به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ فرناز بعد از سه سال عقد طولانی و به قول خودش خستهکننده، سر خانه و زندگیاش رفت. دو ماه بیشتر نیست به خانه بخت رفته، اما در این مدت آنقدر رفتارهای عجیب و غریب از شوهرش دیده که حاضر است پا روی عشق دیرینهاش بگذارد و از میلاد جدا شود.
او به مشاور خانواده میگوید: تازه عروسم. اوایل ازدواجم احساس غریبی میکردم، اما کمی که گذشت به خانه جدیدم عادت کردم. سعی میکردم برای شوهرم چیزی کم نگذارم، اما مشکلی پیش آمد که در حد انفجار ناراحت شدم.
حالا ماجرا چه بود، برایتان تعریف میکنم. ظاهرا در مراسم حنابندان دختر خاله میلاد، پسر خالهام بابک به میلاد چیزی گفته بود که ناراحتش کرده بود. آن شب شوهرم، هر طور توانست نیش زبان زد. دائم میرفت و میآمد و میگفت، چرا پسر خالهات، بدون یاالله گفتن وارد مجلس زنانه میشود، چرا این حرف را زد، چرا آن طور نگاه کرد؟ من هم که ناراحت شده بودم، گفتم به من چه ربطی دارد. از خودش بپرس. چرا با من اوقات تلخی میکنی. این فقط یکی از دهها بحث متعددی است که در این دو ماه زندگی مشترک با هم داشتیم.
بار دومی که این زن و شوهر جوان با هم جر و بحث کردند، برمیگردد به زمانی که پدر فرناز، او و شوهرش را به مهمانی که در خانهاش گرفته بود، دعوت کرد.
فرناز ادامه میدهد: موضوع را به شوهرم گفتم و او هم گفت من نمیآیم و تو هم حق نداری بروی. ناراحت شدم، گفتم جواب پدرم را چه بدهم. گفت خودم جواب برایش دارم. زنگ زد و به پدرم گفت چون دو نفر از مهمانانی که با آنها مشکل دارم را دعوت کردهای، من و فرناز نمیآییم. هرچه پدرم اصرار کرد که بگو چه شده است، میلاد جواب درستی نداد. دیگر با او صحبت نکردم. چند شب بعد به مادرم زنگ زدم تا صدایش را شنیدم، زدم زیر گریه و گفتم میلاد نمیگذارد به مهمانی بیایم. مادرم گفت غصه نخور، مهم نیست.
میلاد دست بردار نبود و این بار زمانی که با همسرش برای صرف شام به رستوران رفته بود، دعوای سوم را کلید زد.
فرناز میگوید: هنگام برگشت به خانه، سه پسر را دیدم که یکی از آنها به شکل عجیبی آرایش کرده و ناخن کاشته بود، بیاختیار لبخند زدم. پسرها که رفتند، شوهرم مثل برق گرفتهها عصبانی شد و گفت برای چه خندیدی؟با تعجب پرسیدم باز چه شده. گفت تو در چشمهای آن پسرها نگاه کردی و خندیدی. عصبانی شدم و گفتم من فقط به آرایش یکی از پسرها خندیدم. حتی صورتش را هم ندیدم. هر چه توضیح میدادم شوهرم عصبانیتر میشد. دست آخر هم گفت همین امشب باید برگردی خانه پدرت. راه بیفت. عصبانی شدم و گفتم خودم میروم، لازم نیست راه نشانم دهی. برگشتیم به خانه و مفصل با هم دعوا کردیم. هر چه داد و فریاد کرد، من بیشتر صدایم را بلند کردم. صبح مثل همیشه منتظر آماده شدن صبحانه بود. آماده نکردم. حاضر شدم و به خانه مادرم رفتم. وقتی مرا دید متوجه همه چیز شد و گفت باز هم دعوا کردهاید. گریه کردم و گفتم دیگر از دست میلاد خسته شدهام. نمیخواستم بدانید، اما روزی که به ماه عسل رفته بودیم میلاد حرف طلاق را پیش کشید. مادرم که شوکه شده بود، گفت چرا تا الان چیزی نگفتی. گفتم همیشه مرا از طلاق دادن ترسانده است. به شما هم نگفتم چون نمیخواستم ناراحت شوید. الان هم دلم نمیخواهد میلاد را ببینم.
پدر فرناز که از دعوای دختر و دامادش باخبر شده بود، با میلاد تماس گرفت و علت قهر را پرسید. شوهرش جواب درستی نداد و پدر به فرناز گفت برگرد به خانهات، اما با میلاد اتمام حجت کن که دیگر حرف طلاق را نزند. وقتی هر دو به خانه برگشتند، فرناز با آرامش کامل از شوهرش خواست که دیگر حرف طلاق را نزند، وگرنه برای همیشه او را تنها میگذارد. میلاد که انتظار این رفتار را نداشت، گفت میخواهی بروی؟ الان برو. راه باز جاده دراز. بعد هم گوشی را برداشت و شماره پدر فرناز را گرفت و به او گفت:دخترتان به جای تمکین، مدام تهدیدم میکند. این شرایط غیر قابل تحمل است. دیگر تحملش را ندارم.
زن جوان ادامه میدهد: این حرف را که زد، دیگر چیزی نگفتم. وسایلم را جمع کردم و دوباره به خانه پدرم رفتم. دیگر هیچ علاقهای به میلاد ندارم. خیلی تلاش کردم رابطهمان را سر و سامان دهم، اما نشد. میلاد بسیار پرمدعاست. دلم دیگر به زندگی با او گرم نیست و اشتیاقم را برای کنار او بودن از دست دادهام.
منبع:جام جم
انتهای پیام/