زندگی «نورخدا موسوی» و «کبری حافظی» شبیه داستان‌های افسانه‌ای است. انگار لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد از دلِ تاریخ بیرون آمده‌اند تا به شکل دیگری عشق، ایثار و ازخودگذشتگی را نشان آدم‌های این دوره و زمانه بدهند.

نگاه خدا را در هر قسمت از زندگی‌مان می‌بینمبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ زندگی «نورخدا موسوی» و «کبری حافظی» شبیه داستان‌های افسانه‌ای است. انگار لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد از دلِ تاریخ بیرون آمده‌اند تا به شکل دیگری عشق، ایثار و ازخودگذشتگی را نشان آدم‌های این دوره و زمانه بدهند. گفتن از زندگی شهید زنده «نورخدا موسوی» و همسرش در قالب یک گفت‌وگو نمی‌گنجد و باید از هر روز ِ این زندگی عاشقانه دهها کتاب نوشت. زوجی که 18 سال است از ازدواجشان می‌گذرد و مرد خانواده هشت سالش را در کما گذرانده است. سیده زهرا 14 سال و نیم  و سید محمد 13 ساله حاصل ازدواج این زوج لرستانی هستند. «نورخدا موسوی» از سال 1387 به کما رفته و گفتنی‌های بیشتر را همسر ایشان در گفت‌وگو با ما در میان می‌گذارد.

آقای موسوی زمان خدمت و هنگام وقوع حادثه در کدام ارگان مشغول به کار بودند؟


قبل از این باید بگویم آقا سید سابقه حضور در دفاع مقدس را دارد و در عملیات مرصاد به عنوان بسیجی شرکت می‌کند و تا مرز شهادت هم پیش می‌رود. برایم که از خاطراتش تعریف می‌کرد می‌گفت از قافله شهدا جامانده‌ام. دوبار برای رفتن به جبهه اقدام می‌کند که پدرشان ممانعت می‌کند و او را از مینی‌بوس به خانه می‌برد. بار سوم زیر صندلی‌ها قایم می‌شود و برای عملیات مرصاد به جبهه می‌رود. خودش تعریف می‌‌کرد که چون دوره‌ای ندیده بوده به او پیشنهاد می‌دهند سقا شود. برای همین کار هم مسیری طولانی را می‌رفته و آب می‌آورده. می‌گفت دو بار مسیر را برای آوردن آب طی کردم ولی بار سوم به فرمانده گفتم خسته شدم و کمی به من استراحت بده، نیروی دیگری برود و بعد من دوباره می‌روم. می‌گفت نیروی بعدی که جای او آمد 200 متر بیشتر دور نشده بود که ترکش خمپاره می‌خورد و شهید می‌شود. تعریف می‌کرد من باید جای او شهید می‌شدم.


پس به کارهای نظامی خیلی علاقه‌ داشتند؟


ایشان پس از پایان خدمت سربازی به دانشگاه علوم انتظامی می‌رود و افسر می‌شود. بعد او را به تهران منتقل می‌کنند و ما که ازدواج کردیم منزلمان تهران بود. خودم هم معلم هستم و طوری شده بود که به کوچه‌مان کوچه آقا سید می‌گفتند. آنقدر ما را دوست داشتند.


شما به عنوان همسرشان مشکلی با شغلشان نداشتید؟


من معلم بودم و گاهی با همکارهایم که شوخی می‌کردم، می‌گفتم می‌خواهم دم در خانه‌مان بنویسند ورود نظامی ممنوع! اصلاً از شغل نظامی خوشم نمی‌آمد. انگار خدا آقا سید را به خانه ما فرستاده بود. ما خیلی سنتی ازدواج کردیم. من تا شب خواستگاری همسرم را ندیده بودم و وقتی برای اولین بار ایشان را دیدم احساس کردم از کودکی با همدیگر بوده‌ایم و همدیگر را می‌شناسیم. به چهره‌اش نگاه می‌کردم و می‌گفتم چقدر قیافه‌اش آشناست. در صورتش معصومیت، مظلومیت و پاکی دیدم. نمی‌خواهم شعار بدهم ولی دوستان آقا سید می‌دانند چه می‌گویم. هر چیزی که نیاز بود در صورت یک مردِ زندگی ببینید را من در صورت آقاسید دیدم.


بعد از ازدواج فکر می‌کردید سرنوشت برایتان اینگونه رقم بخورد؟


کسی که با یک نظامی ازدواج می‌کند به شهادت سلام می‌کند. به نوعی این سرنوشت را می‌پذیرد. در شغل نظامی هر لحظه امکان دارد اتفاقی در کمین باشد. من هم چنین فکرهایی می‌کردم ولی نه با این شدت. اصلاً چنین فکری نمی‌کردم که همسرم یک جانباز خاص شود که هشت سال به کما برود. من تا قبل از این اتفاق نمی‌دانستم کما چیست. فکر می‌کردم یک نوع مریضی است. روز آخری که برای مرخصی آمده بود، دلم شور می‌زد. همسرم آمده بود مرخصی، کنارم بود ولی من اضطراب داشتم و خودش به من می‌گفت مشکلت چیست. می‌گفتم فکر می‌کنم زندگی‌مان می‌خواهد تمام شود.


این اضطراب و دلشوره ناگهان به دلتان افتاده بود یا اتفاقی شما را اینگونه مضطرب کرده بود؟


آقا سید در یگان تکاوری زاهدان فرمانده بود و به لار منتقل شده بود. وقتی به مرخصی آمد با روزهایی که ریگی 11 نفر را در جاده میرجاوه شهید کرد، مصادف شده بود. دوستانش در کرمان فکر می‌کنند آقا سید به میرجاوه منتقل شده و تا می‌گویند بچه‌های میرجاوه را شهید کردند پشت سرهم به آقا سید زنگ می‌زدند و حالش را می‌پرسیدند. دقیقاً همان روزهایی که بحث میرجاوه مطرح شد ناگهان دلم شور افتاد. کنارم بود و من مدام حالش را می‌پرسیدم. صدقه دادم و نذر کردم ولی دلشوره امان از من بریده بودم. آخرین بار شش صبح 14 بهمن 1387 باید به ترمینال می‌رفت. هوا خیلی سرد بود و گفتم من و بچه‌ها بیاییم بدرقه‌ات کنیم. گفت هوا سرد است و بچه‌ها سرما می‌خورند. نگاهم کرد و من اشک ریختم و گریه کردم. همراه بچه‌ها برای بدرقه رفتیم و در راه من فقط می‌گفتم مواظب خودت باش. قبل از سوار شدن بچه‌ها را بوسید و به محمد گفت بابایی من دارم می‌روم و تا برگردم مرد خانه‌ای، مواظب مادر و خواهرت باش. الان هشت سال است که سید محمد مثل آدم بزرگ‌ها شده و مرد خانه شده و می‌گوید بابا گفته است. من و آقا سید از بحث همسری گذشته بودیم و مثل دو تا رفیق بودیم. دو دوست خیلی صمیمی بودیم که نمی‌توانند از هم دل بکنند. الان هم همه می‌گویند آقاسید دل از دنیا کنده است ولی دل از شما نکنده و پیشتان مانده است.


17  اسفند 1387 چه اتفاقی برای سید نورخدا افتاد؟


شهرستان لار در 45 کیلومتری زاهدان قرار دارد و آخرین منطقه مرزی بین ایران و پاکستان است. آنجا خبر می‌دهند یک گروه از اشرار آمده‌اند. آقا سید آن شب باید به مرخصی‌می‌آمد. بعضی می‌گویند مرخصی را به دوستانش داده و برخی می‌گویند فهمیده عملیات است نیامده. فقط می‌دانم فردایش بچه‌مان نوبت چشم‌پزشکی داشت و من می‌گفتم باید 14 اسفند می‌آمدی. 14 اسفند 30 روز مأموریتش پرشده بود ولی باز می‌گفت عجله نکن، می‌آیم. در طول روز آنقدر بهش زنگ می‌زدم که می‌گفت آنقدر زنگ می‌زنی من جلوی نیروها خجالت می‌کشم و گوشی را یواشکی جواب می‌دهم. غروب 16 اسفند خودش زنگ زد. خودش کمتر زنگ می‌زد و بیشتر مواقع من تماس می‌گرفتم. احوال من و بچه‌ها را پرسید. گفت مواظب محمد باش. دلیلش را پرسیدم؟ دلم پر از اضطراب و غوغا بود. گفت دیشب یک خواب طوفانی دیدم، مواظب خودتان باشید. التماس کردم خوابت را بگو که گفت بعداً خوابم را برایت می‌گویم. دیگر خوابش را هم نگفت. آخر ماه صفر بود و روضه و نذر گرفته بودم. آن روزها تلگرام نبود که فیلم و عکس برایش بفرستم و منتظر بودم تا بیاید اتفاقات روزهای نبودنش را برایش تعریف کنم که بعدش این اتفاق افتاد.


اشرار با تک‌تیرانداز به آقا سید شلیک می‌کنند؟


با تیر قناسه به سرش می‌زنند. تیر قناسه دو بار منفجر می‌شود؛ یک بار موقع خروج یک بار هم موقع اصابت. گلوله به سرش می‌خورد و او را اول جزو شهدا می‌گذارند. دوستانش همه شهید می‌شوند ولی آقا سید را اولین نفر جزو شهدا می‌گذارند و بعد از مدتی می‌بینند نبضش می‌زند. 85 کیلومتر از کوه‌های لار و زاهدان می‌آیند تا همسرم را به بیمارستان خاتم‌الانبیای زاهدان برسانند. در بیمارستان دکتر می‌گوید عمل آقا سید بی‌فایده است. دوستانش اعتراض و گریه می‌کنند و دکتر را مجبور می‌کنند عمل را انجام دهد. یک ماه در آی‌سی‌یو بیمارستان با ضریب هوشی 2، 3 می‌ماند که این عدد یعنی صفر. یک روز که ضریب هوشی‌اش روی 5 می‌آید سردار رادان دستور می‌دهد همسرم با اورژانس هوایی به بیمارستان ولیعصر(عج) تهران منتقل شود. دوماه آنجا در کما بود. حتی روزهایی می‌خواستند دستگاه‌ها را قطع کنند. احتمال مننژیت می‌دادند، سرش عفونت می‌کرد ولی خدا خواست بماند.


در طول این مدت از کما خارج شدند؟


هیچ‌وقت از کما خارج نشد فقط بعد از سه ماه ‌توانست بدون اکسیژن نفس بکشد. آقا سید را به بخش منتقل کردند و پزشک‌ها گفتند این حالت باقی مانده و باید معجزه‌ای رخ دهد تا از کما خارج شود. گفتند هم در بیمارستان و هم در خانه می‌توانید از آقا سید نگهداری کنید. می‌گفتند در بیمارستان به دلیل عفونت شاید چند ماه بیشتر زنده نماند و در منزل شاید بیشتر زنده بماند. هیچ‌کس فکر هشت سال را نمی‌کرد. فکر می‌کردند نهایتاً آقا سید هشت ماه یا نهایتاً یک سال بماند.


آن روزها بر شما چه گذشت؟


من پیش آقا سید می‌نشستم و می‌گفتم تو همه کس منی. در حالتی قرار گرفته بودم که ظاهراً همه کسم را از دست داده بودم ولی می‌دیدم طرف معامله‌ام خداست و باید صبر کنم. حالا قرار است من سود کنم و خوب هم سود کردم. شاید این ثانیه‌ها ظاهراً سخت باشد ولی زیباست. آقا سید هست و نفس می‌کشد. الان در تمام ایران آنهایی که اسم آقا سید را شنیده‌اند دوستش دارند. در فضای مجازی می‌بینم چنان با آقا سید درددل می‌کنند که انگار آنها هشت سال از او پرستاری کرده‌اند. چند وقت پیش خانمی به من زنگ زد و اسم آقا سید را می‌آورد و چنان گریه‌ای می‌کرد که فکر می‌کردی عزیزترین آدم زندگی‌اش از این دنیا رفته است. وقتی پست‌های این خانم را دیدم اگر حرف‌هایش را نمی‌شنیدم فکر نمی‌کردم آدم معتقدی باشد. از شهرهای مختلف زنگ می‌زنند و می‌گویند خواب آقا سید را دیده‌ایم. به کسانی که برای ملاقات می‌آیند می‌گویم فکر نکنید آقا سید در دوران زندگی خیلی آدم خاصی بوده و من بخواهم بزرگنمایی کنم. یک انسان معمولی بود که الان به خاطر شرایطش پیش خدا محبوب شده است.


الان چه چیزی شما را پیش آقا سید نگه داشته است؟


آقا سید مرا به خدای خودم وصل کرده است. من اگر تا صبح بیدار می‌مانم برایش لالایی می‌خوانم تا خوابش بگیرد، اگر ساعت 2 انگشتانش را ورزش می‌دهم، اگر  ساعت3  به او غذا می‌دهم، اگر ساعت 4 جا به جایش می‌کنم من عشق این دنیا را  ندارم و نمی‌خواهم از خودم بت بسازم. من فقط عاشق آقا سید هستم. بعضی اوقات به خدا می‌گویم مرا ببخش اگر در شهر و کشورم از من درخواستی می‌شود و من جواب سؤال می‌دهم خدایا به این نگذار که من به حساب دل خودم این را انجام می‌دهم بلکه به حساب این بگذار که با جواب من شاید جوانی به زندگی برگردد. شاید با سرنوشت زندگی من عشق بین جوان‌ها برگردد. خدایی نکرده در زندگی‌ها خیانتی صورت نگیرد. من راه می‌روم و در خیابان فکر می‌کنم همسرم کنارم قدم می‌زند. کنارم را نگاه می‌کنم و آقا سید را می‌بینم. وقتی تشنه می‌شوم احساس می‌کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لب‌هایش می‌ریزم عطش خودم هم رفع می‌شود! این احساس را ندارم که همسرم روی تخت افتاده و در کماست. من از این حرف‌ها بدم می‌آید. من همیشه با عشق و امید از آقا سید حرف می‌زنم. اگر لحظه‌ای چشمانم را روی هم می‌گذارم به این امید دوباره چشمانم را باز می‌کنم تا آقا سید دوباره بلند شود.


پس کاملاً حضورشان را کنارتان احساس می‌کنید؟


من احساس می‌کنم لحظه به لحظه زندگی‌ام با نظارت آقا سید است. همیشه هم جواب می‌گیرم. مثلاً در دلم می‌گویم از این کارم راضی بودی؟ خودم جوابش را می‌گیرم که آن زمان توصیه‌هایش را به من می‌گفت و من هم سعی می‌کنم طبق همان‌ها عمل کنم.


نظر بچه‌ها و واکنش‌شان چیست؟


دخترم درکش از زندگی و جانبازی پدر خیلی بالاست. سید محمد هم که مرد خانه شده است. امسال زهرا در جشنواره خوارزمی دوم شد. زهرا می‌گوید مردم الان توقع دیگری از ما دارند. اگر دوستم درسش را باید دو بار بخواند من باید چهار بار بخوانم. به احترام پدرم باید بیشتر تلاش کنم. فقط دخترم آنقدر جلوی مقامات و مسئولان حضور پیدا کرده، اول مهر قسمم داد بگذارم درسش را بخواند. حضرت آقا هم بچه‌هایم را دوست دارد. چندین بار با حضرت آقا دیدار داشته‌ایم. من دلنوشته‌هایم را در کتابی آورده بودم که به ایشان نشان دادم و تأیید کردند و تقدیرنامه و قرآن برایم فرستادند. در چاپ دوم کتاب گفته‌ام تقدیرنامه را صفحه اول کتاب بزنند.

در صحبت‌ها به من گفتند برایت دعا می‌کنم. آقا سید در زندگی همه چیز را اول برای من دوست داشت بعد برای خودش. مثلاً می‌گفتم دوست دارم خانه‌ای داشته باشیم بعد آقا سید مفردش می‌کرد و می‌گفت داشته باشی. باید تعریف زندگی ما را از دیگران بپرسید. می‌گویم آن زمان بهترین را برای من دوست داشتی و الان هم بهترین‌ها نصیب من شده است. آبرو است به من داده‌ای، عزت است به من داده‌ای و معامله با خدا و سود است به من داده‌ای. من چقدر فایده کرده‌ام و برنده شده‌ام. خدا دوست دارد بنده‌هایش برنده شوند. آقاسید نردبانی است که مرا وصل کرده است و فقط خدا کند راه را گم نکنیم.


دلتان برای روزهایی که این اتفاق برای آقا سید نیفتاده بود تنگ نمی‌شود یا بخواهید حسرتش را بخورید؟


نه؛ حسرت نمی‌خورم چون کنارم است. آن موقع آقا سید فقط برای من و بچه‌هایم بود ولی الان برای شما هم هست. دلم شاید تنگ شود ولی غصه نمی‌خورم.


آقا سید را در این مدت چطور شناختید؟ چطور آدمی بودند؟


فکر می‌کنم یکی از معجزات خدا در آفرینش بود. آدم معمولی بود ولی صمیمی و مهربان بود و در سخت‌ترین شرایط لبخند می‌زد. می‌خواستم داستان زندگی آقا سید را بنویسم وقتی نامه همکارانش به دستم می‌رسید زیرش خط می‌کشیدم و می‌دیدم همه نوشته‌اند آقا سید در سخت‌ترین شرایط لبخند می‌زد. همه حرفم را تأیید می‌کردند. خودش تعریف ‌کرده بود وقتی دوستش از مکه برگشته کسی حرفی زده و خندیده است. من تا دم در خانه دوستش می‌رفتم و می‌گفتم می‌دانم در فیلم مکه‌تان آقا سید خندیده و بگذارید این لبخند را ببینم. التماس و خواهش می‌کردم. آن موقع فیلم را به من ندادند و پس از شش سال آن شخص به من گفت می‌خواهی خنده آقا سید را به تو بدهم. آقا سید وقتی مجروح شد فضای مجازی که نبود و موبایل هم نبود که زیاد فیلم بگیریم. هشت سال است دنبال خنده و لبخندهایش می‌دوم.


الان چه خواسته‌ای از خدا دارید؟


می‌خواهم خدا در این دنیا به من آبرو بدهد و در آن دنیا امثال آقا سید و شهدا شفاعتم را کنند. چهار سال پیش شهید عبدالله باقری منزلمان آمد و نگاهی به آقا سید کرد. چفیه‌ای دور گردنش بود به صورت آقا سید مالید و تبرکش کرد. وقتی عبدالله باقری شهید شد پیش خودم گفتم شاید آن روز دعای شهادت خواسته بود.


الان از زندگی‌تان ناراضی نیستید؟


ما بهترین زندگی دنیا را داریم. ما بهترین حالِ یک زندگی که خدا در آن هست را داریم. وقتی به خانه‌مان نگاه می‌کنم نگاه خدا را در گوشه گوشه خانه‌مان می‌بینم. موقعی که ازدواج کردیم همه بستگان می‌گفتند زندگی‌تان تک است. جز محبت هیچ چیز دیگری در زندگی‌مان نداشتیم. من عاشق آقا سید بودم و آقا سید هم همین‌طور. دختر هر کس می‌خواست ازدواج کند مرا مثال می‌زدند و می‌گفتند مثل فلانی خوشبخت شوید. الان هم دیگر واقعاً تک هستیم.


از لحاظ رسیدگی و مسائل مربوط به جانبازی مشکلی که ندارید؟


خدا را شکر همه عاشق آقا سید هستند. مسئولان استان کم نگذاشته‌اند. وقتی خسته می‌شوند برای اینکه روحیه‌شان برگردد پیش آقا سید می‌آیند. خودشان می‌گویند می‌آییم روحیه‌مان عوض شود. استاندار قبلی ساعت یک و دو شب زنگ می‌زد و می‌گفت می‌خواهم پیش آقا سید بیایم. استاندار جدیدمان انسان بی‌نظیری است و بچه‌هایم را مثل بچه‌های خودش دوست دارد. الان هر مسئولی که از تهران می‌آید اگر فرصت کنند دیداری با آقا سید دارند.


در پایان اگر خاطره‌ و حرف خاصی در رابطه با همسرتان دارید بگویید.


برای دیدار آقا سید خیلی‌ها آمدند؛ از مسئولان درجه یک تا پیر و جوان. خاطرم هست یک تابستان مدیر مدرسه‌ای که آنجا معلم هستم، تصمیم می‌گیرد بچه‌ها را به خانه‌مان بیاورد. بچه‌ها آمدند و من با حالت کودکانه زندگی‌مان را برایشان شرح ‌دادم. بچه‌ها در چشمشان شوق و ذوق بود. بعد از پذیرایی گفتم برویم آقا سید را ببینیم. بچه‌هایی که کلی خندیده و ذوق کرده بودند وقتی آقا سید را دیدند با مقنعه‌شان اشک‌هایشان را پاک می‌کردند. وقتی از خانه رفتند من پشت سرشان بودم. وقتی سوار مینی‌بوس شدند با ذوق برایم دست تکان می‌دادند. انگار سفری رفته بودند که تا به حال نرفته بودند. انگار از یک رؤیا آمده بودند. این یکی از بهترین خاطراتم برای آقا سید است که هر موقع به آن فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد.

منبع: جوان

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار