به گزارش خبرنگار حوزه فوتبال و فوتسال گروه ورزش باشگاه خبرنگاران جوان؛هجدهم فروردین 1377 بود که کاپیتان وقت تیم ملی به همراه فرزندش راستین ، همسر و برادر همسرش پس از گذراندن تعطیلات نوروز در محل تولدش بندر انزلی با خودروی رنوی خود عازم تهران بود که در حوالی امام زاده هاشم با کامیون حاوی الوار تصادف کرد . این اتفاق منجر به فوت سیروس قایقران و فرزندش راستین شد.
قایقران که مردی بزرگ در اخلاق و ورزش بود از جمله بازیکنانی بود که چه در دوره حیات و چه در دوره پس از فوتش محبوب همه همه مردم ایران به خصوص مردم بندر انزلی بود . از جمله مواردی که باعث محبوبیت این مرد بزرگ شد اخلاق خوب وی بود.
قایقران هیچ گاه مغرور نشد و به مانند بسیاری از بازیکنان فعلی فوتبال کشورمان پس از آن که به بزرگ ترین افتخار دوران بازی گری اش یعنی کاپیتانی تیم ملی رسید خود را گم نکرد . وی حتی در دوران اوجش هم اخلاق و رفتار خود را تغیر نداد و همواره با همه مردم مهربان بود وبه گونه ای برخورد می کرد که انگار هیچ زمان معروف و مشهور نبوده است.
سیروس قایقران به راحتی در میان مردم رفت و آمد می کرد با همه صحبت می کرد و در کوچه و پس کوچه های انزلی با مردم و زحمت کشان به گپ و گفت و گو می پرداخت و با آن ها چای می خورد. شاید شنیدن چنین برخوردی از یکی از بهترین های تاریخ فوتبال کشورحالا برای تعدادی عجیب باشد . زیرا هم اکنون ما دیگر کمتر شاهد چنین برخوردی از بازیکنان فوتبال هستیم . نباید فراموش کرد که این گونه رفتار ها باعث شده تا همچنان نام و یاد وی زنده باشد و البته نباید نادیده گرفت که همین مردان بزرگ بودند که فوتبال را به چنین جایگاهی رساندند . جایگاهی که بسیاری هم اکنون در قاره کهن آرزوی آن را دارند.
سیروس قایقران اول بهمن ماه سال ۱۳۴۰ در کلویر بندرانزلی به دنیا آمد. در هشت سالگی فوتبال بازی کردن را شروع کرد. در ۱۲ سالگی به آرزوی خود یعنی پوشیدن پیراهن تیم شهرش ملوان رسید و از آن به بعد تقریبا همیشه همین پیراهن سفید را بر تن داشت. در ۱۶ سالگی با ملوان بندرانزلی قهرمان لیگ جوانان استان گیلان شد و همان سال بازیکن تیم بزرگسالان ملوان شد و یک سال بعد به عضویت تیم منتخب استان گیلان درآمد.
سیروس قایقران سرانجام در سال ۱۳۶۳ توسط فریدون عسگرزاده به اردوی تیم ملی فوتبال ایران دعوت شد و سه سال بعد اولین بازیکن شهرستانی شد که زنده یاد پرویز دهداری بازوبند پرافتخار کاپیتانی تیم ملی فوتبال ایران را به بازوی وی بست. جوانترین کاپیتان تاریخ تیم ملی فوتبال ایران در مجموع ۴۳ بار برای تیم ملی بازی کرد که ۲۱ بار بازوبند به دستش بود.
در این بازیها ۱۴ گل هم برای تیم ملی فوتبال ایران به ثمر رساند که معروفترین آنها گلی بود که در یک بازی حماسی در پکن به تیم ملی کره جنوبی زد و باعث راهیابی تیم ایران به فینال بازیهای آسیایی ۱۹۹۰ پکن و سپس فتح این جام شد و ایران توانست پس از ۱۲ سال، حضور مجدد خود را به عنوان یک قطب در فوتبال آسیا اعلام کند.
سیروس قایقران در دو دوره از مسابقات فوتبال جام ملتهای آسیا در سالهای ۱۹۸۸ و ۱۹۹۲ کاپیتان تیم ملی فوتبال ایران بود و در سال ۱۹۹۱ عضو تیم منتخب آسیا شد.
قایقران با پیراهن سفید ملوان بندرانزلی در سالهای ۱۳۶۵ و ۱۳۶۹ قهرمان جام حذفی فوتبال ایران شد و دو بار در جام باشگاههای آسیا (۱۳۶۵ و ۱۳۷۰) با قوهای سپید، نماینده فوتبال ایران بود.
سیروس قایقران اوایل سال ۷۷ در راه بازگشت از تعطیلات نوروزی در حالی که همراه فرزند، همسر و برادر همسرش با اتومبیل خود عازم تهران بود، حوالی امامزاده هاشم در اثر تصادف خود و فرزندش (راستین) جان به جان آفرین تسلیم کردند.
صحبتهای افسانه اسدان همسر سیروس در خصوص ویژگیهای اخلاقی و شرح سانحه تصادف را در ادامه میخوانید:
* مرحوم قایقران چه ویژگیهایی داشت که باعث محبوبیت او میشد؟
- سیروس انسانی خوش اخلاق و در عین حال با گذشت بود. به تمام مردم احترام میگذاشت و کوچک و بزرگ برایش فرق نمیکرد. او از جنس مردم بود و هیچ فرقی بیبن خودش و مردم قائل نبود. برای همین بین همه محبوبیت داشت. متاسفانه سیروس و فرزندم خیلی زود از میان ما رفتند ولی با تمام این اوصاف من همیشه با خاطرات آنها زندگی میکنم.
* میتوانید بعد از سالها جزئیات آن حادثه دلخراش و ناراحت کننده را بازگو کنید؟
- ساعت ۲: ۵ بعدازظهر از بندرانزلى به طرف تهران حرکت کردیم. برادرم ایمان هم با ما بود. ما در تهران زندگى مى کردیم. سال هاى گذشته که تهران بودیم هر سال عید مى آمدیم انزلى. آن سال عید هم انزلى بودیم و نتوانستیم راستین را براى گردش جایى ببریم. سیروس پشت فرمان رنو بود و من بغل دستش، برادرم پشت من نشست و راستین هم پشت سیروس نشسته بود.
سیروس جلوى دکه هاى خارج از شهر رشت نگه داشت تا براى راستین نوشابه بخرد. من گفتم: سیروس، راستین فقط عاشق آب است، اگر نوشابه بخورد، بازهم آب مى خواهد، برویم امامزاده هاشم آب بخوریم و صدقه هم بیندازیم.
راستین که هیچ موقع قانع نمى شد، گفت: آره بابا، آنجا آب مى خورم. سیروس هم گاز داد و رفت. وقتى به امامزاده هاشم رسیدیم، سیروس، پول به راستین داد و گفت: پسرم، آب که خوردى این پول را هم توى آن صندوق بینداز. سیروس اول نمى خواست پیاده شود. من هم خیلى کسل بودم و اصلاً حال نداشتم. انگار غم دنیا توى دلم بود، ولى بعد همگى پیاده شدیم و دست و رویمان را شستیم، آنجا یک شیر آب بود.
وقتى سوار ماشین شدیم، راستین گفت: بابا چقدر خنک شدم. قبل از اینکه من بیهوش بشوم، دقیقاً یادم نمى آید. فقط یادم هست که یک خاور از رو به رو در حال حرکت بود. من خیلى خوابم مى آمد. یک بار تصادف کرده بودیم، همیشه از جاده مى ترسیدم و همیشه در طول راه بیدار بودم. تا چشم باز کردم آن صحنه را دیدم. از جایى که آب خوردیم تا محل تصادف خیلى فاصله نداشتیم. جیغ کشیدم، ولى مرا کشیدند و بردند. هى مى گفتم که شوهر و بچه ام را نجات دهید.
برادرم را که دیدم، گفتم: واى جواب پدرم را چه بدهم؟ اصلاً نمى خواستم قبول کنم که بر سر آنها بلایى مى آید. دوباره بیهوش شدم. مرا به درمانگاه امامزاده هاشم بردند. چند ضربه به صورتم زدند که از درد به هوش آمدم و پرسیدم که چه اتفاقى افتاده و شوهر و بچه ام کجا هستند؟ نجاتشان دادید؟ گفتند: بله شما نگران نباشید، حالشان خوب است. با سر اشاره مى کردم که یعنى من سالم هستم و شما بروید به آنها برسید. من مى خواهم خودم بروم آنها را نجات بدهم.
آدرس و شماره تلفن ما را پرسیدند. نمى گذاشتند بروم، تا بلند مى شدم، دوباره مرا به زور نگه مى داشتند. آنها مى گفتند: ما به خانواده شما اطلاع داده ایم. آمبولانس هم نبود. خدا خیر بدهد دو تا آقا را که پیکان داشتند و مى خواستند مرا به بیمارستان برسانند. گفتم: من نمى آیم. مى خواهم پیش شوهر و پسرم بروم. یکى از آن دو مرد گفت: خواهر، سیروس مثل نور چشم ما است، ما او را نجات مى دهیم. به زور مرا سوار پیکان کردند. من مردم را مى دیدم که مى رفتند و مى آمدند و به داخل پیکان نگاه مى کردند و سر تکان مى دادند و مى گفتند: بیچاره!
ولى من نمى فهمیدم، یعنى نمى خواستم قبول کنم. در بیمارستان پورسیناى رشت، مرا بسترى کردند. پس از اینکه از بیمارستان پورسینا مرخص شدم، در ماشین دلشوره داشتم. یک لحظه دلم ریخت و شک کردم، دائم به خودم دلدارى مى دادم و مى گفتم مگر امکان دارد که سیروس و راستین من بمیرند؟ اگر براى سیروس اتفاقى افتاده باشد، رشتىها خیلى سیروس را دوست دارند و حتماً برایش پرده و حجله مى زنند. هر چه گشتم پرده مشکى و حجله عزادارى ندیدم. امیدوار شدم و با خودم گفتم: حتماً اتفاقى نیفتاده و آنها زنده اند و در بیمارستان بسترى هستند.
خدا شاهد است که توان سؤال کردن از همراهانم را نداشتم. همین که وارد خیابان واحدى شدیم، یک حجله دیدم. سریع نگاه کردم و اعلامیه را دیدم. اما تار دیدم و عکس یک آدم بزرگ و یک بچه را تشخیص دادم. نفهمیدم که اعلامیه و عکسها متعلق به چه کسانى هستند؟ ماشین هم سریع گاز داد و رفت و اجازه نداد که من متوجه شوم. هر ماشینى که از کنار ما مى گذشت، یک اعلامیه پشت شیشه آن نصب شده بود. به پل واحدى که یک طرفه است رسیدیم. ما ماندیم تا ماشین هاى آن طرف بیایند و رد بشوند. اولین ماشین که رد شد، پشت شیشه آن یک اعلامیه بود. ناگهان از جا کنده شدم و پشت سرم را نگاه کردم. خوب که نگاه کردم و به چشم هایم فشار آوردم، دیدم نوشته شده: سیروس قایقران... محکم بر سر و صورتم زدم... دیگر هیچ چیز نفهمیدم و تا رسیدن به منزل، همه اش بر سرم مى کوبیدم.
وقتى هم که سر کوچه خودمان رسیدیم، دیدم همه جا اعلامیه زده شده و حتى جلوى در خانه ما اعلامیه زده بودند. ولى من بازهم نمى خواستم باور کنم که سیروس عزیز من مرده است. سیروس همیشه مهربان و با محبت بود. ولى در این روزهاى آخر، خیلى مهربانتر و با محبتتر شده بود و هیچ وقت به من یا راستین در این مدت نه نگفت و هرگز بى احترامى و بى وفایى از سیروس ندیدم، به جز در این سفر آخرى که بى وفایى کرد و مرا با خود نبرد.
انتهای پیام/