وی نوشت:
پوتینهایش را که پوشید دستم را گرفت و راه افتادیم. از کوچه مان رد شده و وارد کوچه ای شدیم که یک طرفش باغی بزرگ و انتهای آن یک مغازه بود. جلوی مغازه، پدرم از جیبش پول درآورد و از من خواست که بروم از آنجا، ماشین کوچک اسباب بازی را که قولش را بهم داده بود، بخرم.
پول را تند گرفتم و تند از پله های مغازه پایین رفتم و کامیون آبی رنگی را که کمپرسی صورتی داشت، خریدم و پله های مغازه را یکی دو تا طی کردم و به کوچه رسیدم.
اما بابا رفته بود...
دوری زدم، اینور سرک کشیدم، آنور دویدم.. اما بابا نبود و من گیج شده بودم
و وقتی چند ماه بعد با زخمهای توی ریه هایش بر گشت، گیج بودم.. و وقتی چند سال بعد زخمهای شیمیایی، نفسش را برید، گیج بودم.. و حالا هم که بعد از اینهمه وقت آغوشش را کودکانه طلب میکنم، گیجم و دلم برای پسر بچه 5 ساله ای میسوزد که یک کامیون کوچک آبی رنگ با کمپرسی صورتی را در دستهایش فشار میدهد و به دیوار باغ تکیه داده و زار زار گریه میکند..
انتهای پیام/