بیانات ایشان بدین شرح است:
در حادثهی مدرسهی فیضیه و سپس در قضیهی پانزده خرداد، عدهای میگفتند فایدهای ندارد، بیخود معطلید؛ آنها چند برابر شمایند!
بعد هم که در سال 43 امام(ره) را تبعید کردند، باز این طرز فکر در بعضی از این افراد راسخ شد و گفتند امام بیجهت زحمت میکشند و تلاش میکنند؛ ایشان به جایی نمیرسند! در حقیقت اگر کسی بخواهد با عقل و منطق معمولی محاسبه کند، همین نتیجه را میگیرد؛ ولی آن چیزی که امام را وادار میکرد که علیرغم همهی این حرفها، امیدش را از دست ندهد و به حرکت خود ادامه دهد، انجام تکلیف الهی بود.
او معتقد بود که این انقلاب را یک دست غیبی هدایت و پشتیبانی میکند و ما نباید به دنبال نتیجهی کار خود باشیم.
در همین خصوص خاطره ای در ذهنم مانده است که نقل میکنم:
چند روز قبل از پایان سال 65 که خدمت امام بودیم، چون یکی از روزهای فروردین 66 با ولادت یکی از ائمه(ع) مصادف میشد، من و آقای هاشمی رفسنجانی و حاج احمد آقا اصرار کردیم که ایشان در حسینیه جماران با مردم دیداری داشته باشند.
امام استنکاف کردند و قاطع گفتند: حالش را ندارم. من در ایام نوروز به مشهد رفته بودم و آقای هاشمی هم از جبهه دیدار داشتند.
در همان روزها، ناگهان قلب امام مشکلی پیدا میکند و چون حاج احمدآقا - که حق بزرگی بر گردن همهی ملت دارد و امام را در این چند سال حفظ کرد - همهی وسایل را برای بهبود امام(ره) مهیا کرده بود، فوراً به وضعیت جسمی ایشان رسیدگی شد و خطر برطرف گردید.
وقتی در بیمارستان بر بالین ایشان حاضر شدم، عرض کردم: چهقدر خوب شد که آن شب اصرار ما را برای ملاقات با مردم نپذیرفتید؛ والّا اگر خبر این ملاقات اعلام میشد، مردم به زیارت شما میآمدند و آنوقت شما با این حال نمیتوانستید مردم را ملاقات کنید و انعکاس آن در دنیا خوب نبود.
این کار شما، خواست خداوند و کمک الهی بود و در آن زمان تصمیم بجایی گرفتید. ایشان در پاسخ من گفتند: آنطور که من فهمیدم، مثل اینکه از اول انقلاب تا حالا، یک دست غیبی در همهی کارها دارد ما را هدایت و پشتیبانی میکند.
واقعاً همینطور است؛ والّا محاسبات معمول سیاسی، اقتصادی و محاسباتی که براساس آن دنیا دارد اداره میشود، این نتایج را به دست نمیدهد. آن چیزی که امام را بر هدایت و اداره و رهبری ملت ایران و انقلاب عظیمش قادر میکرد، عبارت بود از ارتباط با خدا و اتصال و توجه و توکل به او. او واقعاً عبد صالح خدا بود. من هیچ تعبیری را بهتر از این برای امام(ره) پیدا نمیکنم.
معنویت مردم و خانوادهی شهدا و اخلاص رزمندگان در جبههها، امام را به هیجان میآورد. من چند بار گریهی امام را - نه فقط به هنگام روضه و ذکر مصیبت - دیده بودم.
هر دفعه که راجع به فداکاریهای مردم با امام صحبت میکردیم، ایشان به هیجان میآمدند و متأثر میشدند. مثلاً زمانی که در محل نماز جمعهی تهران، قلکهای اهدایی بچهها به جبهه را شکسته بودند و کوهی از پول درست شده بود، امام(ره) در بیمارستان با مشاهدهی این صحنه از تلویزیون متأثر شدند و به من که در خدمتشان بودم، گفتند: دیدی این بچهها چه کردند؟ در آن لحظه مشاهده کردم که چشمهایشان پُر از اشک شده است و گریه میکنند.
بار دیگر موقعی گریهی امام را دیدم که سخن مادر شهیدی را برای ایشان بازگو کردم: در شهری سخنرانی داشتم.
بعد از پایان سخنرانی، همینکه خواستم سوار ماشین شوم، دیدم خانمی پشت سر پاسدارها خطاب به من حرف میزند. گفتم راه را باز کنید، تا ببینم این خانم چهکار دارد.
جلو آمد و گفت: از قول من به امام بگویید بچهام اسیر دست دشمن بود و اخیراً مطلع شدم که او را شهید کردهاند. به امام بگویید فدای سرتان، شما زنده باشید؛ من حاضرم بچههای دیگرم نیز در راه شما شهید شوند. من به تهران آمدم، خدمت امام رسیدم، ولی فراموش کردم این پیغام را به ایشان بگویم.
بعد که بیرون آمدم، سفارش آن مادر شهید به ذهنم آمد. برگشتم و مجدداً خدمت امام رسیدم و آنچه را که آن خانم گفته بود، برای ایشان نقل کردم. بلافاصله دیدم آنچنان چهرهی امام درهم رفت و آنچنان اشک از چشم ایشان فرو ریخت، که قلب من را سخت فشرد.