ازدواج مردان جوان با زنان میانسالی که تفاوت سنی زیادی با هم دارند، پدیده تازه‌ای نیست. در مواردی این پیوندها از روی محبت و دوست داشتن واقعی است، گاهی هم بی‌رحمانه رنگ و لعاب مادی به خود می‌گیرد و پس از مدتی عشق و عاطفه خالصانه زنانگی به بازی گرفته شده و فدای پول می‌شود.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،کارشناسان معتقدند پسران جوانی که به ازدواج با زنان میانسال اقدام می‌کنند، چشم طمع به وضعیت مالی آنها دارند و به نوعی با این ازدواج شوم، آینده متزلزل‌شان را با مال و منال دیگری بیمه می‌کنند تا دغدغه خرج و مخارج زندگی را نداشته باشند.
 
43 ساله است، اما درد و غم چهره‌اش بیش از این نشان می‌دهد:« لعنت به من که با ندانمکاری، این سرنوشت شوم را برای خودم رقم زدم.
 
خودم کردم که لعنت بر خودم باد.» این اولین جمله‌ای است که پروانه بر زبان می‌آورد تا علت آمدنش را به دادگاه بگوید.
 
او داستان زندگی‌اش را این‌طور تعریف می‌کند: این دومین بار است که در زندگی‌ام شکست می‌خورم.
 
یک دختر شش ساله دارم که پدرش حضانتش را به من داده، چون دوباره ازدواج کرده و همسرش شرط کرده که حق ندارد دخترش را به خانه‌اش بیاورد و حاضر نیست بچه زن دیگری را بزرگ کند.
 
از زندگی با شوهر اولم هیچ خیری ندیدم. چون فهمیدم به من خیانت می‌کند. زمانی متوجه این اتفاق تلخ شدم که تازه زایمان کرده بودم و بچه‌ام 12 روزش بود.
 
پیامک زن ناشناسی را در گوشی شوهرم دیدم و از آن موقع شک و تردید مثل خوره به جانم افتاد. از او پرسیدم این زن کیست؟ گفت پیگیر نشو و مشکلی دارم که خودم حلش می‌کنم.
 
اما مگر می‌توانستم بی‌خیال باشم؟ بعد از کلی جاروجنجال شوهرم همه چیز را لو داد. بعد از دعوا هم روابطش را با آن زن خیلی راحت علنی کرد.
 
زندگی برایم جهنم شده بود و برای همین دادخواست طلاق دادم و به او گفتم به یک شرط مهریه‌ام را می‌بخشم که حضانت دخترم را به من بدهی.
 
شوهرم هم قبول کرد و از هم جدا شدیم و دوباره به خانه پدر‌م برگشتم. از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتم و به خاطر ارثیه خیلی خوبی که از پدرم به من رسیده بود، به‌راحتی زندگی‌ام را تامین می‌کردم.
 
بعد از طلاق به تنها چیزی که فکر می‌کردم، بزرگ کردن دخترم بود و حسابرسی به رستوران و یک دهنه مغازه‌ای که پدرم به نامم کرده بود.
 
دخترم کم‌کم قد می‌کشید و سن من هم بالا می‌رفت. یک وقت به خودم آمدم و دیدم 40 سال‌ را ‌ رد کرده‌ام. چرا دروغ؛ اما تنهایی به‌شدت آزارم می‌داد و دلم می‌خواست همدمی داشته باشم.
 
اما با شکستی که در زندگی داشتم، نمی‌توانستم دوباره به مرد دیگری اعتماد کنم. اما سرنوشت، من را با آرش آشنا کرد.
 
پسر جوانی که به‌تازگی به عنوان حسابدار در رستوران مشغول به کار شده بود. هر چند معاونم او را تائید کرده بود، اما به عنوان صاحب رستوران با او حرف زدم و متوجه شدم مجرد است و 33 سال دارد. سوابق کاری‌اش هم نشان می‌داد مشکل خاصی ‌‌ندارد.
 
خلاصه در جریان همین سرکشی‌ها به رستوران بارها با هم مواجه شدم. یک روز که ‌ به رستوران رفته بودم، گفت می‌خواهد در مورد موضوعی با من صحبت کند.
 
فکر می‌کردم مساله مالی باشد و قبول کردم. با کلی من و من کردن گفت به شما علاقه پیدا کرده‌ام و حس می‌کنم همان زنی هستید که به او نیاز دارم.
 
یک زن جا افتاده و عاقل که می‌تواند نیازهای روحی و روانی‌ام را برطرف کند. از شنیدن حرفش شوکه شدم و راستش خوشم هم آمد که مردی این‌طور تمجیدم می‌کند.
 
گفت می‌داند که از من ده سال کوچک‌تر است و یک ازدواج ناموفق هم داشته‌ام،‌ اما با این شرایط دوست دارد با من ازدواج کند.
 
احساساتی شده بودم و در آن لحظه از این‌که پسری جوان به من ابراز علاقه می‌کرد، لذت می‌بردم. حس کردم می‌تواند تکیه‌گاهم باشد و برای همین به او اعتماد کردم.
 
قرار شد با خانواده‌هایمان صحبت کنیم. اما هر دو خانواده به‌شدت با این ازدواج مخالف بودند و آینده خوبی را برایمان متصور نبودند، اما با وجود مخالفت‌های زیاد با هم ازدواج کردیم.
 
یکی از اصول زندگی‌ام همیشه این بود که هرگز با مردی که کوچک‌تر از خودم است ازدواج نکنم و حالا خودم این‌کار را کرده بودم.
 
خلاصه کنم، چند ماه اول مشکلی نداشتیم و شوهرم تمام حساب و کتاب‌ها را در اختیار خودش گرفته بود و من هم دخالتی نداشتم. اما چند ماه بعد آرش حرفی زد که به‌شدت ناراحتم کرد. گفت که نباید دخترم با ما زندگی کند و بهتر است پدر و مادرم از او نگهداری کنند.
 
اصلا ممکن بود والدینم نخواهند از او مراقبت کنند. همه زندگی‌ام دخترم بود و محال بود او را از خودم جدا کنم.
 
گفتم هرگز این‌کار را نمی‌کنم. گفت بین من و دخترت یکی را انتخاب کن و معلوم بود که بچه‌ام را انتخاب کردم. به‌شدت شوکه شده بودم و نمی‌دانستم چرا آرش این همه عوض شده است.
 
بعد‌ها فهمیدم او فقط به خاطر پولم با من ازدواج کرده است. وقتی این موضوع را فهمیدم، همه محبتی که در دلم به آرش داشتم به نفرت تبدیل شد و گفتم طلاق می‌خواهم.
 
حالا هم آمده‌ام از او جدا شوم. اما آرش شرط کرده باید مغازه‌ام را که در یکی از گران‌ترین مناطق تهران است به نامش کنم تا طلاقم دهد.
 
بماند این‌که سر این اشتباهم چه حرف‌هایی از خانواده‌ام می‌شنوم و مدام به من سرکوفت می‌زنند. ناراحت و دلشکسته هستم.
 
کسی با من این‌کار را کرد که همیشه دم از عشق و عاشقی و دوست داشتن می‌زد. یعنی آدم‌ها این‌قدر دورو هستند که به خاطر پول زندگی ‌آدم دیگری را به خاک سیاه بنشانند؟
 
منبع:جام جم
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.