به گزارش خبرنگار
حوزه سینما گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ «سالی» که شش- هفت ماه از اکران آن میگذرد، همه را شوک زده کرد چون هیچکس را در تاریخ سینما نمیشود پیدا کرد که در سن ۸۶ سالگی چنین فیلم معرکهای بسازد. این خبر که کوئنتین تارانتینو قصد داشت وقتی به شصت سالگی رسید، فیلمسازی را کنار بگذارد، در اقطار و اخبار پیچیده و همه میدانند که آن نابغه سرخپوست، دلیلی برای چنین وداعی نداشت جز اینکه میترسید از بیات شدن چشمه ذوقش و فیلم بد ساختن در سنین بالاتر. اضطراب تارانتینو را همه دنیا درک میکنند. بسیاری از بزرگان سینما با فیلمهای بدی که در دوره بالای هفتاد سالگی ساختهاند، باعث شگفتیهای فراوانی شدند و ما دیگر تقریباً همه این را پذیرفتهایم که آنچه از دست یک فیلمساز در دهه هشتم زندگیاش برمیآید، در بهترین حالت ساختن فیلم متوسط و در مرحله بعد فیلم نساختن و وداع با سینما در اوج است. اما وقتی ایستوود در ۷۴ سالگی رکورد مسنترین کارگردانی که برنده اسکار شده بود را شکست، هیچکس فکرش را هم نمیکرد که او در ۸۶ سالگی هم همچنان مدعی این عنوان باقی بماند. ایستوود به قول معروف قِلِق قضیه را پیدا کرده و دیگر بالاتر رفتن سن و سالش نمیتواند باعث کم شدن بهرههای ذوقی او بشود. او یک آدم آرمانگراست، یک کابوی عارف مسلک و محترم اما بیرحم، یک پلیس خوب با ویژگیهای جذابی که در پلیسهای بد سراغ داریم و تمام این ویژگیها را از شصت سال پیش، یعنی از زمانی که اولین نقشهای وسترناش را بازی میکرد، تا به امروز همراه خود نگه داشته و پرورش بیشتری هم داده است. کلینتون ایستوود، معروف به کلینت ایستوود، خودش یک تنه یک سینماست، یک نوع سبک است، یک نوع نگاه نه تنها به قوالب هنری، بلکه به جان و جهان و زندگی. شمایل او در اکثر فیلمهایی که بازی کرده مردیست با سیگار برگ، اما خودش در زندگی واقعی هیچ وقت سیگار نمیکشد. از همین نکته میشود به وجوه شخصیتی بسیاری در ساختمان کاراکتر ایستوود پی برد. مردی که چهارده سال دیگر پیمانه عمرش را از رقم یک قرن زندگی پر میکند، هیچ وقت سیگاری نبوده و این عجیب است که حاضر شده در تعداد معتنابهی از آثاری که بازی کرده مُبلّـغ این افیون دمدستی باشد. واقعاً چرا؟ دلیل این مطلب چیزی نیست جز وفاداری پر و پا قرص ایستوود به فرهنگ آمریکا. سیگار برگ قسمتی از اکسسوار یک کابوی غریب و تنها در غرب وحشی است. دوران مورد اشاره فیلمهای وسترن در حقیقت دوران باستانی آمریکا به حساب میآید و این سرزمینِ آکنده از مهاجران، در بدو شکلگیری جامعه جدیدش پر از بوی غربت در نهاد تازهواردها بود. آنها که از اقصی نقاط دنیا، به خصوص اروپا، به آمریکای سفید آمده بودند، معمولاً فرودستان و لایههای زیرین جوامع خودشان به حساب میآمدند و به همین دلیل بزهکاری و بزن بزن در دوره غرب وحشی امری متداول بود. غریبه بودن و تبهکاری؛ این ریشهی آمریکای سفید، در باستانیترین تاریخ آن است که البته نسبت به تواریخ ملل دیگر با زمان ما فاصله زیادی ندارد؛ و سیگار برگ، شش لولهای رُوِروِر، کافههای شهری یا بینشهری با درهای دو تکه فنری، خانههای چوبی و ساده و آدمهای فرودستی که به شکلی حیرتانگیز، هم حسابی مذهبی بودند و هم حسابی تبهکار. ایستوود سیگار برگ را تبلیغ میکند، حتی اگر آن را چیز بدی بداند، چون این کار به نوعی تبلیغ فرهنگ آمریکاست. او روح فیلمهای وسترن را در آثار گوناگونش تا به امروز حلول داده است؛ حتی وقتی ماجرای جدیدش به سانحهای هوایی در ۲۰۰۹ میلادی مرتبط شود و قهرمان داستان یک خلبان سالخورده با روحیهای ملایم باشد. همانطور که کهنالگوهای تاریخی در سبک روزآمد زندگی یک جامعه موثرند، پیاده کردن این فرمول در آثار هنری هم جواب میدهد. معروفترین جمله مرتضی آوینی از میان نظریات سینمایی او این است که کوراساوا را همه دنیا دوست دارند چون او ژاپنیست. به عبارتی کوراساوا هیچوقت سعی نکرده برای پسندیده شدن، از معیارهای دیگران استفاده کند و فیلمهایش را شبیه آثار ملل و نحل دیگر در بیاورد. او حتی وقتی نمایشنامه «مکبث» شکسپیر را اقتباس کرد، نام اثرش را «سریر خون» گذاشت و به قدری کار را ژاپنی از آب درآورد که انگار نه انگار منبع اصلی قصه یک داستان غربی بوده. کلینت ایستوود را معمولاً از همین جهت با کوراساوا مقایسه میکنند؛ یعنی بومی بودن آثار؛ و دوگانه ساموراییها در ژاپن و کابویها در آمریکا، حلقه ارتباطی اصلی در این قیاس است. کوراساوا فرصت چندانی نکرد تا فیلمهای شهریتری بسازد و روح سامورایی را در داستانهای مختلف غیر سامورایی حلول بدهد، اما ایستوود چنین کاری را در مورد کابویها کرده است و اینچنین توانسته به منبع ناتمام ذوق و ایده دست پیدا کند. این راه را تا ابد میشود ادامه داد و ایستوود با پیدا کردن همین قِلِق، هیچوقت انبان سوژهاش را خالی نخواهد یافت و آثار او تا ابد دچار کمخونی نخواهند شد.
از نجات یک هواپیما در نیویورک تا رهایی مسافران قطاری در فرانسه
آخرین فیلم ایستوود به نام «سالی» راجع به سانحهای هوایی در سال ۲۰۰۹ میلادی و فرود یک هواپیمای مسافربری بر روی سطح آبهای دریاچهای در نیویورک بود. تام هنکس، هنرپیشه محبوبی که دیگر به نمادی از آمریکایی بودن تبدیل شده، در این فیلم نقش کاپیتان سالنبرگر را بازی میکرد و این فیلم در اوایل پاییز گذشته روی پردهها رفت. «سالی» را خیلیها تحسین کردند اما حالا کلینتون ایستوود در ادامه فیلمهای وطنپرستانه اخیرش، اقتباسی از رُمان «۱۵:۱۷ به پاریس: داستانی واقعی از یک تروریست، یک قطار و سه قهرمان آمریکایی» را کارگردانی خواهد کرد.
او در سالهای اخیر و پس از آثار ضدجنگ و واقعگرایی مانند «پرچمهای پدران ما» (۲۰۰۶) رویه تجلیل از قهرمانان آمریکایی را در پیش گرفته؛ حالا این قهرمان میتواند تکتیرانداز جنایتکاری در جنگ عراق باشد «تکتیرانداز آمریکایی» (۲۰۱۴) و یا خلبان هواپیمایی مسافربری که با نجات جان مسافرانش، خاطرهای خوب از هواپیمایش برای نیویورکیها پس از یازده سپتامبر رقم زد «سالی» (۲۰۱۶)
البته آثار قبلی ایستوود هم با وجود مواضع انتقادی، همچنان وطنپرستانه محسوب میشدند، [چنانکه منتقدسینما، «ریچارد روپر» درباره «پرچمهای پدران ما» میگوید: (این فیلم وطنپرستانه است، چرا که نسخه رسمی واقعیت را مورد پرسش قرار میدهد و به یادمان میآورد که ابرقهرمانها تنها در کمیکبوکها وجود دارند)] اما او اخیراً فقط برای نمایش قهرمانان آمریکایی پشت قاب کارگردانی میرود.
ایستوود ۸۶ ساله، در جدیدترین پروژه سینمایی خود به سراغ داستان حمله تروریستی سال ۲۰۱۵ به یک قطار در فرانسه رفته است و در ادامه قهرمانسازیهای آمریکاییاش، سه آمریکایی را تصویر میکند که یک تروریست را در قطار پاریس آمستردام متوقف کردند. احتمالاً این فیلم ایستوود هم برای اکران در فصل پاییز آماده شود و اعضای آکادمی اسکار را که در حال حاضر حسابی ضد ترامپ شدهاند، برای جایزه دادن یا ندادن به خودش دچار چالش کند.
یادداشت از میلاد جلیلزاده
انتهای پیام/