در این گزارش به اشعاری پرداخته‌ایم که از عشق و ارادت شاعران به عقیله بنی‌هاشم (س) سخن می‌گویند.

بسته شعری ویژه وفات حضرت زینب (س)
به گزارش خبرنگارحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ در آستانه سالروز وفات عقیله بنی‌هاشم؛ حضرت زینب سلام‌الله اشعاری را آورده ایم که از عشق و ارادت شاعران به آن حضرت سخن می‌گویند. بخش اول این اشعار را در این گزارش بخوانید.
 
 
کیست زینب همیشه بی همتا
نورِ مستورِ عالمِ بالا
 
کیست زینب نفس نفس حیدر
کیست زینب تپش تپش زهرا
 
کیست زینب حسینِ پرده نشین
کیست زینب حسن به زیرِ کسا
 
کیست زینب کسی چه می داند؟
غیر آن پنج آفتاب هدی
 
کیست زینب تلاطم عباس
کیست زینب تموّج دریا
 
ذوالفقار علی میان نیام
 اوجِ نهج البلاغه ای شیوا
 
کیست زینب فراتر از مریم
 روشنی بخشِ هاجر و حوّا
 
کیست زینب حجابِ جلوه ی غیب
صبر اعظم، صلابت عظما
 
قلمم بشکند چه می گویم
من و اوصافِ زینب کبری؟
 
من چه گویم که گفت اربابم
حضرت عشق، التماس دعا
 
السلام ای شکوه نام حسین
دومین فاطمه، تمامِ حسین
 
حسن لطفی
 
ببین زمانه چه آورده است بر سر من
نشسته گرد اسارت به روی پیکر من
 
نپرس موی سفیدم نشانه ی چه غمی ست
نپرس از دل خون و نگاه مضطر من
 
حسین و اکبر و عباس و قاسم و... شده بود
تمام دشت پر از لاله های پر پر من
 
ورق ورق شده بودی، نرفته از یادم
چگونه جمع نمودم تو را برادر من
 
تمام جان و دلم سوخت بعد رفتن تو
چرا که سایه ات افتاده بود از سر من
 
به روی تل، دم گودال، پیش طشت طلا
همیشه قبل تر از من رسید مادر من
 
نبود طاقت شرمندگی بیشتری
هزار شکر نگفتی کجاست دختر من
 
اگرچه بعد تو یکسال ونیم رفت، هنوز
سری به نیزه بلند است در برابر من
 
مجتبی خرسندی
 
یا حسین گویانِ عالم، در پناه زینبند
عرشیان مأمور حفظ بارگاه زینبند
 
گوشه ای از این حرم حاشا که بردارد خراش
تا زمانی شیعیان مردِ سپاه زینبند
 
کیست گوید یک نفر همپایۀ عباس اوست
عشق این خواهر همه سرمایۀ عباس اوست
 
بارگاه زینب و تخریب؟!... حرفش را مزن
این حرم تا حشر زیر سایۀ عباس اوست
 
مهدی مقیمی
 
و قبل از اینکه مرا هم از این سرا ببرید
کمک کنید مرا سمت کربلا ببرید
 
تمام قامت من را شکسته داغ حسین
کمک کنید مرا دست بر عصا ببرید
 
در آن غروب فدایش شدم قبول نکرد
اگر که قابلم اکنون مرا فدا ببرید
 
کمی زخون دل عمه رنگ بردارید
برای موی سفیدم کمی حنا ببرید
 
به خیمه سوختم اما دوباره می سوزم
در آفتاب اگر بستر مرا ببرید
 
کنار بستر من روضه ای بخوانید و
مرا میان همین اشک و گریه ها ببرید
 
همان که خون سرم پای نیزه اش می ریخت
مرا به دیدن خورشید نیزه ها ببرید
 
همان کسی که سرش زیر دست و پا افتاد
مرا به شِکوه از آن شام پر بلا ببرید
 
مرا لباس اسیری کفن کنید و سپس
حسین حسین بگویید و کربلا ببرید...
 
رحمان نوازنی
 
هنگامه وصال من و دلبرم شده
این الحسین زمزمه آخرم شده
 
چشمم به راه مانده کجایی عزیز من
پیراهن تو گرمی بال و پرم شده
 
از گریه پینه بسته دگر چشم های من
عالم سیاه پیش دو چشم ترم شده
 
موی سپید و قد کمانم چه دیدنی ست
غم های کربلاست چنین یاورم شده
 
من پیر سالخورده ام و دست های من
محتاج شانه های علی اکبرم شده
 
از خاطرم نمی رود آن لحظه فراق
ناله زدی که وقت وداع از حرم شده
 
داغیِ بوسه از لب تو مانده بر لبم
خون گلوی تو نفس حنجرم شده
 
من بین قتلگاه تو جان دادم ای حسین!
این چند ماهه جان تو دردِ سرم شده
 
می خواستم بغل کنمت جان تو نشد
نیزه شکسته زحمت این پیکرم شده
 
من پا به پای پیکر تو ضربه خورده ام
سر تا به پا تمام تنم پر ورم شده
 
دشمن همین که پا به روی چادرم گذاشت
گفتم به خویش ارثیه مادرم شده
 
جان خودت به زور کشیدند چادرم
شاهد ببین که پارگی معجرم شده
 
قاسم نعمتی
 
ماه گردون شرمسار از روی ماه زینب است
هردلی که شدحسینی، درپناه زینب است
 
مرقد او را مپرس از اهل شام و اهل مصر
سینه ایرانیان آرامگاه زینب است...
 
ولی‌الله کلامی زنجانی
 
کی دیده در یم خون، آیات بی شماره؟
قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟
 
افتاده بر روی خاک یک ماه خون گرفته
خوابیده در کنارش هفتاد و دو ستاره
 
پاشیده اشک زهرا بر حنجر بریده
گه می کند زیارت، گه می کند نظاره
 
سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاری از خون
کز زخم سینه دارد گل های بی شماره
 
از گوشِ گوشواری دو گوشواره بردند
دارد به گوش خونین خون جای گوشواره
 
یک کودک سه ساله خفته کنار گودال
ترسم که شمر آید، در قتلگه دوباره
 
درخیمه آب بردند، بهر رباب بردند
سینه شده پر از شیر، کو طفل شیر خواره
 
مادرعجب دلی داشت، ذکر علی علی داشت
آب فرات می زد بر حنجرش شراره
 
چون سینه ها نسوزند؟! چون اشک ها نریزند؟!
جایی که ناله خیزد از قلبِ سنگ خاره
 
یاس سفید و نیلی، طفل یتیم و سیلی
میثم در این مصیبت، خون گریه کن هماره
 
غلامرضا سازگار
 
زینب آن بانوی عظمایی که دست قدرتش
کهکشان چرخ را بر پا طناب انداخته
 
شمسه کاخ جلال و رفعتش از فرط نور
مِهر عالم تاب را، از آب و تاب انداخته
 
دختر مرد دوعالم، آنکه گاهِ خشم خویش
رَعشه بر این چارمام و هفت باب انداخته
 
این همان بانوست که از نطق و بیان همچون علی
انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته
 
گر زبانش ذوالفقارحیدری نَبود چرا؟
خصم را دردل شرر همچون شهاب انداخته
 
همتش چون بازوی خیبر گشای حیدریست
بارگاه کفر را در انقلاب انداخته
 
کشتی دین کربلا شد غرق از طوفان کفر
همت زینب زنو آنرا بر آب انداخته
 
حِلم او صبر و توانایی زدست صبر برد
عِلم او از دست هر دانا کتاب انداخته
 
تا قیامت وصف او "موزون" اگر گویی کم است
زان که حق او را چو خود در احتجاب انداخته
 
موزون اصفهانی
 
 
 
انتهای پیام/
 
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار