به گزارش
گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از اراک ، سپیده هنگامی که در آیینه به خودش می نگریست با دیدن چهره اش دیگر هیچ اثری از سپیدی رویاهای نچندان دورش نمی دید رویاهایی که اگر کودکانه به آنها دل نسپرده بود شاید اکنون هرگز این گونه آسمان زندگیش تیره وتار نشده و خورشید زندگیش در پس آرزوهای دست نایافتنی درغروبی عمیق فرو نمی رفت.
سپیده زنی 27 ساله فرزند بزرگ خانواده بود و پدرش در یک کارخانه صنعتی کار می کرد و بعد از گرفتن دیپلم علوم تجربی به اجبار خانواده با "بهروز" ازدواج کرد.
سپیده لب به سخن گشود با چشمانی اشک بار و نگاهی غمبار از سرگذشتی تیره و تار .
پدرم میگفت: دامادم خیلی پولداراست و هر چه بخواهی برایت تهیه خواهد کرد.
روز عروسی با لباسی باشکوه وارد سالن شد و هنگامی که حسادت برخی از بستگان را نگریستم، بسیار با غرور به رویاهای زندگی آینده خود بالیده و سراسر وجودم را غروری وصف ناپذیر فرا گرفت و با خود چنین گفتم: اکنون که همسرم شرایط مالی خوبی دارد و پولش از پارو نیز بالاتر رفته است، بی تردید همیشه ایام می توانم زندگی خوبی داشته باشم.
بهروز یک بنگاه معاملات ملکی بزرگ داشت، دوران نامزدی ما بسیار کوتاه بود و وقتی زندگیمان شروع شد، تازه چهره واقعیاش برای من به یکباره هویدا شد.
همسرم به بهانه هر مشکل سادهای، دست بررویم بلند کرده و بسیار کتکم می زد تا جابی که سرانجام خانوادهام از این ازدواج پشیمان شده و عطای آن را به لقایش بخشیده و توانستم با دوندگی ها و رفت و آمدهای بسیار به دادگاه، چند ماهی بعد از عروسی، طلاق خود را از او بگیرم.
س - مهریه ات را گرفتی؟
ج - نه، مجبور شدم برای طلاق توافقی، مهریه هزار و چهارصد سکهای و تمام حق و حقوقم را ببخشیده وچون غزالی زخمی با دلی خونین و جسمی کبود و سیاه از کتکها و نامهربا نی ها، دست از پا درازتر به خانه پدرم برگردم.
س -بار دیگر ازدواج کردی؟
ج - مدتی بعد از طلاق، با پسری به نام احسان آشنا شدم و به مدت یک سال به عقد موقت او درآمدم.
این بار خانوادهام حرفی نداشتند.
پدرم در حالی که از اجبارم در ازدواج قبلی پشیمان بود، این بار هیچ اعتراضی نکرد؛ اما متأسفانه این ازدواجم هم بدتر از قبلی شد.
س - چرا؟!
چون احسان اعتیاد داشت و توانست با ترفندهای شیطانی خود مرا نیز سرانجام به مانند خودش به کراک و بعد به هروئین آلوده کند تا جایی که دیگر کارمان به جایی رسیده که هر دو تزریق می کردیم.
س - در آن یک سال با احسان زندگی میکردی؟
نه، در خانه پدرم بود و او به دیدنم میآمد.
بیشتر وقتها تنها برای مصرف مواد، به خانه او میرفتم.
س- خانوادهات میدانستند که او معتاد است و تو نیز معتاد شده ای؟
ج - نه! درابتدا هیچ بویی نبرده بودند ولی سرانجام وقتی یک روز پلیس مرا با اندکی مواد دستگیر کرد، خانوادهام متوجه شدند که من معتاد شده و عامل وابستگی من به مواد کسی جز احسان نیست.
س - چند بار سابقه زندان داری؟
ج - تا حالا چهار بار زندانی شدم.
س - به چه جرایمی؟
ج - مصرف مواد، فساد، دزدی و ..
س- ارتباطت با خانواده چه طور است؟
ج - بد نیست ولی دیگر به مانند گذشته رابطه چندانی با من نداشته و دیگر مرا به هیچ عنوان قبول نداشته و عاطفه در بین ما مرده است.
س - فکر می کنی مقصر کیست؟!
ج - مقصر اصلی خودم بودم که همواره در زندگی، اوج خوشبختی وسعادت را تنها در داشتن ثروت فراوان می دیدم.
س - هزینه موادمصرفی خود را چهگونه تأمین میکردی؟
در راه فساد افتاده بودم.
ج- باور کردنش سخت است دختری که در یک خانواده آبرومند بزرگ شده است برای تهیه مواد دست به هر کاری بزند؛ اما به وضع فلاکت باری افتاده بودم که در گذشته این شرایط هیچگاه حتی لحظه ای هم برایم قابل تصوّر نبود.
س - چرا خانواده مانعت نمیشدند؟
ج - پدرم همیشه سر کار بود و من نیزهمچنان در راه سقوط با سرعت به پیش میرفتم، مادرم بنده خدا نیز از دست من عاصی شده بود و دیگر چندان کاری به کارم نداشت و افسار گسیخته و یاغی شده بود.
س- در مورد ترک اعتیاد، هیچ وقت اقدامی نکردی؟
ج - نه، فقط یکی از دوستانم مرا به بهزیستی برد.
چند ماهی زیر نظر بهزیستی، متادون مصرف کردم ولی باز نقطه حماقت را برسرهمان خط نخستین سقوط برده و باز مصرف مواد را آغاز می کردم.
س - این بار به چه جرمی زندانی شدهای؟
ج - اتهام سرقت، در پارک نشسته بودم و میخواستم مواد بخرم پولی نداشتم.
دختر بچهای را دیدم که دستبندی طلا در دست داشت و ناگهان به سرم زده تا دستبد او را سرقت کنم تا هرچه زودتر به آغوش نامهربان مصرف کراک پناه ببرم.
سرگرم باز کردن دستبند بودم که از بد حادثه مادرش سر رسید و مچم را گرفت تا این که با داد و فریادهای بی وقفه اش مردم به سرعت برق و باد دورمان جمع شده و پلیس را در جریان گذاشتند.
س- میدانی عاقبت فساد و تزریق مواد چیست؟
ج - بله! مدتی است که متاسفانه کراک و دود ریههایم را از کار انداخته است! و چون دلم دیر یا زود جسمم نیز خواهد مرد.
س - چرا دل مرده وافسرده ای؟!
ج- بگذار این راز جگر سوز ناگفته باقی بماند، گلیم بخت من از ابتدا سیاه بافته شده بود.
س - تا حالا به فرجام زندگیت هیچ فکر کردهای؟
ج - بله! خیلی وقتها فکر میکنم تا جایی که چندین بار نیز کارم به خودکشی رسید.
هنوز آثار چندین بارخودزنی بر دستانم خودنمایی می کند.
س - اگر دختری به مانند خودت داشتی، دوست داشتی که با او چگونه رفتار کنی؟
ج - به مانند یک دوست با او رفتارمی کردم تا همواره رازها و آلام درونیش را به من بگوید و هیچگاه به مانند مادرش از ترس انگشت نماشدن و تمسخر اطرافیان، رازهای مگو را در سینه اش انبار نکرده و شتابان قدم در وادی زندگی مشترک نگذارد.
س - چه مدت است که به این زندان آمدهای؟
ج - یک ماهی میشود.
س - در زندان راحتی؟
ج - هرگز! زندان هر ثانیه اش به سان سالی می گذرد ولی بدتر از آن روح زخم دیده من است که سالهاست که اسیراعمال نسنجیده و گناه آلود فردی چون من شده و هیچگاه نتوانسته درآسمان انسانیت به پرواز درآید.
س - پدر و مادرت دیدنت می آیند؟
ج - اوایل که تازه به زندان افتاده بودم گاه گاهی به دیدن فرزندشان می آمدند ولی هنگامی که در یافتند که فرزن ناخلفشان زندان، دیگر خانه اول و آخرشده است، او را به وادی فراموشی سپرده و برای همیشه بر پیکرش مهر باطل شد زدند.
س - چه آرزویی داری؟
ج - بزرگترین آرزویم سلامتی پدر و مادرم است.
آنان را خیلی دوست دارم، به خصوص پدرم را...
س - پدری که تو را مجبور به ازدواج کرد؟!
ج - بله! گرچه پدرم من را در نخستین تجربه زندگی مشترک، مجبور به ازدواج با فردی که هیچ شناختی از او نداشتم کرد، ولی خوب می دانم که او همیشه من و دیگر فرزندانش را دوست داشت و چون فکر می کرد تمام خوشبختی دنیا تنها در داشتن پول زیاد خلاصه می شود، دست به چنین اقدامی زد تا از این طریق دخترش هیچگاه حسرت به دل نمانده و آرزوهایی را که پدر نتوانسته برای او برآورده کند، دیگری در بستر ثروت فراوان، برایش فراهم سازد.
س - آیا این گونه بود؟!
ج - در ابتدا زرق و برق ثروت تسکینم می داد اما اندکی بعد دریافتم که عشق و آرامش زندگی تنها در داشتن امکانات مناسب، خلاصه نشده و باید همواره با چشمانی حقیقت بین به پیرامون خود نگریسته و دربا تلاق رویاهای پوچالی غوطه ور نشد.
س - پس چرا به خاطر پدر و مادرت، دست از اعتیاد برنمیداری؟
ج - نمی دانم! شاید چون دیگر نهال هر آرزویی در دلم خشکیده است.
در فضایی سرد و پاییزی با سپیده وداع کرده و به سوی راه خود روانه می شوم و در فراسوی اندیشه تنها تصویری که لحظه ای از برابر دیدگانم رخت فرو نمی بست، چیزی جز پیکر رنجور و زخم دیده سپیده، با چشمانی اشک بار و بغضی سنگین نبود که پیوسته در درونم با بانگ برآورده بود که به راستی خود کرده را تدبیر چیست !؟
نظریه کارشناس روانشناسی، مشاوره و مددکار اجتماعی:
بارها براین نکته تأ کید شده است که شناخت طرفین از یکدیگر در مقولهً سرنوشت ساز ازدواج نقشی بسیار حیاتی ومهم را برعهده دارد وکسانی که چشم بسته و با نادیده گرفتن حقایق زندگی و فرد مورد نظر خود وارد میدان پر فراز ونشیب زندگی مشترک می شوند، سرانجام دیر و یا زود به پرتگاه سقوط خواهند رسید وخود و اطرافیان را نیز تا پایان عمر گرفتار مشکلات فراوانی خواهند کرد که رهایی از این مشکلات چندان آسان نبوده ودر برخی از موارد حتی نیز ناممکن است.
آشنایی و شناخت قبل از ازدواج، هم ازنظر عقل و هم از نظر شرع مقدس اسلام نه تنها جایز بلکه بسیار لازم است. اما این شناخت باید تحت نظر خانواده و بر اساس موازین اسلام باشد. و آن گاه پس از انتخاب بر اساس شناخت است که مهر و صمیمیت بین زوجین پس از عقد روز به روز بیشتر می شود وگرنه صمیمیتی که از شناخت متقابل سرچشمه نگرفته باشد ، بیشتر احساس و شوری ناشی از غلیان شهوت است که زود هنگام به سردی می گراید وعواقب جبران ناپذیری را برای افراد رقم می زند وچه بسا که آنان را تا پایان عمر به سرنوشتی غم آلود وتاریک، محکوم نماید.
بایسته است که با شتاخت دقیق ، بهره گیری صحیح از آموزه های اسلامی ، مشورت با خانواده و استفاده از تجارب ودانش کارشناسان روانشناسی، مشاوران ومددکاران اجتماعی خانواده، به درستی در آوردگاه زندگی مشترک گام نهاده و با تصمیم گیری مناسب آینده ای مطلوب را برای خود و اجتماع به ارمغان بیاوریم.
انتهای پیام / ف