به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، یکی از پرسشهای مهمی که همیشه ذهن فلاسفه را همیشه به خود مشغول داشته این بوده که «آیا خدایی وجود دارد»؟ وجود داشتن یا نداشتن خدا چنان اثری بر هستی و زندگی ما دارد که همچنان میتوان درباره آن بحث کرد و استدلالهای موافق و مخالف را در مقابل هم قرار داد.
یکی از معروفترین استدلالهای خداناباوران استدلال «شر» است. منظور از شر همه بدیها و رنجها و دردهایی که انسانها در زندگیشان ممکن است با آن مواجه شوند از جمله حوادث طبیعی مثل زلزله، سونامی، و انواع بیماریها و شرهای اخلاقی که شامل رفتارهای غیر اخلاقی انسانها در حق همدیگر است که میتواند موارد کوچکی مثل دروغ گفتن و خیانت کردن باشد یا موارد خیلی کلان باشد مثل نسلکشی.
منتقدان خداباوری میگویند اگر خدا بالاطلاق دانا و قادر و مظهر خیر و نیکی است، لذا اگر بخواهد شری رخ بدهد او به این قضیه داناست و از آنجایی که تواناست میتواند از آن پیشگیری کند و از آنجایی که خوبی مطلق است طبعاً نباید اجازه دهد که این شر رخ بدهد و باید از آن پیشگیری کند در حالی که انواع و اقسام شرها در جهان رخ میدهد. خداناباوران این موارد را نمونههای تناقض در تعریف خدا میدانند و میگویند ما یا باید به این نتیجه برسیم که اصلاً این خدا به طور کلی وجود ندارد یا اگر وجود دارد یکی از آن سه ویژگی را ندارد.
در مقابل، فلاسفه خداباوری همچون ریچارد سوئین برن در تلاش برای پاسخ به شبهات جریان خداناباوری با تأکید بر وجود آگاهی در انسانها این پدیده را معلول طرحی آینده نگرانه در فرآیند تکامل تدریجی میدانند و پیدایش آگاهی را قطع نظر از مادی یا غیرمادی بودن ماهیتش، استدلالی میدانند بر وجود طراحی مدبر و هدف دار.
مصاحبهای را با این فیلسوف بریتانیایی انجام داده که در آن سوئین برن اشاره دارد به اینکه تبیینهای صرفاً علمی و مادی از ارائه تبیینی ساده و معقول از ماهیت آگاهی و شعور در انسان ناتوان اند. آنچه در پیش رو دارید متن کامل مصاحبه با ریچارد سوئین برن است.
شما در کارها و تحقیقات تان به ویژه کتاب وجود خدا از چه ادیانی الهام و تأثیر گرفته اید و یا استدلالهای شما فقط بر الهیات مسیحی استوار است؟
کتاب «وجود خدا» از مهمترین ویژگیهای عام جهان قابل مشاهده گرفته، تا موضوع وجود خدا را مورد بحث قرار میدهد. فهم من از خدا «یک موجود بدون جسم است که ضرورتاً ابدی، کاملاً مجرد، دارای قدرت و علم بی نهایت، خیر مطلق و خالق همه چیز» میباشد. من این را مکتب خداباوری مینامم. من خداباوری را عقیده اصلی و مرکزی دینهای مسیحیت، یهودیت و اسلام میدانم.
دو کتاب دیگر از مجموعه سه گانه که «کتاب وجود خدا» دومین کتاب محسوب میشود، تقریباً به طور کامل به خداباوری میپردازند. کتاب اول «انسجام خداباوری» ماهیت صفات الهی را با جزئیات شرح میدهد، به طور مثال چیستی قدرت مطلق خدا یا علم مطلقش را تحلیل میکند. کتاب سوم «ایمان و خرد» به ارتباط میان استدلالهای دال بر وجود خدا با عمل به ایمان مذهبی میپردازد. با این حال استدلال من در کتابهای دیگر در راستای آموزههای مسیحی خاصی قرار دارد. پدیدههای مشاهده شدهای که من به عنوان دلیل و شاهد برای وجود خدا میآورم شامل این موارد میشود: وجود همین جهان فیزیکی، انطباق و هماهنگی آن با قوانین ساده و قابل فهم طبیعتِ (قابل کشف توسط دانشمندان)، قوانینی که میتواند منجر به تکامل انسان و آگاهی اش شود.
نظریه علمی احتمالاً تا جایی درست است که یک تئوری ساده باشد و ما را به پیش بینی پدیدههای قابل مشاهدهای رهنمون گرداند که در غیر این صورت قابل پیش بینی نبوده اند. مدعای من این است که این معیارهای مشابه نشان میدهد که خداباوری احتمالاً درست است – این یک نظریه است با فرضی ساده مبنی بر اینکه که فقط یک خداست که ماهیتش ما را به این نتیجه میرساند که انتظار داشته باشیم این خدا یک جهان فیزیکی به وجود بیاورد که با قوانین ساده و قابل فهم طبیعت اداره میشود و انسان آگاه در آن سکونت دارد.
درست همانطور که نظریههای علمی خاص انواع معینی از پدیدههای را تبیین میکنند، خداباوری توضیح میدهد که چرا این نظریهها کار میکنند و بنابراین عامترین ویژگیهای همه انواع پدیدهها را تبیین میکند.
مبنای استدلال شما در اینکه نفس آگاهی انسان دلیلی بر وجود خداست چیست؟ در حالی که علم اصلاً نمیتواند به درستی، ماهیت آگاهی انسانی را توضیح دهد.
استدلالهای من برای وجود خدا روی هم یک برهان انباشتی شکل میدهند؛ بنابراین وجود جهان فیزیکی درجهای از احتمال را برای وجود خدا ممکن میسازد، عمل کردن قوانین قابل فهم طبیعت این احتمال را افزایش میدهد و این قوانین تا جایی که منجر به تکامل انسان میشود هم این احتمال را قویتر میسازند، اما نهایتاً انسانهایی که به مرحله آگاهی رسیده اند این احتمال را بیشتر تقویت میکنند. اگر علم برای تبیین وقوع آگاهی باشد، باید قوانین طبیعی وجود داشته باشد که حالتهای مغز را با حالتهای آگاهی مرتبط سازد؛ به طور مثال باید قانونی وجود داشته باشد مبنی بر اینکه اگر مغز برخی انسانها در یک حالت معین ویژه باشد، این انسانها فکر میکنند که «امروز پنجشنبه است»؛ و اگر مغزشان در یک حالت معین ویژه متفاوت دیگری قرار داشته باشد یک پس تصویر قرمز خواهند داشت وغیره و غیره.
هیچ قانون طبیعت مبتنی بر آن نوع فیزیکی که در حال حاضر مفروض گرفته میشود احتمالاً نمیتواند این پدیدهها را تبیین کند، چراکه فیزیک امروز با پدیدههای آگاهانه مرتبط نیست - بلکه فقط به پدیدههای قابل مشاهده عمومی میپردازد. فقط این امکان وجود دارد که فیزیک بتواند تا جایی گسترش یابد که با پدیدههای آگاهانه سر و کار داشته باشد. این مستلزم این است که فیزیک با توجه به تعداد زیاد انواع مختلف حالتهای آگاهی که انسان میتواند داشته باشد، تعداد زیادی قوانین اضافی را فرض خود قرار دهد. (این حالتهای آگاهی قابل تجزیه به عناصر رایج به همان شیوهای که بر اساس آن اجسام مادی میتوانند به اتمهای تشکیل دهنده شان تجزیه شوند نیستند). اگر علم بتواند چنان گسترش یابد، لذا (با کیفیتی که در سوال چهارم پاسخ خواهم داد) خواهد توانست آگاهی را تبیین کند.
اما سپس این سوال مطرح میشود که چرا چنین تعداد عظیمی از قوانین طبیعت در نوع کاملاً متفاوت از قوانین حاکم بر اشیاء فیزیکی وجود دارد، همانطور که برای تبیین آگاهی نیاز است. هیچ دلیلی وجود ندارد که انتظار چنین تعداد عظیمی از قوانین پیچیده بهم پیوستهای را داشته باشیم مگر اینکه کسی آنها را برای هدفی طراحی کرده باشد. اما خدا دلیل خوبی برای به وجود آوردن انسانها دارد، چراکه انسانها دارای نوعی خیر و نیکی منحصر به فرد هستند یعنی قابلیت انتخاب بین خیر و شر (انتخابی که خداوند خیر مطلق خودش نمیتواند داشته باشد)؛ لذا از آنجا که ارزش عظیم انسانها به زندگی آگاهانه شان از جمله گزینههای آگاهانهای که میتوانند انتخاب کنند بستگی دارد، خداوند دلیل خوبی برای به وجود آوردن چنین قوانینی دارد؛ و لذا وجود چنین قوانینی وقتی محتمل است که خداوندی وجود داشته باشد که باعث کار کردن این قوانین شود؛ بنابراین کار کردن قوانینی که حالتهای مغز را با حالتهای آگاهی متصل میکنند احتمال وجود خدا را افزایش میدهد؛ لذا اگر علم بتواند آگاهی را تبیین کند، خداوند هم توضیح میدهد چرا علم میتواند تبیین کننده آگاهی باشد؛ و اگر علم نتواند آگاهی را تبیین کند ما باید فرض کنیم که خداوند خارج از قوانین طبیعت عمل میکند، در صورتی که مجبور باشیم توضیح دهیم چرا انسانهای صاحب آگاهی هستند.
نظر شما درباره استدلالهای عشق محور برای اثبات وجود خدا چیست؟ با توجه به اینکه در سنت اسلامی غالباً طرفداران برهان عشق تلاش دارند اهمیت استدلال عقلی را در اثبات وجود خدا نفی کنند.
متأسفانه من با ماهیت استدلالهای عشق محور برای اثبات وجود خدا در سنت اسلامی آشنا نیستم. ولی قطعاً فکر میکنم برخی از مردم به استدلالهای من برای اعتقاد به وجود یک خدا نیاز دارند. برخی از مردم تجربههای مذهبی عمیقی از حضور خدا دارند و در نبود شواهد مخالف، باور به اینکه همه چیز همانطور هست که به نظر میرسد همیشه منطقی بوده است.
به طور مثال منطقی است اگر باور کنید شما به یک درخت مینگرید اگر به نظرتان آید که به یک درخت نگاه میکنید- مگر اینکه کسی بتواند به شما نشان دهد وجود آن درخت فقط یک توهم بوده است. به همین ترتیب منطقی است اگر باور کنید خدا با شما صحبت میکند، اگر به نظرتان آید که خدا با شما صحبت میکند- مگر اینکه دلیلی داشته باشید مبنی بر اینکه شما دچار توهم شده اید. همچنین منطقی است اگر باور کنید آنچه را که کسی به شما گفته مگر اینکه شما شواهد مخالف آن داشته باشید و یا دلیلی داشته باشید مبنی بر اینکه اطلاعات شما تجربه و صلاحیت دانستن اینکه او درباره چه چیزی صحبت میکند را نداشته باشد، یا مگر اینکه شما به علت دیگری بدانید آنچه او میگوید نادرست است؛ لذا برای کسی که در یک روستای قرون وسطایی در ایران یا انگلستان زندگی میکرد منطقی بود آنچه را که امام یا کشیش میگفت: را باور کند- مثلا اینکه خدایی وجود دارد- مگر اینکه دلیلی در دست میداشت که این امام یا کشیش در جایگاهی نیستند که بدانند یا ندانند خدایی وجود دارد و یا مگر اینکه مدرک دیگری دال بر وجود نداشتن خدا در اختیار میداشتند.
با این حال، در فرهنگ مدرن به لحاظ علم گرایی ما اکثر مردم به خوبی از استدلالهایی که علیه وجود خدا دلالت دارند باخبرند و نیز از شواهدی که زیر سوال برنده اعتبار تجربیات دینی شان و همچنین گفتههای امام و کشیش است آگاهند؛ لذا در فرهنگ مدرن ما برای باور به وجود خدا به روش عقلانی، بسیاری از مردم علاوه بر استدلالهای اثباتی برای وجود خدا به برهانهایی نیاز دارند که نشان دهد دلایل خداناباوران قاطع نیستند.
بیشتر بخوانید: خدا باوری و مردم محوری درس انقلاب اسلامی در قدم اول است
استفان هاوکینگ در مصاحبهای که سال ۲۰۱۱ در گاردین منتشر شد مغز انسان را با کامپیوتر مقایسه میکند و با اشاره به اینکه مغز وقتی اجزایش از کار بیافتد فعالیتش متوقف میشود میگوید: «هیچ بهشت یا دنیای پس از مرگی برای کامپیوترهای از کار افتاده وجود ندارد؛ این یک داستان جن و پری برای افرادی است که از تاریکی میترسند». پاسخ شما چیست؟
انسانها موجودات صاحب آگاهی هستند؛ ما احساسات، افکار و نیتهایی داریم که وقتی به ما دست میدهند نسبت به آنها آگاه میشویم و همچنین اعتقادات و تمایلاتی داریم که وقتی انتخاب میکنیم میتوانیم از آنها آگاهی پیدا کنیم. ما آگاه هستیم، چون مغز ما آگاهی را به وجود آورده است. کامپیوترها ماشینهایی هستند که توسط انسان طراحی شده اند تا کارهایی را طبق دستورات انسان انجام دهند از جمله پاسخ دادن یه پرسشهایی که خود انسان طرح کرده است.
اما من به هیچ وجه دلیلی برای اعتقاد به این که کامپیوترهای کنونی را صاحب آگاهی بدانیم نمیبینم. چنین کامپیوترهایی مثل انسانهای خود-هدایتگر هستند؛ بدون هیچگونه آگاهی کارهایی را انجام میدهند. این فقط یک امکان است که در آینده برخی کامپیوترهای بسیار پیچیده احتمالاً دارای آگاهی باشند، اما ما به هیچ وجه نمیدانیم که اینها واقعا آگاه هستند یا نه.
ما منطقاً فرض میگیریم که حیوانات سطح بالاتری مثل گربهها و سگها دارای نوعی آگاهی هستند اگرچه آگاهی شان بسیار سادهتر از ما انسان هاست. اما ما تصور میکنیم که مغز آنها شباهت زیادی به مغز ما دارد واین شباهت نه فقط در معماری (یعنی روشهایی که اجزای مختلف مغزشان به هم متصل هستند) بلکه حتی در مواد آلی (ارگانیکی) که از آنها ساخته شده اند هم مشاهده میشود. اما من دلیل خوبی برای این نمیبینم که صرفاً شباهت معماری با مغز انسان برای ایجاد یک کامپیوتر صاحب آگاهی که از تراشه سیلیکون ساخته شده کافی باشد.
اما انسانها صرفاً اشیای دارای مغزی نیستند که علاوه بر خواص الکتروشیمیایی خاصیتهای آگاهی همچون افکار و احساسات را هم داشته باشند. از نگاه من هر انسانی از جسم و روح متشکل شده و این روح است که از انسان، انسان (مرد/زن) میسازد. اینجا یک استدلال وجود دارد؛ هر مغز انسانی (علاوه بر یک مخچه و ساقه مغز) دارای دو نیم کره مغزی است که آگاهی اش به آنها بستگی دارد و یافتههای اخیر علم اعصاب نشان داده انسان حتی اگر یکی از نیمکره هایش برداشته شود میتواند وجودش ادامه یابد و بسیاری از همان خاطرات و باورها را با خود داشته باشد. (گاهی اوقات طی یک عمل نیمکره برداری یکی از نیمکرههای فرد جهت جلوگیری از گسترش صرع از آن نیمکره به بقیه مغز برداشته میشود.)
علم اعصاب همچنین به خوبی در مسیر دستیابی به توانایی وصل کردن عصبهای پاره شده از جمله اعصاب نخاعی ونورونها (یعنی اعصاب مغز) قرار گرفته است؛ بنابراین یک روز این امکان به وجود خواهد آمد که نیمکره مغز یک فرد معین برداشته شود (که من او را P۱ مینامم) و این نیمکره با نیمکره مغز یک نفر دیگر (که من او را P۲ مینامم) جایگزین شده و به اعصاب مغز P۱ متصل شود؛ لذا نتیجه این فرایند فردی میشود که دارای یک نیمکرهای است که به خاطرات و باورهای P ۱ وابسته و همچنین یک نیمکره دیگر که متکی به خاطرات و باورهای P ۲ است؛ بنابراین فرد حاصل درباره اینکه چه کسی بوده است گیج خواهد شد، در حالی که میتواند بیشتر زندگیهای قبلی دو فرد متفاوت را به یاد آورد. اما هیچ کس نمیتواند هم P ۱ و هم P۲ باشد؛ لذا مساله باید این باشد که آیا فرد حاصل P۱ است که از عمل زنده بیرون آمده یا اینکه P۲ است و یا اصلا شخص جدیدی است (نه P۱ و نه p۲). با اینحال هیچ مشاهده یا آزمایش علمی هرگز نمیتواند نشان دهد که فرد حاصل کدام یک از اینهاست –، زیرا تمام آنچه علم میتواند نشان دهد این است فرد حاصل چه مقدار از مغز افراد متفاوت قبلی را دارد و کدام خاطرات و باورها را با خود دارد.
هر یک از شواهد اینچنینی میتواند با هر یک از سه نظریه مطرح شده درباره ماهیت فرد حاصل مطابقت داشته باشد. پس ماده مغز یا خاطرات و باورها نمیتوانند تعیین کننده این باشند که یک فرد (مرد/ زن) کیست. باید یک بخش غیرفیزیکی دیگری از فرد وجود داشته باشد که به مغز متصل باشد که ما آن را «روح» یک فرد مینامیم و این روح تعیین میکند او چه کسی است. شخص همان جایی میرود که روحش برود؛ به طور معمول روح اشخاص جایی میرود که مغزشان برود، اما در شرایط غیر طبیعی (همچون همانهایی که من توضیح دادم) ما نمیدانیم و نمیتوانیم کشف کنیم که این روح به کجا میرود.
این درست همان واقعیتی است که ما نمیتوانیم کشف کنیم، اینکه او یا همانطور که من ذکر کردم فردی که از عمل جراحی جان سالم به در برده همان شخص قبلی است یا نه، اما باید حقیقتی درباره فرد حاصل وجود داشته باشد که پیامدش این میشود که هویت فرد باید توسط یک چیز غیر فیزیکی تعیین شود. ما نمیدانیم در شرایط غیرطبیعی مرگ بدن چه اتفاقی برای روحمان رخ میدهد. اما آشکارا هیچ تناقضی وجود ندارد که تصور کنیم روح ما در دنیای پس از مرگ وجودش در یک بدن دیگر ادامه یابد. استدلال فلسفی مستقیم نمیتواند رخ دادن این اتفاق را نشان دهد، اما این آموزههای مسیحیت و اسلام است که میگوید چنین چیزی رخ میدهد و تا جایی که شواهد خوبی در دست است که آموزههای کلیسای مسیحی یا قرآن آموزههایی است که توسط خدا بیان شده ما دلیل خوبی برای باور به یک جهان پس از زندگی دنیایی داریم.
به خاطر همین وابستگی هویت فرد به روحش است که من نیاز دارم آنچه را که در پاسخ به سوال دوم گفتم را توضیح دهم. علم ممکن است بتواند توضیح دهد که چرا کسی که بدن (و همچنین مغز) معینی دارد زندگی آگاهانه (افکار، احساسات و ...) دارد. اما علم نمیتواند تبیین کند که چرا یک روح معین به جای روح دیگری به بدن متصل است؛ و بنابراین از آنجا که کیستی ما به روح ما بستگی دارد، علم هرگز نمیتواند تبیین کند که چرا یک فرد مشخص به جای فرد دیگری صاحب آن بدن و آگاهی زیستی مرتبط به آن است.
مثلا علم هرگز نمیتواند توضیح دهد چرا من به جای یک فرد دیگر صاحب این بدن و آگاهی زیستی مرتبط با آن هستم در حالیکه آن فرد میتوانست این بدن و آگاهی زیستی مرتبط با آن را داشته باشد. علم به این دلیل هرگز نمیتواند این امر را توضیح دهد که هیچ گونه تفاوتی در پدیدههای قابل مشاهده عمومی (از جمله آنچه من یا شخصی که بدن من را اشغال کرده میگوید) وجود نمیداشت اگر کس دیگری صاحب بدن من و آگاهی زیستی مرتبط با آن بود به جای آنکه من صاحب این بدن و آگاهی زیستی آن باشم. اما البته تفاوت بزرگی وجود دارد که فقط توسط من قابل فهم است! علم ممکن است بتواند آگاهی را تبیین کند، اما هرگز نمیتواند توضیح دهد که چه کسی آن را آگاه است.
نظر شما درباره استدلال جان لسلی مکی درباره مساله شر چیست؟ وی سعی دارد ادیان اصلی توحیدی را با این استدلال زیر سوال ببرد که ایده اراده آزاد انسانی نمیتواند توجیهی برای آنهایی باشد که در آرزوی یک خداوند قادر مطلق در برابر شر و رنج هستند.
خداوند قادر مطلق و کاملاً خیر تصور میشود و لذا مساله بطور اجتناب ناپذیری از اینجا نشأت میگیرد که چگونه خداوند به انسانها اجازه داده که مرتکب شرارت شوند و رنج ببرند. مساله «شر» مهمترین شبهه علیه وجود خداست و خداباوران باید پاسخ خوبی برای آن داشته باشند.
من معتقدم میتوان یک جواب خوب برای این مساله پیدا کرد. خداوند آشکارا میتوانست، اگر چنین میخواست، همه رنجهای این جهان را بردارد و مانع از ارتکاب اعمال شرورانه توسط مردم شود؛ لذا سوال این است که چرا او این کار را انجام نمیدهد. برای پاسخ به آن باید «تئودیسه» را یافت و اینجا تئودیسه من شکل میگیرد.
سعادت انسان صرفاً یا عمدتاً در داشتن یک زندگی مطلوب بدون رنج نیست. همچنین این حتی به شکل مهم تری شامل داشتن یک مسئولیت عمیق در برابر خودمان و دیگران و انجام این مسئولیت در راه درستش میشود. این شامل داشتن انتخابهای آزادانه برای آنجام اعمال خیر یا شر است. (اگر انتخابهای ما فقط بین اعمال نیک جایگزین هم بودند، ما مسئولیت چندان عمیقی در برابر خودمان و دیگران نداشتیم.) ما میتوانیم انتخاب کنیم که به هم سود یا ضرر برسانیم.
یکی از خیرهای بزرگ برای انسان داشتن مسئولیت در برابر فرزندانش است؛ پدر و مادر میتوانند انتخاب کنند که فرزندانشان را شاد و برای نفع رساندن به دیگران مشتاق کنند یا اینکه آنها را تلخ و پر از تنفر و مصمم برای آسیب رساندن به دیگران بار آورند؛ و ما میتوانیم شخصیت خودمان را شکل دهیم چرا که انسانها به گونهای ساخته شده اند که هرگاه کار نیکی انجام میدهیم انجام کار نیک برای دفعه بعد آسانتر میشود و هرگاه کار بدی انجام میدهیم تکرار آن برای دفعه بعد آسانتر میشود.
علاوه بر اینکه بسیاری از شرها از انتخابهای بشر برمی خیزد، بسیاری از رنجها هم هستند که از فرایندهای طبیعی از جمله بیماری، تصادف و عوارض و ناتوانی پیری ناشی میشوند – که شر طبیعی نامیده میشوند، و این همان چیزی است که جان مکی توجه ما را بدان جلب میکند. من معتقدم نکته شر طبیعی در این است که به ما انتخابهایی میبخشد که در غیر این صورت نداشتیم. اگر من از یک بیماری رنج ببرم، آنگاه این انتخاب را خواهم داشت که آن را صبورانه تحمل کنم (و اینگونه یک شخصیت خوب را شکل میدهم) یا اینکه تلخی کنم (و اینگونه یک شخصیت بد را شکل میدهم)؛ و دوستان من این انتخاب را دارند که به من توجه کنند یا اینکه مرا نادیده بگیرند.
اگر تنها رنج ما ناشی از اعمال دیگر انسانها بود، خوش شانسترین ما فرصت کمی برای فایق آمدن بر رنجها را داشت؛ و به همین ترتیب همه شرهای طبیعی فرصتی را برای ما فراهم میاورند تا نسبت به آنها به روش درست واکنش نشان دهیم و بدین ترتیب شخصیت مان را برای خوبی یا بیماری رشد میدهیم. خداوند میخواهد که ما انتخاب کنیم انسانهای خوبی باشیم که حس مسئولیت عمیقی نسبت به یکدیگر داشته باشیم نه اینکه خیر و نیکی بر ما تحمیل شود؛ و برای همین هدف به ما اجازه داده بتوانیم به همدیگر آسیب بزنیم و دچار رنجهای مختلفی شویم که بر اساس آنها میتوانیم شخصیت مان را رشد دهیم. این نوع انتخابها و رنجها ضروری است برای اینکه صرفا یک ویژگی از وجود و حیات زمینی ماست که حدودا ۸۰ تا ۹۰ سال است. در اینصورت است که ما فرصت داریم خودمان را بسازیم و دیگران را کمک دهیم تا خودشان را بسازند، مردمی که در نتیجه انتخاب شان شایسته آسمان ابدیای هستند که هر دو دین اسلام و مسیحیت به آن باور دارند.
برخی منتقدان خداباوری معتقدند که ادیان توحیدی راه را برای دیدگاهها و سیاستهای تک بعدی هموارتر میکنند در حالیکه ادیان چند خدایی با اندیشه تکثرگرایی سازگارترند. نظر شما چیست؟
بیشتر حکومتها در بسیاری از کشورها چه از دین توحیدی الهام گرفته باشند و چه دین چند خدایی یا ناخداباوری نظامی، نسبت به دیدگاههای غیر از خودشان نابردبار بوده اند. حکومتهای غربی قرون وسطا (البته با برخی موارد استثناهایی) بسیار نابردبار و تحمل ناپذیر بوده اند. در حالیکه حکومتهای اسلامی قرون وسطایی (بطور مثال امپراتوری عثمانی) نسبت به مسیحیان و یهودیان نسبتا بردبار بوده اگرچه نسبت به دیگر گروههای مذهبی نابردبار بودند.
امروز تعداد کمی حکومت رسماً مسیحی وجود دارد، اما برخی (نه همه) حکومتهای رسما اسلامی هستند که نسبت به مسیحیها و دیگر اقلیتها نابردبارند. اما پرنفوذترین و قدرتمندترین حکومتهای نابردبار قرن بیستم _. حکومت نازیها در آلمان و استالین در اتحاد جماهیر شوروی_ رسما حکومتهای ناخداباور بوده اند. امپراتور روم که چند خداگرا بود تعداد عظیمی از مسیحیان را به به بیرحمانهترین وجه کشت. بسیاری از بوداییها در حقیقت چندخداگرا هستند؛ و حکومتهای بودایی معاصری داریم که نابردبار هستند به ویژه حکومت میانمار که مسلمانان را تحت تعقیب و آزار قرار میدهد؛ لذا هیچ یک از ما سابقه درخشانی در این زمینه نداریم.
منبع: مهر
انتهای پیام/