شب بیست و یکم رمضان برترین و مهم‌ترین شب سال در فرهنگ اسلامی است.

به گزارشحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ شب قدر برترین و مهم‌ترین شب سال در فرهنگ اسلامی است بنابر روایتی از پیامبر(ص)، شب قدر از موهبت‌های خدا بر مسلمانان است و هیچ‌یک از امت‌های پیشین از این موهبت برخوردار نبوده‌اند.در قرآن کریم، سوره‌ای کامل به توصیف و ستایش شب قدر اختصاص یافته و بدین نام (سوره قدر) خوانده شده است.

در این سوره، ارزش شب قدر بیشتر از هزار ماه دانسته شده است.آیات یکم تا ششم سوره دخان نیز به اهمیت و رخدادهای شب قدر می‌پردازد.شاعران هم به موضوع شب قدر و به ویژه شعر بیست و یکم رمضان در آثارشان پرداخته اند. در ذیل برخی از این اشعار را می آوریم:

رضا رسول زاده:

بیا که عبد مطیع خدا شدن خوب است
شبی به خاطر او سر به را شدن خوب است

تمام حرف همین است که گنه نکنیم
ز آن چه نفس بخواهد جدا شدن خوب است

شده به یک سحری صاف کن دل خود را
به آیه های خدا با صفا شدن خوب است

به دل حقیقت محبوب را تو پیدا کن
ز عشق های مجازی رها شدن خوب است

چرا به پیش خلائق تو خم کنی سر خود ؟
شبی مقابل دلدار تا شدن خوب است

صدای اهل قبور است می رسد بر گوش
که : آی بنده رفیق دعا شدن خوب است

از این دو دیده به غیر از گنه نشد حاصل
ببند چشم ، که اهل بکا شدن خوب است

ببین که قافله ی عمر می رود از پیش
مرو به خواب که دور از خطا شدن خوب است

مگر که بخت کند رو ، طبیب را بینی
به درد بندگی اش مبتلا شدن خوب است

در این لیالی رحمت اگر خدا خواهد
مسافر حرم کربلا شدن خوب است

مرتضی امیری اسفندقه:

روزه هایم اگرچه معیوب است
رمضان است و حال من خوب است

رمضان است و من زلالم باز
صاحب روزی حلالم باز

می زند موج بی کران در من
پهنه در پهنه آسمان در من

چشم هایم ندیدنی را دید
رمضان است و من پر از خورشید

الفتی پاک با سحر دارم
تشنه ی لحظه های افطارم

رمضان است و گفتنم هوس است
راز از تو شنفتنم هوس است

از تو ای با من آشنا! از تو
از تو ای مهربان خدا! از تو

ای خدایی که جود آوردی
از عدم در وجود آوردی

ای خدایی که هستی ام دادی
حرمت حق پرستی ام دادی

ای سئوال مرا همیشه جواب
ای سبب! ای مسبب! ای اسباب!

پیش پایم همیشه روشن باش
با توام من، تو نیز با من باش

در نگاهم گناه می جوشد
تو نپوشی کسی نمی پوشد

با من ای مهربان، مدارا کن
گره از کار بسته ام وا کن

رمضان است و زنده ام، هستم
گفتگو با تو دارم و مستم

مستم از شربت و شرابی ناب
صمغ خورشید و شیره ی مهتاب

از شرابی که قسمت من بود
مثل من بود، صاف و روشن بود

از شرابی شبیه آزادی
لطف کردی خودت فرستادی

از شرابی که درد می افزود
نه زمینی، نه آسمانی بود

رمضان است و ماه نیمه ی بدر
شب تقسیم زندگی، شب قدر

شب قدر است و من همان تنها
دورم از هی هی و هیاهوها

نیست قرآن برابرم امشب
دست مولاست بر سرم امشب

ای خدای بزرگ بنده نواز
خالق خلسه های راز و نیاز

اولین اشتیاق شوق انگیز
آخرین شوق اشتیاق آمیز

می چکد شور تو در آوایم
می زنی موج در دعاهایم

هایِ تو هویِ من مرا دریاب
خسته ام، خسته، ای خدا دریاب

شب قدر است و می کنی تقسیم
برسان سهم دوستان یتیم

سهم من چیست؟ بندگی کردن
پاک و پاکیزه زندگی کردن

بار من ای یگانه سنگین است
سبُکم کن که سهمِ من این است

شب احیا تو با منی آری
من بخوابم اگر، تو بیداری

لطف داری به دست کوتاهم
می دهی آنچه را که می خواهم

ای خدا ای خدای پنهان، فاش
هم در اینجا تو را ببینم کاش

تا بمیرم زلال و دل بیدار
مرگ من را بدست من بسپار

بسپارش به من به آگاهی
تا بمیرم چنان که می خواهی

بعد یک عمر خون دل خوردن
مطلع کن مرا شب مردن

ای خدا ای خدای نومیدان
زنده ی تا همیشه جاویدان

ای سزاوار گریه و خنده
مهربان هماره بخشنده

پاکبازم اگر چه گمراهم
از تو غیر از تو را نمی خواهم

بار تشویش از دلم بردار
وَ قِنا ربّنا عذاب النّار

شب قدر است و من چنین بی تاب
اِفتَتِح یا مفتّح الابواب...

علیرضا قزوه:

 چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم
نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم

برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم
شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم

شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم
شب افتادن جان بود رقصیدم، طرب کردم

تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم
تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم

دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی
اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم

تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم
تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم

نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن
اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم

الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن
 ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم

محمد سهرابی:

بیمار می شوم که پرستاری ام کنی
خود را زمین زدم که هواداری ام کنی

گوشم پر از نصیحت و حرف است ای رفیق
من آمدم که رفع گرفتاری ام کنی

گفتی تو سنگ دل شده ای خب شدم ولی
نزد تو آمدم که قلم کاری ام کنی

اصلاً مرا به چوب ادب بستنت چه بود؟
اصلاً که گفته بود فلک کاری ام کنی؟

نانی ز من بگیری و نانی دگر دهی
بر تو نیامده که دل آزاری ام کنی

رو دست خوردم از همه حتی ز دست خویش
کی خواستم که کاسب بازاری ام کنی

فریادم از قلیلی آب و طعام نیست
من جار می زنم که شبی جاری ام کنی

با من دوباره قصۀ شاه و گدا مخوان
حیف است صرف غصه ی تکراری ام کنی

من اختیار خویش به دست تو داده ام
حیف است وقف آتش اجباری ام کنی

فردا بیا و نامه ی ما را به آب ده
زآن پیش تر که مجرم طوماری ام کنی

اوقات خویش ز ناله ام اعلام می شوند
وقتش رسیده ساعت دیواری ام کنی

دعوای ما به قوت خود باقی است و باز
من بر همان سرم که سحر یاری ام کنی

موسی علیمرادی:

ای کاش می شد با تو قرآن سر بگیرم
در آسمانی نگاهت پر بگیرم

ای کاش می شد امشب ای قرآن ناطق
دست شما را جای قرآن سر بگیرم

ای کاش می شد لااقل یک بار در خواب
با دست آغوشم تو را در بر بگیرم

ای کاش پایم واشود در خیمه اش تا
یک لقمه نان و عشق از دلبر بگیرم

ای کاش در تقدیر من امشب نویسند
پای تو را یک شب به چشم تر بگیرم

ای کاش می شد تا برای سجده از تو
مهری زخاک تربت مادر بگیرم

تقدیرم ای کاش این شود با تو محرم
ده روز روضه بر تن بی سر بگیرم

من عاشقم خرده ز ای کاشم مگیرید
ای کاش ها را کاش ازاین در بگیرم


انتهای پیام /
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار