به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حسین علی سالاری را در حالی که پشت میز کوچکش در طبقه چهارم سازمان سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نشسته بود دیدم. به او سلام کردم...زمانی که سلامم را علیک گفت از لهجه دلنشینی که داشت متوجه شدم که باید اهل کرمانشاه باشد.
از دوران کودکی گمشده اش در میان ترکش ها و خمپاره ها شروع کرد و گفت: تا جایی که من به یاد دارم از کودکی ام جنگ جزئی از زندگی ما بود و از کودکی تا به امروز هم در کنار ما هست و تمام خاطراتی که ما به یاد داریم تصاویری از جنگ در آن دیده می شود. در زمان های دور اجداد ما ازخانزاده ها بودند به همین دلیل همه فکر می کردند که خانواده ما طرفدار رژیم طاغوتی است، اماپرویز، برادرم و رحیم، پدرم در زمان طاغوت هم برای پیروزی انقلاب اسلامی تلاش میکردند؛ برای مثال تمام اعضای خانواده و محارمش را در خانه جمع می کرد و پدرم همراه پرویز تصاویر امام خمینی (ره) و سخنرانی های ایشان را در اختیار آن ها قرار می داد.
وی در ادامه سخنان خود می افزاید: پدرم و برادرم زمانی که موضوعات تلویزیونی زمان طاغوت را می دیدند و شاهداین بودند که رژیم طاغوت در پی آن است که مسائل غیر اخلاقی را بسیار ساده جلوه دهند و از طرف دیگر در پی تشدید فاصله طبقاتی بودند، به همین دلیل این مسئله روی آن ها بسیار تاثیر گذاشت و مبارزات هم بخاطر همین اختلاف عقیده ها شکل گرفت و پدرم و برادرم بیشتر تلاش می کردند تا انقلاب ما پیروز شود.این فعالیت هایی که پدرم و پرویز انجام می دادند موجب شده بود که انقلاب را برای خود بدانندو چون در شکل گیری آن حضور داشتند زمانی که پس از انقلاب با تهدید جنگ رو به رو شدند هر دو وظیفه خود می داستند تا در جنگ شرکت کنند و از تلاش هایی که برای پیروزی انقلاب کرده بودند دفاع کنند.
حسین علی می گوید: برای دفاع از انقلاب هیچگونه تردید و شکی به دل خودشان راه نداند و به اجازه هیچ کسی هم نیاز نداشتند، به تنها چیزی که فکر می کردند دفاع از وطن و انقلاب بود و ریشه این افکار و اقدامات پدر و برادرم در اعتقادات مذهبی آن ها بود.
وی به روزهایی اشاره کرد که برادرش پرویز درگیر جنگ شد و اظهار داشت: پرویز در سن شانزده یا هفده سالگی بود که وارد جریانات جنگ شد، پیش از جنگ هم به عنوان مامور امنیت در محله ها فعالیت می کرد و عضو فعال بسیج بود.سال 65 بود اگر اشتباه نکنم که در کرمانشاه بسیج عشایر شکل گرفت، و مردم کرمانشاه به علت این که بسیار تعصبات قومی و قبیله ای دارند بسیار پررنگ تر عمل می کردند و بعد از این که در بسیج عضو می شدند در جنگ حضور پیدا می کردند.من به علت سن کمی که داشتم زیاد در جریان اقدامات برادرم و پدرم نبودم و فقط چیزهایی که می شنیدم و می دیدم را می دانم.جایی که ما زندگی می کردیم بسیارنا امن بود چیزهایی که من در خاطراتم هست این بود که برخی روزهابیش از سی یا چهل بار هواپیماهای عراق شهری که ما در آن زندگی می کردیم را بمباران می کردند، به همین دلیل برادر و پدرم خواسته یا نا خواسته در این شرایط هر روز درگیر جنگ بودند، چه در زمانی که در جبهه بودند چه زمانی که به خانه می آمدند.یادم می آید یکی از هم ولایتی های ما در آن زمان به نام شهید جواد جعفری و برادرش حاج محمدتعداد زیادی اسلحه برای تشکیل بسیج تحویل گرفته بودند و مقداری از این اسلحه ها را پدر و برادرم تحویل گرفتند و میان اقوام تقسیم کردند، این گونه بود که پدرم یک گردان برای خودش به وجود آورد.
وی در ادامه بیان کرد: پدر و پرویز برایشان اصلا مهم نبود که خودشان آسیب ببینند،فقط و فقط به این فکر می کردند تا دشمنان ایران را از بین بروند تا کودکان بتوانند زیر سایه انقلاب و امام زندگی کنند.
یک خاطره ای از پدر و برادرم به یاد دارم این است که پدرم و برادرم در پادگان ابوذر بودند و محل اسقرار پدرم و نیروهایش پشت جبهه ها بود و زمانی که این پادگان بمب باران شد پدرم به شدت از ناحیه دو پایش مجروح شد .یک بار در خانه بودم دیدم پدرم به همراه چند هم رزمش با لباسی خونی و لنگ لنگان به خانه آمدند، زمانی که پرسیدم از او که چه اتفاقی افتاده، دستی بر سرم کشید گفت چیز خاصی نیست، در صورتی که پاهایش به شدت مجروح شده بود و هرچه از او می خواستیم تا به بیمارستان برویم و او را درمان کنیم پدرم مخالفت میکرد و دستمالی برداشت و دو پاهایش را محکم بست و گفت بیمارستان را بگذارید کسانی که نیاز دارند بروند.
حسین علی از نگرانی های مادر خود گفت، او به سختی های مادری اشاره کرد که هر روز برای آخرین بار پسرش را بدرقه می کرد و از دغدغه های همسری می گفت که شوهرش فرمانده یک گردان بومی شده بود. حسین علی دراین باره گفت: مادر بسیار نگران جان همسر و پرویز بود، اما خود مادر هم در زمان انقلاب و جنگ نقش بسیار زیادی را برای ما ایفا میکرد. کاملا به یاد دارم که در زمان انقلاب تعداد بسیار زیادی اسلحه برای ما آوردند که مادر گلوله های آن را به نخ های عشایری آویز می کرد.
زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد من اول دبستان بودم برادرم یک روز آمد و به گفت من می خواهم به جنگ بروم و همسرش را به ما سپرد، همسر پرویز به خاطر دارم حامله بود و او را پیش ما گذاشت تا ما از زن برادرم محافظت کنیم.
چشمان حسین علی از این جا به بعد غرق در اشک می شود، از ابتدای گفت وگو به آن روز تلخ و فراموش نشدنی اشاره کرده بود. روزی که برای هر مردی سرنوشت جدیدی رقم می خورد و زندگیش غرق در شیرینی می شود اما پرویز نتوانست این شیرینی را بچشد. وی دراین باره گفت: آن روز همسر پرویز، وضع حمل کرده بود، اما پرویز درگیر مسائل مربوط به جنگ بود به همین دلیل نتواست به بیمارستان برود تا اینکه همسر و فرزندش به خانه آمدند، من همراه پرویز بودم، با هم شیرینی و گل خریدیم، در مسیر خانه سری به مغازه پدری خود زدیم، حوالی ظهر بود و کارگران مغازه قصد داشتند ناهار بخورند، به همین دلیل پرویز دلش نیامد که کارگران را گرسنه رها کند، از من خواست که به خانه بروم و سپس خودش به خانه می آید. کارگران برای خوردن ناهار مغازه را ترک کردند. دقایقی بعد آسمان محدوده میدان وزیری کرمانشاه غرق در بمب های خوشه ای شد. در آن نزدیکی دو دبستان بود. مسئولان مدرسه برای اینکه دانش آموزان آسیب نبینند مدرسه را تعطیل کردند و آن ها را راهی خانه کردند، این در حالی بود که دانش آموزان به سمت میدان وزیری می دویدند و محل فرود بمب های خوشه ای نیز دقیقا همان جا بود!
وی در حالی که اشک های خود را با دستمال کنار می زند می گوید: در همین لحظه برادرم همراه یکی دیگر از مغازه داران به جلوی مدرسه ها رفتند و مانع خروج دانش آموزان شدند اما خود آن ها قربانی بمباران خوشه ای شدند و در همان لحظه به شهادت رسیدند. شهادت آن ها مانع کشته شدن صدها دانش آموز بی گناه در آن روز شد.
وی در ادامه می گوید: من خبر نداشتم که برادرم شهید شد، عصر از مدرسه به خانه بازگشتم خبر شهادت او را از خانواده شنیدم،نمی دانستم باید چه کنم، مادر، پدر و همسر پرویز نمی توانستند باور کنند که او در روز تولد فرزندش شهید شده است.
فرزند او تا به امروز تنها یادگاری که از پدرش دارد چند عکس و خاطراتی است که ما برایش تعریف کرده ایم.
منبع:رکنا
انتهای پیام/