به گزارش خبرنگار
حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ «دختران آفتاب» داستانی با نویسندگی امیرحسین بانکی، محمد دانشگر و محمدرضا رضایتمند است که در طول سه سال نگارش شده است. این کتاب از جمله کتابهایی است که مورد توجه مقام معظم رهبری قرار گرفت و در سال 94 تقریظ ایشان از کتاب رونمایی شد. کتاب از انتشارات سروش در 480 صفحه با قطع وزیری به چاپ بیست و یکم رسیده است.
داستان از جایی شروع میشود که راوی داستان «مریم» به دلیل سرخوردگی از رفتار مادر بازیگر و مشهورش که در نظر او زندگی کاری را به زندگی خانوادگی ترجیح میدهد، تصمیم میگیرد بی خبر همراه با کاروان زیارتی دانشگاه به مقصد مشهد، همراه شده و به این ترتیب چند روزی پدر و مادر را متنبه کند.
شرکت کنندگان این اردوی زیارتی دخترانی با تفکرات مختلف هستند و هر کدام از آنها در زندگی شخصی به شکلی دچار تنش و مشکلاتی هستند. این شخصیتها گفتگوهای داستان را شکل میدهند و بحثها را به نتیجه میرسانند. دیالوگ هایی که در داستان شکل میگیرد، با ادبیات خاص دختران جوان و نوجوان در دهه هفتاد است که رنگ و بویی جذاب به داستان داده و مخاطب را به دنبال خود میکشاند.
در عین حال به همین طریق بحثهای فکری و اعتقادی بخصوص مباحث مربوط به حقوق زنان، توسط شخصیتهای داستان به چالش کشیده میشود. این کتاب تلنگری به دختران و زنان جامعه است و جایگاه و ارزش والای زن را در چه در اجتماع و چه در خانواده یادآور میشود.
نویسندگان در این کتاب از مراجع معتبری مانند قرآن، روایات و کتابهای معتبر استفاده کردهاند و به طور کلی شخصیت و جایگاه زن در اجتماع و خانواده محوریت اصلی کتاب است.
قسمتهایی از کتاب:
با صدای «قد قامت الصلوه» مکبر، فاطمه عکس را گذاشت در کیف و بلند شد. بعد از نماز بلند شدیم و رفتیم مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خیره شد به حرم. ساکت، دلم نمیآمد سکوتش را به هم بزنم. کنجکاوی ام نمی گذاشت. «آن عکس مال چه کسی بود؟ علی؟ پس برادرش است. همان جوانی که توی عکس بود. چقدر قشنگ می خندید. دلم را به دریا زدم و پرسیدم:
- پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟ به طرف من برگشت.
متعجب
- تو از کجا می دونی؟
- از روی اون عکس حدس زدم. لباس بسیجی تنش بود. مگه برادرت نبود؟
لبخند کمرنگی زد.
- چرا برادرم بود. علی بالاخره رفت جبهه.
- تو چه کار کردی؟
دوباره برگشت سمت حرم
- می خواستی چی کار کنم؟گریه؟ اصلا. اون شب از زیرزمین که رفتم بیرون، یه فاطمه دیگه شده بودم. همونی که علی می گفت. دیگه نه اضطرابی در دلم بود و نه حسادتی. فقط شور و هیجان بود. من و علی با هم مسابقه گذاشته بودیم که به یه هدف برسیم. هرکس هر جوری می تونه، از هر راهی. حتی قرارمون این بود که هرچه می تونیم به همدیگه کمک کنیم تا اون یکی به هدفش برسه. علی هم تصمیم گرفته بود از راه جبهه بره و من باید کمکش می کردم. آقا جون نسبتا زودتر راضی شد، البته نه خیلی هم زود، ولی مثل خانمجون هم بدقلقی نکرد. خانمجون خیلی بی قراری می کرد. خیلی باهاش حرف زدم ...
انتهای پیام/