در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم
دست مرا در دستهایش داشت عمه
هر قدر گفتم میروم نگذاشت عمه
بغض زیادی از مدینه جمع کردم
اندازه ده سال کینه جمع کردم
هر چه نفس میشد به سینه جمع کردم
سر میدهم امروز نام مادرم را
میگیرم امروز انتقام مادرم را
از دستهای عمه دستم را کشیدم
هرجور میشد از حرم بیرون دویدم
شکر خدا انگار به موقع رسیدم
چیزی نمانده بود جانت را بگیرد
میخواست خیلی زود جانت را بگیرد
از این طرف عمه صدایم کرد برگرد
از آن طرف دشمن تو را از پا درآورد
گفتم عمویم را نزن با نیزه نامرد
من آخرین یار عمو در کربلایم
دورت بگردمای عمو دارم میآیم
دشمن برای غارت خلخال رفته
هرکس رسیده داخل گودال رفته
آنقدر نیزه خورده که از حال رفته
گفتم عمویم را رها کن
دست از سرش بردار دستم را جدا کن
گودال گیر انداخت در خود شیرها را
با سینه میگیرم جلوی تیرها را
پس میزنم با دست این شمشیرها را
این جان ناقابل به جان دوست بند است
حالا دو تا دستم به یک مو پوست بند است
تنگ است این گودال جای دو بدن نیست
جا نیست اینجا جای دست و پا زدن نیست
من پیش تو هستم اگر اینجا حسن نیست
آرام سر بگذار روی دامن من
شمشیر و تیر و سنگ و نیزه گردن من
تیر سه شعبه قطع کرده گردنم را
بردند مثل تو عمو پیراهنم را
سمهای مرکبها لگد کرده تنم را
این نعلها من را در آغوش تو جا کرد
شمر آمد و ما را ز یکدیگر جدا کرد
اِبـتلایش فرق داشت
چون که در نزد عـمو قالوا بلایش فرق داشت
بر عمـو لبّیـک گفت…
وقتِ حَجّش بود و لَحنِ ”رَبّـنایش» فرق داشت
مثل نامـش خاص بود
روضه او با هـمه حـال و هوایش فرق داشت
«لا أُفـارِق گو» دویــد
صـوت غــرّایِ «أنَا بْنُ المُجـتَبایــش» فرق داشت
هم سـپر شد هم قلم ای به قُـربانش که جنسِ دستهایش فرق داشت
گـشت آویزان به پوست
پس گریزِ روضه دســـت جُــدایش فرق داشت
بـین آغـوش حُـسـین
آخــرین نذری این قُـــربان، مِـنایش فرق داشت
گفت: «واأمّاه » لیک
آخِرین دَمْ، خـواهـشِ مادر بیـایـش فرق داشت
بـا سه شعبه ذبح شد
گرچه با شش ماهه خیلی حجم نایش فرق داشت
شعر برگزیده «محمدحسن بیات لو» شب پنجم محرم ۹۷
وقتی که از حال عمویش با خبرشد
آتش وجودش راگرفت و شعله ور شد
از دستهای عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد
آمد میان گودی گودال و با دست
جان عموی نیمه جانش را سپر شد
تیزی تیغ حرمله بر او اثر کرد
دستش بریدوطفلکی بی بال و پرشد
بادست آویزان شده بر پوست میگفت:
حالا زمان دیدن روی پدر شد