بیماران و همراهانشان بیش از درمان در پی کرامتند.

به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از زنجان؛قدم هایم را  شتابان  و پی در پی  بر می داشتم  ،عصر رختش را بر پهنه آسمان کشیده بود،بی رمق ولی  پر امید بودم .
از آن لحظه که با تماس پدرم متوجه شدم پدر بزرگم در یکی از بیمارستانهای نسبتا معتبر شهر، بستریست دیگر آرام قرار نداشتم چون این پیر 90ساله اخرین بازمانده 3 ربع قرن خاطرات خانوادگیمان است.
خودرا به اورژانس رساندم، وه چه جمعیت عظیمی ،با اینکه نگهبان در ممانعت می کرد ، همه بودند،با هر زحمتی که شده بود به اورژانسیها پیوست.
 تنفسهای پی در پی اکسیژنی در محوطه باقی نگذاشته بود.و از همه بد تر بوی تعفنی که  مشمئز کننده بود. از بیماران که بگذریم دلم به حال پرستاره و همکانشان سوخت که مجبورند این شرایط را تحمل کنند .
در گذر از رنجها چشمم به پیر مرد رنجوری گره خورد که پدرم بر بالینش ایستاده بود.
جلو رفتم دستانش را با دستانم فشردم و پیشانیش را بو سیدم، پدر بزرگ که تاب سخن گفتن نداشت نگاهش را در نگاهم دوخت و به نشانه محبت سر تکان داد.
رنج و درد را در چشمانش میخواندم،به سراغ ایستگاه پرستاری رفتم و منتظر نگاهی بودم که به سمت من بچرخد و حرفم را برایش بازگو کنم اما دریغ از کمترین توجهی، با نگاه به اطرافم در یافتم افراد زیادی چون  من در انتظار پاسخ از احوال بیمارشان  ایستاده اند.
به ناچار لب به سخن گشودم و از شرایط پدر بزر گم و تصمیم برای درمان او پرسیدم و سوالم را برای بار چندم تکرار کردم در همین حین صدای نه چندان مهربانی به گوشم رسید که می گفت:(((الان میایم با لا سر مریض)).
اندکی آرام گرفتم و به انتظار(( الان)) نشستم ساعتها در گذر بودند و هر از گاهی پرستاری سرک می کشید و به تزریق کوچکی و یا پانسمان زخم بستر مریض بسنده می کرد. شب صبح شد و صبح رخت شب بر تن کرد.
به همین سادگی سه روز و شب را در اورژانس سپری کردیم و تنها دلیل بیمارستان برای این بلا تکلیفی نبود جا بود.اما این توجیه مناسبی برای خستگیهای مفرط ما و از همه بد تر رنجی که بیمارمان می کشید نبود.
زخمهایش دیگر عفونی شده بود وآثار تورم  در دستها و پا هایش نمایان بود، این شرایط دیگر جایی برای سکوت باقی نذاشت و به همین خاطر لب به اعتراض گشودیم و لحن نسبتا خشم آلودمان کمی موثر واقع شد و به ناچار پدر بزرگم را به بخش داخلی مردان ،اتاق7،تخت 17منتقل نمودند.
خیالمان آسوده شد و من به امید آنکه دیگر روند درمان آغاز می شود ،پدر بزرگ را به دختر کوچکش سپردم تا در محل کارم حضور یابم.
فردای آنروز دوباره به بیمارستان رفتم و با دیدن چشمان پر اشک عمه بقض گلویم را فشرد پدر بزرگ وضع فجیعی داشت،پاهایش ورم کرده بود و با اندکی تماس خون و چرک از آن فواره میزد پیر مرد از درد به خود می پیچید و دریغ از قرص،سرم و مسکنی،دوباره لب به اعتراض کشودم و گستاخیها و بی جوابیهای برخی از پرسنل آغاز شد خوبها هم کاره ای نبودند که بتوانند باری از دوش بردارند .
وقتی به سراغ پرستار رفتم تا از او بخواهم بالای سر مریض بیاید ، دخترک کم تجربه پاسخ داد انژوکت نداریم برایم قابل پذیرش نبود مگه شما به تعداد بیمارانتان سفارش تجهیزات نمی دهید،مگر اولین بار است که بیمار پذیرش می کنید؟مگر بر حسب تجربه نمی توانید تخمین بزنید چه نوع و چه میزان وسایل نیاز دارید.
این سوالات هم بی پاسخ ماند و بعد از ساعتها بالاخره وسایل فراهم شد و حال نوبت نبرد اصلی رسید ،پرستار به بالین آمد وبرای رگ گیری از دستان نیمه جان پیر مرد محیا شد ،هربار که سوزن را ناجوانمردانه به گوشت می راند خون فواره می زد  اما از رگ خبری نبود،نامش را هم می گذارند مریض بد رگ است تا در معرض اتهام به نا توانی و کار نا بلدی قرارنگیرند.
خلاصه بعد از 10 دقیقه و بارها دریدن پوست گوشت مریض گویا رگ یافت شد ، بعد از رفتن پرستار چشمانم به بازوی کبود پدر بزرگم دوخته شد بیشتر از ده مورد خون مردگی و سرخی آنهم بخاطر اینکه یک در مانگر کارش را خوب نمی داند و شاید اهمیتی هم برایش ندارد که بداند انگار نه انگار که این جسم خاکی امانتی گران بها چون روح الهی را درخود نهفته دارد.
بیمار دیگری بر روی تخت کناری دراز کشیده بود که آه و نا له هایش موجب می شد انسان غم خودش را هم فرا موش کند.او نیز درحالیکه از درد به خود می پیچد دست از شکوه بر نمی دارد و دائم از بیمارستان شکوه می کند ،اما انگار این حرفها عادت گوش آنانیست که باید بشنوند و به خود بیایند .
یکی از پزشکان بیمارستان که بخاطر درد سرها و مشکلات بعدی، نمی خواهد نامش را بگویم ،معتقد است:این بیمارستان هم از نظر بنا و هم از نظر عوامل و نیروی انسانی نیاز به بهسازی و باز نگری دارد .
او می گوید :نگاه خود مردم نیز به این بیمارستان چندان مطلوب نیست اما با اینحال از شلوغترینهای شهر می باشد.
وی گفت بیمار و همراهانش بعد از امید به خداوند برای بهبود به این بیمارستان پناه می آورند و به همین خاطر بایستی آنان را با آغوش بازپذیرفت و با سعه صدر برای کاهش آلامشان کوشید.
 جالب است تخصص در کار تعهد می آورد و تعهد یعنی پاسخگو بودن نسبت به آنچه که بر عهده ماست و این بی پاسخیهاست که حتی از رنج بیماری نیز درد آور تر است.
با پزشکها که نمی شود حرف زد ،سریع  به احساساتشان بر می خورد،انگار پرستاران نیز از آنها یاد گرفته اندو خدمه هانیز از این آب گل آلود ماهی می گیرند .
با همه این نیابد از زحمات دلسوزانه چند انگشت شمار که از روی وجدان ویا نوع دوستی وظایفشون رو به درستی انجام می دهند غافل شد.
ولی باید دانست که یک گل بهاری در پی نخواهد  داشت وقتی در نهانخانه دلم این چند روز را مرور می کردم گفتم شاید ایراد کار به خودم باز می گردد و بی اختیار به یاد درسی ازکتاب فارسی دوران ابتدائیم افتادم که چگونه زرنگی آن پسر بچه در صف اتوبوس به معطلیش در صف نانوایی انجامید .
شاید من هم در کارم آنطوری که باید نمی کوشم که با چنین صحنه هایی مواجه می شوم ،صحنه هایی که در آن سلامتی و حیات یک انسان جدی گرفته نمی شود و بیمار قربانی نبود امکانات ،هزاران بهانه و از همه مهمتر بی مسولیتی می شود.


انتهای پیام/ب
برچسب ها: عصر ، بیمارستان ، زنجان
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۴:۴۰ ۱۲ آبان ۱۳۹۵
من می دونم اینجا کجاست! واقعا بیمارستان ضعیفیه کاش مسئولین به جای توجه به مسائل حاشیه به واقعیات دقت کنند...