به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شبها موقع خواب به ما تریاک میداد تا راحت و آرام بخوابیم. شاید برای این بود که به خواب عمیق برویم و مزاحم خواب او نشویم.
شب به شب من، برادرم و مادرم دور پدر جمع میشدیم و تریاک دود میکردیم و تا صبح راحت و آرام میخوابیدیم.
حتی اگر توپ هم کنار خانهمان میترکید ما را نمیتوانست از خواب بیدار کند. از پنج سالگی در خیابانها به دستفروشی و گدایی پرداختم.
برادرم هم که از من بزرگتر بود، همکارم بود. هر روز صبح بعد از خواب عمیقی که شبها تجربه میکردیم با هم به خیابانها و محلههای مختلف میرفتیم و گدایی میکردیم.
این کار تا مدتها ادامه داشت، تا زمانی که ما خوب را از بد تشخیص بدهیم و بتوانیم کار کنیم. با بالا رفتن سن، قدرت تشخیص هم سراغمان آمد.
میدانستیم گدایی کار خوبی نیست، پس باید کار دیگری برای خود دست و پا میکردیم تا بتوانیم خرج اعتیاد خود و خانوادهمان را در بیاوریم که به نظرمان دزدی میتوانست گزینه مناسبی برای جایگزین گدایی باشد.
زمان میگذشت و ما در دزدی خبرهتر میشدیم و به مواد مخدر هم معتادتر. 10 سالم بود که حس کردم تریاک دیگر کفاف نیازهای من را نمیدهد. بدنم به مواد مخدر قویتری نیاز داشت. آن زمان بود که در مصرف مواد تنوعطلب شدم.
هر روز وضعیت ظاهریام بدتر از دیروز میشد و با اینکه فقط 10 سال داشتم خیلی شکسته به نظر میرسیدم. نه فقط من بلکه شرایط همه خانوادهام مانند من بود.
مادرم در سکوت شاهد این قضایا بود و رنج میکشید. او خودش تباه شده بود و نمیخواست که ما هم مثل خودش تباه شویم، ولی کاری از دستش برنمیآمد.
ما را میدید و اشک میریخت، ولی به وقت خماری اشک او برای ما نبود و فقط مواد میخواست. مادر بود، ولی به همان اندازه معتاد هم بود. گریههایش روزبهروز بیشتر میشد.
از این وضع خسته شده بود. از فقر و اعتیاد بیزار بود. از این که همه مردم محل خانواده ما را میشناختند و دوست نداشتند با ما رفت و آمد کنند، شکایت میکرد.
دیگر بیشتر از قبل در خود فرو میرفت و با کسی حرف نمیزد. در آخر یک روز وقتی که کسی در خانه نبود در نهایت آرامش و سکوت، یک دبه بنزین روی خودش ریخت و بدون هیچ داد و فریادی خودش را آتش زد.
همسایهها از بوی سوختگی و دود فراوان فهمیدند که چیزی در خانه ما میسوزد. فکر کردند کسی خانه نیست و خانهمان آتش گرفته.
بهسرعت خود را به خانه رساندن و در را شکستن و وارد شدند. در نهایت ناباوری دیدند وسایل خانه که نه. بلکه خانم خانه دارد در آتش میسوزد. آنها سعی کردند او را خاموش کنند، ولی خیلی دیر شده بود. مادرم مرد.
من و برادرم از آن زمان دیگر دل و دماغ هیچ چیز را نداشتیم. اعتیادمان شدیدتر از قبل شد و دزدیهایمان هم بیشتر.
یک روز که مثل همیشه به خیابانها رفته بودیم برای دزدی ناگهان پلیس ما را در حال دزدی غافلگیر کرد و دستگیر شدیم.
حدود یکسال از دستگیر شدنمان میگذرد و ما در کانون هستیم. در این مدت به همه چیز خوب فکر کردم.
به زندگی خودم به آیندهام به مادرم و پدرم و به این نتیجه رسیدم که بههیچوجه دلم نمیخواهد سرگذشتی مثل والدینم داشته باشم.کمکم سعی میکنم که زندگیام را از نو بسازم. انگار که در نوجوانی دوباره متولد شدهام.
منبع:جام جم
انتهای پیام/