بهار هرچه هست یک فصل نیست ، یک نام نیست. چیزی ست آشنا و غریب. ورای آنچه به چشم می آید و بر زبان جاری می شود.

زمانی که شاعر باشی، عید و بهار را نیز شاعرانه در لابلای اشعارت می بینی. تورج بخشایشی شاعر در یادداشت اختصاصی بهارانه خود برای حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛  نوشته است:

«برای من بهار ، تنها یک فصل نیست. رازی ست سر به مهر که گهگاه گوشه ی چشمی نشان می دهد و خود را به هیات شعر بر زبانم جاری می کند‌ یا حسرتی ست دور ، که بر از دست رفته هایمان می خورم:  
شهرم بهارش را به دست خویش پرپر کرد
آنوقت عمری با نداری های خود سر کرد
 
و گاهی مسئول تمام زخم هایی ست که بر شانه ام احساس می کنم:  
بهار با همه سرسختی اش چطور ندید
تبر به نیت بازوی تاک می آید
 
گاهی بهار ، لذتی می شود که فقط در کنار محبوب می توان دریافت:  
در این بهار که محبوب من بهاری نیست
مرا به روی گل و بوی یاس کاری نیست
 
و گاهی آن را از معشوق نمی توان تفکیک کرد تا جاییکه بهار ، خود محبوب است و محبوب ، خود بهار:
آتش گرفت هرچه سرودم بهار من
این شعرهای خسته نیامد به کار من
 
آنقدر که دلواپسی من و باغ ، هر دو بهاری ست که نیست:
سر در کدام بغض فرو بردی؟
کاینگونه بیقرار خودت هستی
پشت کدام باغ زمستانی
دلواپس بهار خودت هستی
 
و آنقدر که آرمان شهرم را در باغی بهاری به تماشا می نشینم و آه اگر آتش به آن راه یابد:
آتش گرفت باغ بهارانم  
شلاقهای داغ فرود آمد  
دستی غریبه از پس تاریکی  
بر شعله ی چراغ فرود آمد  
 
گاهی چهره ی محبوبم با بهار یکی می شود و اگر سایه ای از وحشت برآن بیافتد تنها به نور امید می توانش زدود:  
هروقت تیغ وحشت و تاریکی
بر چهره ی بهار تو خط انداخت
ناگاه از دریچه ی شب تابید
نوری که در غبار تو خط انداخت
 
بهار امیدی است که همیشه هست حتی اگر کم حتی اگر کند:
اگر ضعیف اگر کند و سخت جریان داشت
بهار در شریان درخت جریان داشت
 
و شاید پنجره ای باشد به روی حضرت دوست:  
رو به بهار پنجره ای وا نمی شود
ظرفیت ظهور تو پیدا نمی شود؟
 
ویا اندوهی ست که از آخرین رفتن اش بر جانمان نشسته است:
تو بگو آخرین بهار چه شد
که سراسیمه از نفس افتاد
چند آئینه بیقرار شد و
چند پروانه در قفس افتاد
از بهار گذشته تا حالا
جگری که دوباره خون می شد
روبه خورشید و دستها بالا
لاک پشتی که واژگون می شد
 
بهار هرچه هست یک فصل نیست ، یک نام نیست. چیزی ست آشنا و غریب. ورای آنچه به چشم می آید و بر زبان جاری می شود. شاید قبایی باشد برتن شعر یا دانه ای در دل خاک. حسرتی در قلب یا اشکی از شوق. هر چه هست من دوست دارمش.
 
تورج بخشایشی»
 
تمام ابیات از لابلای اشعار نگارنده برگزیده شده است.
 
 
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.