شاعران اشعار زیبایی را درباره نوروز سرودند که در اینجا بخوانید.

شعر درباره نوروز/ بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، وصف بهار، نوروز و طبیعت  از گذشته های دور از همان دوران رودکی و منوچهری موضوعی بود که مورد توجه شاعران قرار گرفت. در اینجا به برخی از اشعار شاعران در این باره اشاره می کنیم:

شعر خیام نیشابوری برای نوروز

بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه بگویی خوش نیست
خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است

شعر مولوی برای نوروز

ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی

خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی

ای فضل خوش چو جانی وز دیده‌ها نهانی
اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی

ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی

ای گل چمن بیارا می‌خند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان در خار می‌دویدی

ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان از رعد می‌شنیدی

ای باد شاخه‌ها را در رقص اندرآور
با یاد آن که روزی بر وصل می‌وزیدی

بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان
شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی

سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی

شعر سعدی برای نوروز

برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان

شعر شهریار برای نوروز

از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم

تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم

زشتئی نیست به عالم که من از دیده او
چون نکو مینگرم جمله نکو می بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه او می بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می بینم

جوی را شده ئی از لؤلؤ دریای فلک
باز دریای فلک در دل جو می بینم

ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده جو می بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم

شعر فردوسی برای نوروز

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را «روز نو» خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند
می ‌و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار

شعر منوچهری برای نوروز

نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع مبارک و با کوکب منیر

ابر سیاه چون حبشی دایه‌ای شده‌ست
باران چو شیر و لاله‌ستان کودکی بشیر

گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!

صلصل به لحن زلزل وقت سپیده‌دم
اشعار بونواس همی‌خواند و جریر

بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر

عاشق شده‌ست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر

با سرمه‌دان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمه‌دان عبیر

گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قواره حریر، ز بیجاده‌گون حریر

گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر

برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر

بر شاخ نار اشکفه سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر

نرگس چنانکه بر ورق کاسه رباب
خنیاگری فکنده بود حلقه‌ای ز زیر

برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر

وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر

اکنون میان ابر و میان سمنستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر

شعر محمد مهدی سیار برای نوروز

آری! هوا خوش است و غزل‌خیز در بهار
باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار، حدیث است تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار

اما خدا نیاورد آن روز را که آه
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می‌شوند
گل‌های شادکامِ دل انگیز در بهار

می‌بینم ای شکوفه! که خون می‌شود دلت
از شاخه انار میاویز در بهار

شعر مشفق کاشانی برای نوروز

بهار آمد ، بهار من نیامد
گل آمد گُلعذار من نیامد

برآوردند سر از شاخ ، گل ‏ها
گلی بر شاخسار من نیامد

چراغ لاله روشن شد به صحرا
چراغ شام تار من نیامد

جهان در انتظار آمد به پایان
به پایان انتظار من نیامد

انتهای پیام/

برچسب ها: ادبیات ، شعر
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.