به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از اراک، باوجود اینکه خیلی زود ازدواج کرده و بچه دار شده بود، اما دست از مبارزه برنداشت ومدام کارهایی میکرد که ماموران ساواک دنبال او بودند و در مبارزات و درگیریهای انقلابی یک یادگاری برای او گذاشتند.
برای تهیه بخش سوم مجموعه گزارشهای مردان انقلابی سراغ مبارزان انقلابی شهر اراک را گرفتم که به اسم عباد شاملو رسیدم .
اسمش را فقط شنیده بودم، وقتی شماره اش را پیدا کردم و با او تماس گرفتم و گفتم میخواهم مصاحبهای از زمان انقلاب بگیرم خیلی خوشحال شد و گفت:هر کس برای انقلاب قدمی بردارد خداوند به او اجر میدهد.
در سفری خارج از اراک بود و مشخص نبود کی برمی گردد دو سه باری تماس گرفتم تا بالاخره هماهنگ کردم، روز موعود فرا رسید و مبارز روزهای انقلاب به دفتر باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی در شهر اراک آمد، لاغر اندام بود، با قدی متوسط، موهای جوگندمی و صورتی استخوانی، عینک برچشم و کلاهی بر سر داشت.
موهای سرش ریخته بود اول که دیدم فکر کردم بر اثر گذر زمان است بعد برایم نقل کرد که یکبار درحین تظاهرات ساواکیها با ضربات باتوم سرش را شکسته اند و خوب که دقت کردم سرش پر بود از خراشهایی که وقتی دقت کردم متوجه شدم.
وارد اتاق شد و بر روی صندلی نشست با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کرد و خاطرات آن روزها...
عباد متولد ۱۳۳۹ در روستای "گورجایی" در حوالی شهرستان شازند است و حالا غبار روزگار بر چین و چروکهای پر خاطره اش نشسته است. عباد که خیلی زود ازدواج کرده بود با لبخند ملیحش میگفت: دبیرستانی بودم که ازدواج کردم و وقتی معلم به من میگفت: چرا درس نمیخوانی؟ میگفتم انصاف داشته باش تا میخواهم درس بخوانم بچه کتابم را میگیرد و در میرود.
سه پسر و یک دختر حاصل ازدواج او هستند و او پدر بزرگ ۵ کودک قد و نیم قد است.
از وضعیت بچه هایش که پرسیدم گفت: خیلی موافق با اولویت دانشگاه به خصوص از نوع آزاد اش نیستم، اول به بچه هایم کار یاد دادم که بتوانند گلیم خودرا از آب بکشندبعد بروند سراغ دانشگاه. یکی از فرزندانش در یک شرکت پخش در تهران است و به قول خودش یک جوشکار حرفهای هم هست. دومی در شهر قم مهندس ساختمان است و پسر آخر هم در ساخت قطعات خودرو ادامه دهندهی راه پدر است.
از این که چه شد به اراک آمدی پرسیدم؟ مبارز قصهی ما با صدای دلنشین و گرمش برایمان نقل کردکه تا سال سوم ابتدایی در همان روستای پدری بوده تا اینکه بعد از افتتاح ماشین سازی اراک پدر برای امرار معاش و اشتغال به اراک مهاجرت میکند.
داییِ عباد در دوران پهلوی طلبهی حوزهی علمیه قم و داماد بزرگ آیت الله علی مشکینی بود که باعث آشنایی عباد با انقلاب و اتفاقهای آن روزها شد، عباد میگفت:در آن روزها به دارالتبلیغ که اکثر بچهها تابستانها را در آنجا با امام و اهداف انقلاب آشنا میشدند میرفته .
عباد نقل کرد: یکی از عموهای من نیز مبارز بود و به واسطه هر او، دایی و برادر بزرگترم شهید علیرضا شاملو خیلی زود رژیم پهلوی را شناخته و وارد مبارزه با آن شدم. زمانی که شاه به اراک آمد نوجوان بودم و خانواده که من را خوب میشناختند از ترس اینکه دست به کارخطرناکی نزنم من را به شازندتبعید کردند(با خنده) تا در هنرستان شازند تحصیل کنم.
عباد نگاهی به من انداخت؛ گویی تمام خاطرات آن روزها جلوی چشمش رژه میرفتند. این بار کمی با مکث گفت: درهنرستان نیز آرام نداشم و روزنامه دیواری مینوشتم؛ میگفت: روزنامه تهیه کردم و به برادر بزرگترم که او هم مبارز بود و از خبرنگاران شهید است گفتم به مناسبت ششم بهمن مقالهای بنویسد. (ششم بهمن روز رفراندوم برای موضوعی است که شاه آنرا" انقلاب سفید شاه و مردم" نامید و امام (ره) آنرا تحریم کرد که این کار سبب تعطیلی بازار تهران شد و حتی به همین علت امام (ره) در سفر شاه به قم خروج مردم از منزل را تحریم کرد و استقبال نکردن مردم موجب شد شاه با عصبانیت قم را ترک کند.
علیرضا دست به قلم بود و مقالهای نوشت در مورد عقب افتادگی ایران؛ در همین روز یکی از بازرسان ساواک به هنرستان محل تحصیل عباد میآید و مقالهی روزنامه دیواری را میخواند و عباد به ساواک احضار میشود.
بعد از جریان روزنامه دیواری ساواک گروه عباد را مجبور میکند که تئاتری به مناسبت ۶ بهمن تهیه کنندو نوشتن نمایشنامه را به یکی از کارمندان آموزش و پرورش که از عوامل ساواک بود میسپرد. این کارمند آموزش و پرورش هم با خود عباد مشورت میکند که با زیرکی عباد بلای جانش میشود.
عباد و گروهش به بهانه اینکه تئاتر خنده دار شود نقش یک پسر روستایی و چندحیوان در یک طویله را بازی میکنند و حیوانات در اعتراض به ظلم پسر روستایی شیشههای طویله را میشکنندکه این تئاتر باز هم حاشیه ساز شده و عباد را دوباره به ساواک احضار میکنند.
عباد میگفت: با هماهنگی مبارزان در قم و تهران ، رانندههای کامیون اعلامیهها و نوارهای امام را ازاین دو شهربه اراک میآوردند و تحویل من میدادند که آقای کبیری یکی از این رانندهها بود.
عباد با همان سخنان آرام، اما پر انرژی ادامه داد: اعلامیهها را در زیر زمین مدرسه (علمیه) حاج محمد ابراهیم نگه میداشتیم و با کمک افرادی مثل شهید حسن موسوی، عابدی، باقر موسوی و چند طلبهی دیگر در مسجد حاج تقی خان پخش میکردیم.
روزی عباد و همراهنش تصمیم گرفتند مجسمه شاه را از وسط باغ ملی (میدان شهدا) اراک پایین بیاورند. قرار شد یک کامیون بیاورند، عباد و یکی از دوستانش به خیابان شریعتی که آن روزها مانند کنارگذرهای فعلی بود رفتند و جلوی تریلیای را گرفتند و از او خواهش کردند تا به آنها کمک کند.
خلاصه با هزار خواهش راننده را مجاب کردند تا به آنها کمک کند. خود راننده نیز سیم بکسل داشت.
عباد گفت: ساعت حدود ۳ عصر بود که اقدام به این کار کردیم، من با تعجب زیاد از شاملو پرسیدم چطور ساواک و شهربانی اجازه دادند و جلو گیری نکردند، عباد گفت: جمعیت زیادی را جمع کرده بودیم که خودش جلوی نیروهای امنیتی را گرفته بود و در آن جریانات چند تن هم شهید شدند.
وقتی که سیم بکسل را دور گردن مجسمه شاه که سوار بر اسب بود میاندازند هر چه تلاش میکنند مجسمه از جایش تکان نمی خورد.
عباد میگفت: مجسمه را نشد پایین بکشیم و در عین حال نمیتوانستیم دست خالی برویم بنابراین به یکی از بچهها گفتیم تا برود و لاستیک بیاورد تا آتش بزنیم؛ اما او تحت فشار ماموران لاستیک را در آب فرو کرده و لاستیک خیس شده بود. هر چه تلاش کردیم نتوانستم لاستیک را هم آتش بزنیم.
عباد نقل کرد: با توجه به اینکه که در زمان مشروطه و چند بار دیگر اراک شلوغ شده بود، عمال رژیم احتمال شلوغی شهر را میدادند و درون مجسمه شاه را با میل گرد پیچ کرده بودند، اما بعد از اقدام مبارزان اراکی ماموران شبانه مجسمه را باز کرده و با جرثقیل جا به جا کردند.
تازه انقلاب به پیروزی رسیده بود و دشمنان شرقی و غربی که دستشان از ایران کوتاه شده بودو منافعشان در این کشور به خطر افتاده بود شروع به سنگ اندازی درراه این انقلاب نو پا کردندو ابتدا از راه تجزیه وارد شدند و جدایی طلبان را تجهیز کردند و وقتی اتحاد مردم این توطئه راخنثی کرد از طریق دیگری دست بکار شدند وصدام را تحریک وتجهیز کردندتابه ایران حمله کند وبه خیال خام خودش با ارتش قوی که داشت ایران بدون ارتش منسجم را هفت روزه بگیرد.
عباد گفت: در روزهای ابتدایی فرمان امام (ره) مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران از طریق آیت الله مشکینی این موضوع را به من اطلاع دادند ومن مکانی را برای تشکیل سپاه اراک فراهم کردم وهسته اولیه سپاه اراک شکل گرفت.
عباد بعد از شروع جنگ به مدت ۶ ماه به کردستان رفت و در کنار شهید صیاد شیرازی که یک انقلابی ارتشی بود جنگید؛ خودش میگفت: به علت کمبود نیرو به جمع صیادشیرازی پیوستم و بعد در سنگر جهاد سازندگی به عمران کشور پرداختم.
عباد وقتی از روزهای جنگ حرف میزد برقی درچشمانش ظاهر میشد و میگفت: دشمن هیچگاه به اهداف خود نرسید و نخواهد رسید.
عباد معتقد بود انحراف به زمان حضرت فاطمه(س) برمیگردد که موضوع ولایت مطرح شد میگفت: دشمن همیشه در تلاش برای ایجاد فتنه بوده و هست و از زمانی که پیامبر (ص) حضرت علی (ع) رابه جانشینی مطرح کرد دشمنان اسلام حقیقی دست به کار شدند و فتنه را به راه انداختند و دین از مسیر خودش منحرف شدواین انحراف تازمان ما ادامه یافته و هرگاه بخواهد اسلام حقیقی شکل بگیرد فتنهها و دشمنیها شروع میشود.
عبادمی گفت: صاحب این انقلاب کس دیگری(امام زمان (عج) ) است که باعث میشود نقشههای دشمنان نقش بر آب شود.
عباد در پاسخ به سوال من که آیا مخالفت با آمریکا کار درستی است یا نه؟ با اقتدار صدایی صاف کرد و گفت: صددرصد درست است تاریخ
نشان میدهد آمریکا هیچ گاه خوبی ما را نخواسته و نمیخواهد وبه این خاطر از هیچ تلاشی علیه کشور ما فروگزار نکرده است و مرگ بر آمریکا پایه انقلاب و یک اصل است.
گزارش از امیر بیاتی
انتهای پیام / ج
درود خدا و اهل بیت و اولیاء الهی بر عبادها که خالصا در راه احیای حق فداکاری کردند.