به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «طی آخرین آمار، نیشابور به سوگ 30 جانباخته و 21 مفقودی نشست» نه باورکردنی نیست! چه کسی فکرش را میکرد که عزیزانی که با هزار سلام و صلوات بدرقهشان کرده بودیم و با آبِ پشت پا ازشان قول گرفته بودیم که برگردند، در کنار خانه خدا جا خوش کنند و دیگر برنگردند... .
فضای خانه سنگین است. به خودم که میآیم لباسهایم را پوشیدهام و چند دقیقه بعد در خیابان اصلی شهر حیران و سرگردان و بالاخره که از یکی از دفاتر زیارتی سردرمیآورم. دو خانم و دو آقا نگران و مضطرب روی صندلیهای رنگورو رفته دفتر زیارتی نشستهاند. معلوم است طاقتشان طاق شده. چند لحظه از ورود من بیشتر نمیگذرد که بلند میشوند و میروند.
دلم را به دریا میزنم. به سمت یکی از آنها میروم و میپرسم «شما از خانواده مفقودین هستید؟» اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: «نه جانباخته...».
سعی میکنم دلداریش دهم و از لابهلای صحبتهایش میفهمم فرزند یکی از جانباختگان است و به دفتر زیارتی آمده تا فرمی را برای برگشت عزیزش پر کند. صحبتمان شروع نشده گریه امان زن جوان را میبرد. خواهرش با چشمهایی سرخ میگوید «خدا را شکر مادرم سالم است، ولی پدر از دست رفت».
گاهی ما خبرنگاران نمیدانیم چیزی که مینویسیم نامش خبر است؟ تراژدی است و یا پیادهسازی یک کابوس؟ میخواستند بروند به روستایشان. یکدیگر را در آغوش کشیدیم. تکیده و خسته راه افتادند. چادرشان روی خاک کشیده میشد و چندبار بقچه از میان انگشتان بیرمقشان سر خورد و به زمین افتاد. آنها رفتند. میگفتند مهمان داریم اما این مهمانان قرار بود برای استقبال از حاجیشان بیایند نه برای عزاداری... .
خبر دیگری در دفتر زیارتی نیست. مسئولش سرش را میان دستانش گرفته و آفتاب سرخ روی پیشخوان افتاده. از کنار جاده راه میافتم تا به خانه میرسم. اول اتاق، بعد میز تلفن و در آخر دفترچه تلفن پیش چشمم میآید. باید به عزیزی زنگ بزنم.
علی مهربانی یکی از همشهریانم است که از پسردایی خود بیخبر است و البته دامادِ دایی او نیز در این حادثه جانباخته. از او درباره چگونگی خبردار شدنشان و نحوه پیگیری آنها میپرسم.
وی میگوید: چند نفر از آشنایان و فامیلهای ما به این سفر رفته بودند. ما وقتی خبردار شدیم با افراد دیگر کاروان سعی کردیم ارتباط بگیریم که آنها هم البته خیلی خبردار نیستند؛ دو نفر از دامادهای دایی من به حج رفته بودند که یکی از آنها در لیست جانباختگان است و یکی دیگر نیز در تماس تلفنی که با او داشتیم به ما گفت: «در شرف خفگی زیر اجساد بودم و اشهد خود را هم خواندم و دستم که بیرون بود را تکان میدادم. بعد از مدتی یک عرب از پشت نرده دست مرا کشید و نجاتم داد و گرنه من هم جان خود را از دست میدادم».
مهربانی ادامه داد: یکی دیگر از اهالی روستای ما در بیمارستان است و حال خوبی ندارد و از مفقودان هم هنوز خبری نیست، هرچه با آنها تماس میگیریم، تلفنشان در دسترس نیست و جواب نمیدهند.
نفر بعدی در لیست تلفنهایم محمدحاجتمند، برادر یکی دیگر از مفقودان این حادثه است.
وی میگوید: برادرم معاون کاروان بود و ما هیچ خبری از او نداریم. آخرین تماس ما روز پنجشنبه بود که ایشان با خانواده خود تماس گرفتند و بعد از آن بیخبر ماندیم و بالاخره نام وی را در لیست مفقودیها دیدیم.
علی حصاری نیز در تماسی که با او دارم، بیان میکند: از عمویم بیخبریم. گرچه با پیگیریهای بسیاری که از طریق هلال احمر کردیم، میگویند او در بیمارستان است ولی هنوز خبر موثقی نداریم و مسئولان کاروانها هم صحبتهای رسانهها را میکنند و ما اطلاعات را از همین رسانهها پی میگیریم
وی اضافه میکند: در ابتدا که از حادثه خبردار شدیم، تماس گرفتیم. گفتند تا عصر برمیگردند اما همچنان بیخبر هستیم.
چند لحظه به خودم امان میدهم. این همه آشنا و همشهری در سوگ یا انتظار... . به برادر رئیس یکی از کاروانهای اعزامی به حج زنگ میزنم.
محمد شورگشتی که پدرخانمش یکی دیگر از مفقودشدگان این حادثه است، میگوید: زمانی که با برادرم تماس گرفتم، زیر سُرم بود. من موفق شدم با خانم او صحبت کنم. همه خانوادهها نگرانند و البته منتظر؛ ما نمیدانیم مفقودان کجا هستند. از پدر خانم من خبری نیست و امیدواریم که همه مفقودان هرچه سریعتر پیدا شوند و سالم باشند چرا که همه خانوادهها همانطور که ما بسیار نگرانیم، نگرانند.
گوشی را میگذارم. اشک گونههایم را خیس میکند و خورشید، مغلوب پشت کوهها افول کرده. نمیدانم کسانی که چشمانتظار یا داغدار عزیزانشان هستند، چطور این شب را به صبح میرسانند. این شب تاریک سرِ صبح شدن ندارد.
ساعتها میگذرند. خورشید بالا میآید. روی تخت از این شانه به آن شانه میشوم. فردا میرسد.
میدانم امروز مسئولان شهرستان نیشابور برای دلجویی از خانوادههای جانباختگان به منازل آنها میروند. با آنها همراه میشوم. نزدیک خانه یکی از داغدیدگان میشویم. سر در خانه باید حالا پارچهنوشت خوشآمدگویی میبود ولی افسوس... . چند نفر با لباس سیاه و چشمهایی سرخ ما را به داخل راهنمایی میکنند. بهت و غم در چشمانشان موج میزند. هرچه به خانه نزدیک میشدیم، صدای فریاد و عزاداری بلندتر میشد. پدر قرار بود این روزها از حج برسد اما هنوز جسم بیجانش هم به خانوادهاش نرسیده و دخترانش از شوک این اتفاق در بیمارستان به سر میبرند. باورم نمیشود. یک جاده چگونه در مه فرو میرود؟، این خانه در بهت فرو رفته بود!
پسردایی این حاجی شهید با اشکهایی بر گونه و بغضی در گلو میگوید: «من خودم سالهای قبل به حج رفتم. چند راه دارد. اینها راه را بستهاند و عزیزان ما را خفه کردهاند.» اندوهش از بغض سرریز میشود و با صدای بلند گریه میکند. به سختی و با کلمات مقطع ادامه میدهد: «فقط عزیز ما نیست؛ خیلیها این اتفاق داغدارشان کرده. میدانید اینها بعد مدتها آرزو رفته بودند به حج؛ حالا باید جنازه آنها بیاید؟ میبینید چقدر جنازه روی هم ریخته بود؟ ما از مسئولان میخواهیم پیگیری کنند.»
امسال از شهرستان نیشابور 455 نفر در قالب 3 کاروان به سفر حج رفته بود که یک کاروان آسیبی ندید ولی دو کاروان دیگر در مسیر حادثه بودند.
از این خانه سیاهپوش بیرون میزنم. انگار کوهی را به شانههایم وصل کردهاند. زانوهایم استخوانهایش را فراموش کرده. میخواهم به خانه برگردم و مادرم را در آغوش بگیرم .در مسیر خبری تازه به گوشم میخورد.
ساعت به ساعت، لیست و آمار مفقودان تغییر میکند. دیروز که با برادر آقای حاجتمند صحبت کردم، گفت عزیزشان در لیست مفقودیهاست. اما امروز نام حاجیشان را در لیست جانباختگان میبینند. آهی سرد میکشم. چند لحظه از حرکت میایستم. به تابلوی مغازهها نگاه میکنم. نامهای قرمز مدام روشن و خاموش میشوند؛ مثل آژیر آمبولانس.
همین که پایم را به خانه میگذارم خبری دیگر حالم را کمی بهتر میکند. صبح امروز یکی از مفقودیها با خانواده خود تماس میگیرد. در این وضعیت واقعاً خبر تسکیندهندهای است. دوباره گوشی تلفن در دستم است، با برادر این مفقودی پیدا شده صحبت میکنم.
علی واعظی میگوید: امروز ساعت 9 صبح بعد از انتظار زیاد، تلفنم زنگ خورد و صدای برادرم را شنیدم. وقتی برادرم به هوش آمده بود در بیمارستان، یک عرب نزدیک تخت او بود که از تلفن او با من تماس گرفت. البته هنوز به خوبی نمیتوانست صحبت کند. در همین حد که به ما گفت: «حالم خوب است و فقط مشکل تنفسی دارم».
وی افزود : خیلیها را در کاروانها میشناختم. با یکی از دوستان هم صحبت کردیم. او میگفت خودش در قربانگاه بوده تا به نیابت قربانی کند ولی در صحنه حضور نداشته. وقتی خودش را رسانده بود، ابتدا که هیأت پزشکی آنها آنجا بودند اجازه کمک میدادند ولی وقتی نیروهای ارتشی و نظامی سعودی وارد شدند، دیگر به آنها اجازه کمک داده نشده بود.
واعظی در پایان صحبتهای خود گفت: انتظار سختی کشیدیم و واقعاً نصف عمر شدیم. امیدوارم همه خانوادههای مفقودان، مثل ما گم شده خود را پیدا کنند. حادثه غمباری بود که همه را ناراحت کرد و بسیاری را عزادار.
گوشی تلفن را میگذارم. ناخودآگاه به دوازده سال پیش میروم. به زمانی که در فاجعه انفجار قطار در نیشابور، نزدیک به 300 هموطن و بسیاری از نیشابوریها جان خود را از دست دادند. بغض گلویم را میگیرد اما نمیتواند جلوی اشکهایم را بگیرد. این شهر روزگاران سختی را بر خود دیده. اشکها گلهای قالی را آب میدهد. اما برای گلهای قالی چه فرق میکند؟! گلهای قالی هیچوقت جوانه نمیزنند.... .
گزارش از سیمین سلیمانی
منبع: ایسنا
انتهای پیام