام بخوابم… احمق! تاریخ و این غائله، اینجا به هم میرسند! کجایی محمد که ببینی، آن قمار که تاسش را تو انداختی به ابتدا، من برندهام.
متعجبم، اما معاویه هنوز میخندد:
بازی باخته را به برد بدل میکنم عتبه! آزادشدهای در برابر آزادشده… نمیگذارم تاریخ با یک «الطلقاء» بماند… کفه را برابر میکنم… کجایی محمد…
برمی خیزد، تند و پرشتاب:
کاتب بیاید و آن دو پیک حسن را هم خبر کن. بسر و مغیره هم حاضر باشند.
دربانان را، اوامر امیر میگویم و باز میگردم، همچنان متحیر که معاویه چه خواهد نوشت برای روزگار شام.
انتهای پیام/