پلاک،انگشتر و کاغذ نوشته هایش را برایم آوردند.آنها را هم همانطور، نگه داشته‌ام.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، زمان به وقت دلتنگی، ظهر روز جمعه، حوالی ساعت یک و نیم. با اینکه خورشید در میان آسمان با تمام قوا می‌تابید، اما سوز سردی هر از گاهی سرمای دی ماه را به رخ می‌کشید. قرارمان بر سر مزار نهمین شهید مدافع حرم، شهید علی شاه‌سنایی بود. خوش و بشی با همسرش داشتیم و قرار شد کمی دورتر از مزار به گفت و گو بنشینیم. خودش را «فاطمه باقری» معرفی کرد. متولد سال 1364 بود و یک سال از همسرش کوچک تر. می گفت فوق دیپلم تربیت معلم دارد. اوایل کمی مشغول به کار می‌شود، اما بعد از اینکه خدا دخترشان را به آنها داد، کار را می‌گذارد کنار.

چه شد علی‌آقا به خواستگاری شما آمدند؟
در یک منطقه و در یک محل زندگی می کردیم. البته آشنایی دوری هم داشتیم. زمانی که می‌رفتم سر کار، علی آقا من را دیده بود و دو باری هم تا محل کارم آمده بود. بعدها می‌گفت خجالت کشیده که بیاید داخل و همانجا دم در مانده  تا من از سر کار برگردم و بیاید دنبالم تا آدرس خانه ما را پیدا کند. خلاصه قضیه را با مادرش در میان گذاشته بود و بعد با خانواده آمدند خواستگاری.

کجا احساس کردید که علی آقا همان مردی است که می تواند شما را خوشبخت کند؟
دو جلسه با هم صحبت کردیم.از همان جلسه اول مهرش به دلم نشست. بعد هم که رفتیم برای صحبت کردن، با حرف‌هایی که زد حس کردم خلوصی در کلامش است که صداقتش را نشان می‌دهد.

از صحبت‌هایتان بگویید.
اول که خودش را معرفی کرد و بعد گفت من چند بار رفتم زیارت امام حسین(ع) و از آقا خواستم... خیلی خجالتی بود. قرمز شده بود. می‌گفت دستم را انداختم داخل شبکه های ضریح و خواستم که همسری طبق معیارهایی که دارم به من ببخشد. بعد گفت من از ائمه دعوت کرده‌ام که در جلسه حضور داشته باشند.از من هم خواست که همین کار را انجام دهم. من نگاهی به او انداختم و پیش خودم گفتم خدایا هنوز آدم‌های اینطوری پیدا می‌شوند. از حساسیت‌های کارش گفت و از اینکه کار برایش خیلی مهم است.از ماموریت رفتن و ...صحبت کرد.

چه زمانی عقد کردید؟
اسفند سال 88.

مراسمتان به چه صورت بود؟
خیلی تجملاتی نبود. سعی کردیم  ساده برگزار شود.

چه مدت عقد بودید؟
یک سال و شش ماه بعد هم عروسی و پنج سال هم با هم زندگی کردیم.

چقدر اهل تفریح و مسافرت بودند؟
یک هفته بعد از عروسی رفتیم مشهد. به قول خودش می گفت ماه عسل یک. یکی، دو ماه بعد هم رفتیم شمال. می گفت ماه عسل 2. گفتم تا آخر می خواهی سفرها را شماره گذاری کنی. به پیشنهاد علی آقا در قباله ازدواجمان هشت سفر زیارتی به مشهد نوشته شد. شاید می‌دانست عمرش کوتاه است و می خواست من را در این پنج،شش سال، هشت بار به زیارت آقا ببرد. چهار  مرتبه هم رفتیم مشهد. دو بار با هواپیما که من می‌گفتم آن دو بار قبول نیست و من فقط دوبار حساب می‌کنم.خیلی خوش سفر بود. با شوهر خواهرهایم هم حسابی صمیمی بود. معمولا هم با آنها به سفر می‌رفتیم.

با نظامی بودنشان مشکلی نداشتید؟
آن موقع که آمدند خواستگاری از بچه‌های تخریب نبود. بعد از اینکه ازدواج کردیم یکی، دو سال بعد رفت به واحد تخریب. اوایل این موضوع را از من پنهان می‌کرد، به خاطر حساسیت‌هایی که این واحد داشت. بعد که فهمیدم خیلی ناراحت شدم و  گفتم چرا به من نگفتی؟! ولی خب کم کم با این موضوع کنار آمدم.

ارتباطشان با پدر و مادرشان چطور بود؟
خیلی احترام پدر و مادرش را داشت. بلند حرف نمی‌زد. جلوی آنها نمی‌خوابید. هروقت وارد اتاق می‌شدند، جلوی پای آنها بلند می‌شد. خیلی خوشحال می‌شدم این رفتار ها را می‌دیدم. می گفتم کسی که اینقدر احترام پدر و مادرش را دارد، حتما هوای زنش را هم خواهد داشت.از همان اول که وارد خانواده ما شد می‌گفت پدر و مادر من،پدر و مادر دومش هستند. خیلی احترام می‌گذاشت. پدر من هم که یک پسر بیشتر نداشت، علی را مثل پسر خودش می دانست. حتی برادرم هم به علی آقا می‌گفت دادا.

اهل کار در خانه بود؟
آشپزی را خیلی دوست داشت. انجام هم می‌داد. منتظر بود من یک سرفه کنم، سریع بساط سوپ را راه می‌انداخت.در کارهای خانه هم خیلی کمک می‌کرد. از زمانی هم که باردار شدم دیگر اجازه نمی‌داد من دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارها را خودش انجام می‌داد. نظافت می‌کرد. جارو می‌کشید. روزهایی که روز نظافت بود، سفارش می‌کرد من آمدم فلان کار را نکرده باشی‌ها.حسابی حواسش به همه چیز بود.

تفریح‌های دو نفره داشتید؟
پارک خیلی می رفتیم. بیشتر مواقع علی آقا دوست داشت دوتایی برویم بیرون. معمولا هفته‌ای یک بار هم می‌رفتیم گلستان شهدا. معمولا بعد از زیارت شهید خرازی می‌رفت بر سر مزار شهیدی که بالاتر از مزار شهید خرازی بود و می گفت من به این شهید خیلی ارادت دارم. اهل بازی های‌ دو نفره بود. اگر جایی بچه بود حسابی خودش را مشغول آنها می‌کرد. دومینو گرفته بود و وقت‌هایی هم با هم بازی می‌کردیم، می‌گفت چقدر خوبه که ما اینقدر شبیه هم هستیم.

اگر با مشکلی مواجه می‌شدند بیشتر به کدام یک از ائمه(ع) متوسل می‌شدند؟
بیشتر توسل‌هایش به امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) بود.اکثر مواقع هم  روضه امام حسین(ع) را می‌خواند و گریه می‌کرد. دخترم  هشت، 9 ماه بیشتر نداشت که روضه حضرت رقیه(س) را برایش می‌خواند.خیلی مواقع برای نماز شب بلند می‌شد، با خودش خلوت می‌کرد و اشک می‌ریخت.

دعایی بود که هر روز بر خواندن آن مداومت داشته باشند؟
خواندن زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک نکرد. هم صبح می‌خواند و هم شب، آن هم با صد لعن و صد سلام. می‌گفتم چطور می‌رسی بخوانی، آن هم با صد لعن و صد سلام، می گفت در طول مسیر که سرکار می روم می خوانم.

همراهی شان می کردید؟
 خیلی دوست داشت من کنارش بنشینم و با هم قرآن بخوانیم. قرآن را باز می کرد و می گفت تو بخوان من هم به دنبال تو می خوانم.

چرا؟
 مدتی حفظ قرآن کار کردم و 12 جزء از قرآن را به لطف خدا توانستم حفظ کنم. می گفت چون تو قواعد را رعایت می کنی من هم یاد می گیرم.

کی خدا زهرا خانم را به شما داد؟
سه سال بعد از عروسی؛اسفند ماه سال 93. وقتی فهمید دارد بابا می شود همه اش می گفت هرچه صلاح خدا باشد، ولی من خیلی دوست دارم بچه اولمان دختر شود. وقتی هم که فهمید قرار است صاحب دختر شویم خیلی خوشحال شد. شب قبل از زایمان به من می گفت مرتب صلوات بفرست و تلاش می کرد که آرامم کند.

وقتی برای اولین بار دخترتان را دیدند چه حالی داشتند؟
از یک هفته قبل از زایمان رفته بود دنبال گل. می گفت من باید گلی را بخرم که تا حالا کسی مثلش را ندیده باشد. بابا شدن را خیلی دوست داشت. وقتی دخترمان، زهرا را بغل کرد حس بابا شدن عجیب حالش را خوب کرده بود. خیلی عاطفی بود و احساسی.

اسم زهرا انتخاب کدامتان بود؟
قرار بود اسم دخترمان را حلما بگذاریم، ولی چون تولدش مصادف شد با شهادت حضرت زهرا(س)،اسمش را زهرا گذاشتیم.

فکر می کردید یک روز همسر شهید شوید؟
هیچ موقع. همیشه پیش خودم می گفتم خدارا شکر که جنگ نیست و الا شوهر من از آنهایی بود که زودتر از همه می رفت. علی آقا خیلی خوش اخلاق بود. می گفتم یعنی همه مردها این طور هستند، می خندید. همیشه به او می گفتم تو خیلی خوبی! می‌ترسم بلایی سرتو بیاید. حسی در وجودم بود که نگرانم می کرد که مبادا یک روز از دستش بدهم.

از کی صحبت رفتن به سوریه را مطرح کردند؟
یکی، دو ماه قبل از اعزام حرف از رفتن می زد. می گفتم اگر بروی من تنهایی نمی توانم. اصرار داشت که حتما من باید راضی باشم. خوب من هم می گفتم من راضی نیستم. نهایتا راضی ام کرد. گفتم قول بده که همین یک بار باشد، گفت برو قرآن را بیاور، قسم می دهم که همین یک بار بروم و دیگر نروم. این را که گفت دلم قرص شد و راضی به رفتنش شدم.

از اوضاع سوریه خبر داشتید؟
 تا حدودی. وقتی به رفتنش رضایت دادم گفت تو باید مادرم را هم راضی کنی. اگر تو بگویی، او هم راضی می شود. کارهای رفتنش خیلی زود فراهم شد. شخص دیگری قرار بود برود، ولی قسمت علی آقا شد. ظرف مدت دو روز کارهای رفتش انجام شد. من هم با مادرشان صحبت کردم و ایشان هم راضی به رفتن شدند.

از روز رفتنشان بگویید.
روز 23 آبان 94 روز سختی بود.من اصلا نمی توانستم جلوی گریه هایم را بگیرم. از دو، سه روز قبلش گریه می کردم. وقتی دید من خیلی ناراحتم،گفت بیا استخاره کنیم. قرآن را باز کرد و آیه ای که آمد را به من نگفت و قرآن را بست. گفت یک بار دیگر هم استخاره می کنیم... دوباره قرآن را باز کرد و گفت ببین خوب آمد. می گفت کاش موقع رفتن، زهرا خواب باشد. البته دخترم آن موقع خیلی متوجه نمی شد. اتفاقا خواب هم بود. خداحافظی کرد و رفت.خیلی روز سختی بود.الان فکر می‌کنم اگه آن روز من می دانستم که برنمی‌گردد چه حالی به من دست می‌داد!

فکر می‌کردید این رفتن، شهادت را به دنبال داشته باشد؟
مدتی که سوریه بود خیلی فکرم درگیر بود.پیش خودم حس می کردم که می روم و می نشینم سر مزارش. دو شب قبل از راهی شدن، به من گفت بیا می خواهم کمی با تو درددل کنم. اصلا ظرفیت حرف زدن از شهادت را نداشتم. اسم شهادت که می آمد، گریه‌ام می گرفت و علی آقا هم دیگر ادامه نمی داد. بعد از شهادت با خودم گفتم کاش آن روز اجازه داده بودم حرف‌هایش را زده بود.

سوریه که بودند تماس می‌گرفتند؟
یک موتور زیر پایش بود و مرتب صبح  و شب زنگ می زد، اما یکی، دو بار هم تماس گرفت و گفت ممکن است سه، چهار روزی نتواند خبری از خودش به ما بدهد.خیلی به فکر بود. از زهرا می پرسید. می گفت چیزی کم و کسر ندارید. هربار زنگ می‌زد اولین چیزی که می‌پرسیدم این بود که کی می آیی؟! می گفت اجر صبرت را از بین نبر، تحمل کن.

و چطور خبر شهادتشان را به شما دادند؟
38 روز از رفتنش می‌گذشت که به آرزویش رسید. اول به من گفتند که یک پای علی آقا قطع شده است و قرار است عملی روی پایش انجام بگیرد که خیلی سخت و حساس است. وقتی به خانه پدرعلی آقا رفتم از فضای حاکم متوجه شدم، علی شهید شده است.

و حال شما در آن لحظه...؟
30 آذر ماه شهید شده بود، ولی ما دو روز بعد از شهادتش خبردار شدیم. باورم نمی‌شد، همه‌اش می‌گفتم دروغ است. علی آقا به من قول داده بود که برمی گردد، اما هرچه زمان می‌گذشت مطمئن می‌شدم که دیگر برگشتی در کار نیست.
 
نحوه شهادتشان به چه صورت بود؟
از دو ناحیه سفید ران و پهلو مورد اصابت تیر تک تیرانداز قرار گرفته و دچار خونریزی شدید شده بود. وقتی همرزمانش به عقب انتقالش می‌دهند، زنده بوده، اما چون خیلی خون از دست داده بود، به شهادت می رسد. البته قبل از انتقال هم در بیسیم اعلام کرده بود که حالش خوب نیست و از بچه ها هم خواسته بود که برای انتقالش پیش روی نکنند. دوستانش می گفتند، انتقال علی آقا به عقب سخت بود. ظاهرا خیلی نزدیک نیروهای داعش بوده و بچه ها با زیاد کردن انفجار توانسته بودند او را به عقب بیاورند.

با پیکرش وداعی هم داشتید؟
شبی که علی را آوردند، من خیلی دوست داشتم برویم خانه خودمان، ولی نشد. در یکی از اتاق‌های منزل پدرشان با هم وداع داشتیم. آن شب شاید حرف هایی که به او گفتم آرامم کرد. صورتش را که دیدم، حس کردم   کنارم نشسته است.

و آخرین خواسته‌تان از ایشان چه بود؟
گفتم فقط من را یادت نرود...!

از همسرتان برای زهرا حرف می زنید؟
هنوز خــیلی کوچــک است، اما خــوب به هر حال حرف های اطرافیان هم بی تاثیر نیست. اوایل که علی آقا سوریه بود خیلی تلاش کردم زهرا، بابا گفتن را یاد بگیرد. بعضی وقت ها هم می گفت بابا، اما علی آقا که زنگ می زد نمی گفت. الان به عکس علی نگاه  می کند و این کلمه ها را تکرار می کند:بابا ...بعضی اوقات هم با گوشی صحبت می کند و می پرسد بابا کجایی...؟!یک بارهم نصف شب بیدار شد و به من گفت بابا را ببین.عــکس علی را نشــان می داد و می خندید...

وصیتنامه‌ای هم داشتند؟
بله. روزی که می خواست به سوریه برود، گفتم علی آقا وصیتنامه نوشتی؟!گفت نه ننوشتم. بعد از شهادتش همکارش وصیتنامه اش را آورد. قبل از اعزام زمانی که در پادگان بوده وصیتنامه اش را نوشته و داخل کمد گذاشته بود و به همکارش گفته بود اگر من شهید شدم این را به همسرم برسان. وصیتنامه اش را با صحبت از توحید و یگانگی خدا شروع کرده بود و برای پدر و مادر و بچه های هیاتشان و جایی هم برای من نوشته بود.

سفارششان به شما چه بود؟
خیلی سفارش به تربیت زهرا کرده بود و گفته بود من بابت زهرا خیالم خیلی راحت است. زهرا را مثل خودت تربیت کن.

بعد از شهادت چه وسایلی از ایشان را برای شما آوردند؟
پلاک،انگشتر و کاغذ نوشته هایش را برایم آوردند .آنها را هم همانطور، نگه داشته‌ام. حتی لباس هایش را هم نشستم تا عطر تنش بماند برای زهرا وقتی سراغ پدرش را گرفت.

با دلتنگی‌هایتان چطور کنار می‌آیید؟
علی آقا خیلی آدم پر انرژی و با روحیه ای بود. اگر من حالم خوب نبود همه تلاشش را می کرد که من خوشحال شوم. نشده بود یک ساعت با هم قهر باشیم. شاید می دانست عمرش اینقدر کوتاه است.همیشه به من خواندن زیارت عاشورا را سفارش می کرد.

منبع:مشرق

انتهای پیام/

برچسب ها: شهادت ، روایت همسر ، سوریه
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.