معتاد آخر خطی معتادی است که هیچ امیدی به بهبودی او نیست، احیانا علاوه بر اعتیاد به چند بیماری لاعلاج دیگر نیز مبتلا است.

 به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان ؛ محمدمهدی پرومحمدی: از چند ماه پیش خیابان شهید سوری، فضای سبز  حد فاصل آن تا بزرگراه چمران، خرابه‌ها و ساختمان‌های نیمه‌تمام و رهاشده کوچه‌های فرعی و فضای زیر پل نیایش به پاتوق معتادان زن و مرد و دختر و پسر آخر خطی تبدیل شده است. معتاد آخر خطی معتادی است که هیچ امیدی به بهبودی او نیست، احیانا علاوه بر اعتیاد به چند بیماری لاعلاج دیگر نیز مبتلا است، به آینده بهتر، ترک اعتیاد و مداوای بیماری‌ها فکر نمی‌کند، وضع اسفبار خود را به‌عنوان یک واقعیت تغییرناپذیر قبول کرده، از آن شرمی ندارد و فقط به نشئگی تا دم مرگ محتوم می‌اندیشد. پی بردن به زشتی و پلشتی‌ای که این بدبخت‌ها به این خیابان تحمیل کرده‌اند، زیاد سخت نیست. هر روز بدون وقفه و تعطیلی، سر ریز آن در هیأت آدم‌هایی ژنده و کثیف، ژولیده و دود زده، خمیده در عنفوان جوانی قابل مشاهده است که با یک کیسه، گونی یا بقچه‌ای در دست که همه دارایی و مایملک آنها است، از صبح تا نیمه‌های شب در حاشیه یا کناره گاردریل وسط بزرگراه چمران، حد فاصل خروجی ملاصدرا تا ایستگاه آتی‌ساز چل می‌زنند.
 
در خیابان شهید سوری به فاصله ١٠متر دو نانوایی بربری و لواشی هست و معمولا هر دو نسبتا شلوغ و مثل همه نانوایی‌ها با دو صف مجزا: یک صف برای نان تکی، یعنی کسانی که فقط یک نان می‌خواهند و یک صف برای از یکی بیشتر. بی‌نوبتی اصطلاحی است که ‌تازگی در این نانوایی‌ها باب شده است و آن هنگامی است که یکی از این معتادهای بدبخت کثیف و ژولیده به نانوایی نزدیک می‌شود و هیچ‌کس حاضر نیست آنها را در صف بپذیرد. در این هنگام هرکس که اولین نان را بگیرد به او می‌دهد و با اشاره دست از او می‌خواهد که بدون دادن پول از نانوایی دور شود، چراکه هیچ‌کس حاضر نیست، پولی از دست آلوده وی به دست شاطر نانوا برسد.
 
در صف نانوایی لواشی نوبت به من رسیده بود که یکی از آنها به نانوایی نزدیک شد و طبیعتا من باید نان او را می‌دادم. چند نفر از خانم‌ها شاید از ترس انتقال آلودگی به نانوایی با پرخاشگری از او خواستند که نزدیک نشود و همان‌جا در فاصله چند متری منتظر گرفتن نان باشد و یکی از آنها فریادزنان گفت: «شماها اینجا چه می‌کنید؟ چرا از همان کثافت‌خانه‌های خود نان نمی‌خرید؟» بیچاره سعی کرد قامت خمیده خود را راست کند و تا همان اندازه‌ای که موفق شد به من فهماند که در گذشته چه جوان رعنایی بوده است. دهان پر از دندان‌های سیاه و کرم‌خورده خود را باز کرد و با صدایی مخملی که نشان‌دهنده نشئگی‌اش بود با شجاعت کاذبی که شاید دقایقی پیش از موادمخدر وام گرفته بود، خیلی فصیح گفت: خانم محترم کجا بروم؟ این‌جا محله من است. قبل از آن‌که این برج‌هایی که شما در آن ساکن هستید، ساخته شود، ما در پشت همین خیابان ساکن بوده‌ایم و همین حالا پدر و مادر من به فاصله نیم کیلومتری اینجا در سعادت‌آباد زندگی می‌کنند. خانمی که پشت سر من ایستاده بود زیرلبی غرید که  «چه غلط‌ها! چه ... خوردن‌ها!»
 
سه عدد نان از روی پیشخوان برداشتم و خواستم به طرف او بروم که از همان دور اشاره کرد شیش‌تا! در یک لحظه چشم در چشم شدیم و نگاه‌مان به هم گره خورد و برای لحظاتی مات و مبهوت مثل مجسمه میخکوب شدم. گویا در اعماق حافظه خراب و درب‌و‌داغان خود، زیر آن موهای پر از گردو‌خاک، از پشت آن ریش‌های نسبتا بلند، کثیف و دود زده، چهره آشنایی را دیده بودم که به خاطر نمی‌آوردم کیست. اما نه! امکان نداشت که چنین موجود کریه، بدبخت و فلک‌زده‌ای آشنای من باشد! ٦‌عدد نان برداشتم و به طرف او رفتم. نان‌ها را که از دستم گرفت، دیدم جای دست‌های دود زده و آلوده‌اش روی نان مانده و برکت خدا را کثیف کرده است. طاقت نیاوردم و از او پرسیدم: «تو واقعا بچه همین محل هستی؟» جوابی نداد. دست در جیب خود برد و کیف‌پول چرمی فرسوده‌ای را که هنوز نقش یکی از معروف‌ترین و گران‌ترین برند‌های اروپایی از روی آن محو نشده بود، بیرون آورد، کارت ملی خود را نشان داد و گفت: «بگیر و ببین! اگر من تقلبی و بدلی هستم، این کارت اصل اصله! ببین کد پستی کارت من مال همین‌جا هست یا نیست.» مانده بودم که چه جوابی بدهم. شاطر نان‌های مرا از تنور درمی‌آورد و روی پیشخوان می‌ریخت و من باید نان‌هایم را جمع می‌کردم و تازه چطور می‌توانستم به کارت‌ملی او دست بزنم؟! گردنش را کج کرد و گفت: «نترس، به من برنمی‌خوره، با دستمال کاغذی بگیر و نگاه کن.» گفتم:  «باشه، مردم در صف منتظرند، بگذار نان‌هایم را در ماشین بگذارم، بعد کارتت را می‌گیرم و نگاه می‌کنم.» مرد معتاد رفت و به دیوار حد فاصل دو نانوایی تکیه داد، سه عدد از نان‌ها را تا کرد و در کیسه‌ای که به همراه داشت گذاشت، یک ظرف یک‌بار مصرف پر از خورشت قیمه از همان کیسه بیرون آورد و مشغول خوردن شد. تنها حسن این منظره آن بود که هیچ مگسی چنین موجودی را رها نمی‌کرد که گرد نانوایی بگردد. من برگشتم و مشغول جمع‌کردن نان‌ها شدم و خانم پشت سری زیر لب غرید که  عجب حوصله‌ای دارید شما، حالا او یک غلطی کرده!
 
خیلی سخت بود کنار او بنشینم اما نشستم. بوی گند می‌داد، از آن بوهایی که تا مغز آدم را می‌سوزاند. اگر بخواهم نوشته‌ام چاپ شود، نباید بنویسم چه بویی می‌داد اما راست می‌گفت کد پستی کارت ملی او نشان می‌داد که بچه همان حوالی است. بی‌اختیار کارت را لای انگشتانم چرخ دادم و برگرداندم و دوباره، اما این بار با چشم در چشم شدن با عکس او برای لحظاتی مات و مبهوت مثل مجسمه میخکوب شدم. این عکس، همان چهره‌ای بود که زیر آن موهای پر از گردوخاک و پشت آن ریش‌های نسبتا بلند، کثیف و دود زده به دنبال آن می‌گشتم. عجب شازده‌ای بود! وقتی نام و نام‌خانوادگی و نام پدرش را دیدم، دیگر بهت و حیرت، واکنشی کافی و وافی برای نشان دادن حالت روحی من نبود، بی‌اختیار، با فریادی لرزان گفتم تو پسر ... هستی؟ با دهان پر پاسخ داد:  چیه؟ عیبی داره؟ می‌شناسیش؟
 
٤٥‌سال پیش در دانشگاه، با پدر آن نگون‌بختی که کنارم نشسته بود، همکلاسی بودم. فرزند یکی از معروف‌ترین طلاسازان تهران که بهترین طلافروشان کشور ویترین‌های خود را از طلاهای ساخت او پر می‌کردند. چقدر این عکس روی کارت شبیه آن همکلاسی پولدار، شیک‌پوش و خوش تیپ ٤٥‌سال پیش من بود اما هر چه او بوی ادوکلن‌های معروف آن روزهای دنیا را می‌داد، این یکی بوی تعفن صادر می‌کرد. صحبت‌های من، پای دیوار بین دو نانوایی بربری و لواشی با فرزند بدبخت آن همکلاسی خوشبخت به درازا کشید و حالت مصاحبه‌ای طولانی پیدا کرد. با اجازه خودش آن را ضبط کرده‌ام و در روزهای آتی قسمت‌های قابل انتشار آن را برای شما نقل خواهم کرد.
 
در پایان قسمت اول از سری یادداشت‌های «فرزندان شیطان» تحت عنوان: «بلندقامت، کثیف و نفرت‌انگیز» خالی از لطف نیست که بگویم: ششم اردیبهشت‌ماه‌ سال‌جاری، وزیر محترم کشور در گزارش خود به مجلس شورای اسلامی درباره پول‌های کثیف گفت: «فردی ٣٥‌ساله با پنج کلاس سواد طی دو‌سال ٢٠٠ تن موادمخدر جابه‌جا و ٢٣٠٠‌میلیارد تومان پول کسب کرده است.»٢ دراین‌باره گفتنی‌های بسیاری هست که در قسمت‌های بعد با شما خوانندگان عزیز در میان خواهم گذاشت.
 
١- این نام‌گذاری عاریتی است. در قسمت‌های بعد و در جای خود توضیح خواهم داد که این نام را از چه کسی و از کجا به عاریت گرفته‌ام.
2- ایرنا، ٦/٢/٩٤
انتهای پیام/
منبع: نامه

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
سمیرا
۱۱:۲۱ ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
نمیتونم متوجه اشتراک نام گذاری و مطالبتون بشم!!!!
حتی نمیتونم متوجه بشم که نظرتون در مورد افراد کارتن خواب چی هست!!!
جایی که در مورد بوی بد یک کارتن خواب میگید، جاییکه در مورد برخورد آدمها با مواجه شدن با این افراد میگید...
در نهایت میخوام اینو بگم که اگه روزی ذهنیتی منفی نسبت به کارتن خواب داشتم، امروز جایی رو دیدم که فهمیدم آخر خط کارتن خوابی فنا و نابودی نیست و اگه زود به فریادشون رسیده بشه چه انسانهای شریف و توانمندی هستند...
سری به سرای امید، "موسسه طلوع بی نشان ها" بزنید و همون اندازه که در سطح جامعه کثیفی و زشتی رو میبینید، رحمت خدا و عشق و همدلی بنده هاش رو ببینید که چطور با کنار هم ایستادن و فارق از نظر بالا به پایین و نگاه مغرور، آغازی زیبا رو رقم زدند...