به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان به نقل از شفاف؛ این روزها بحث در باره محتوای فیلم رستاخیز به طور مستمر جریان داشته و ماجرای حذف این فیلم از اکران سینماها، آن هم بعد از آن که از همه صافی ها گذشته، مجوز اکران گرفته و حتی زمان اکران مشخص شده، زبانزد رسانه ها و اصحاب هنر و فرهنگ شده است.
شاید عمده ترین بدشانسی این فیلم این بود که اکران آن همزمان با بحث توافق ایران و کشورهای 1 + 5 شد و دولت نخواست به خاطر مخالفتی که از برخی از محافل و علما مطرح شد، اکران آن در دوره ای باشد که مشکلات دیگری هم وجود دارد و باید توان خود را برای حل آنها بگذارد. به نظر برخی معنای سیاست همین است، و کار آن قربانی کردن آن که در ظاهر اهمیت کمتری دارد.
با این حال، نباید فراموش کرد که با تعطیلی اکران این فیلم در عالم هنر و تاریخ آن در ایران اتفاق مهمی افتاد. بنده به بحث های مذهبی که در این باره شد نمی پردازم و می دانم که در این باره اختلاف نظر بوده و مراجع در باره نشان دادن چهره حضرت ابوالفضل (ع) نظرات مختلفی داشتند و مراعات عرف را کردند. به این نکته هم اشاره نمی کنم که منازعاتی میان هنرمندان ما در میانه دو خط سیاسی هست که آن هم روی این ماجرا تأثیر گذاشت. شاید دخالت برخی از مقامات هم در این امر تأثیر داشته که البته در این باره چیزی نمی دانم، اما تأکید می کنم ومی دانم در رایزنی هایی که شده بود، بسیاری از چهره های معتدل جناح راست هم با آن موافق شده بودند، آن هم وقتی که در اکران های محدود مختلف آن را دیده بودند، هرچند این اندازه انگیزه نداشتند که بخواهند مداخله کنند.
در اینجا می خواهم نکته دیگری را عرض کنم و آن این است که ما سالهاست در باره تاریخی بودن یا نبودن فیلم های تاریخی و مذهبی بحث می کنیم. به صورت طبیعی علاقه مند بودیم بگوییم که باید این فیلم ها مطابق با نقلهای تاریخی باشد. در این باره تلاش هم کردیم. اما در حقیقت، هیچ گاه نتوانستم بر این مسأله غلبه کرده و فیلم های تاریخی دقیق بسازیم.
به نظر بنده، این اشکال بیش از آن که مربوط به هنرمندان باشد، مربوط به نادرستی نگاه ماست که «تاریخ» را با «کار هنری» اشتباه گرفته ایم. ما تصور کردیم فیلم و هنر باید مثل متن تاریخی باشد، در هر حالی که چنین فکری از اساس نادرست و بیش از همه به دلیل ضعف شناخت ما از ماهیت هنر بوده و هست. در این باره نمی خواهم بحث کنم، زیرا بیش از آن که نظر بنده ناشی از نگاه عالمانه در باره هنر به خصوص هنر + تاریخ باشد، نشأت گرفته از نگاه تجربی طی این سالهاست.
اما یک نکته را در حوزه «ادبیات داستان ـتاریخی» می خواهم عرض کنم و آن این است که هنرمندان قدیم ما هم این را دریافته بودند که کار هنری در حوزه داستان تاریخی یا تاریخ داستانی، اگر بخواهد موفق باشد، باید رنگ هنری داشته باشد نه رنگ تاریخی.
آثاری که تاریخ های داستانی هستند، یا داستان هایی که شبه تاریخی هستند، به قدری در ادبیات ما زیادند که بخوبی می توانند نشان دهند، هنرمندان قدیم، کاملا با این واقعیت آشنا بودند که نباید گیر تاریخ باشند، بلکه باید به پیامهای مهم موجود در این داستان ها توجه داشته باشند.
اگر قرار است ارزیابی از این قبیل متن ها و کارهای هنری صورت گیرد، این ارزیابی باید در حوزه هنر و پیامهایی باشد که از این متن ها بدست می آید نه انطباق آنها با تاریخ.
این امر نه تنها در داستانهای تاریخی، بلکه در شعر، به ویژه اشعار عاشورایی و آنچه که مربوط به تعزیه ها و روضه خوانی هاست نیز صادق است.
اگر کسی فهرست تعزیه های موجود در کتابخانه ها را ملاحظه کند، درخواهد یافت که بیش از نود درصد آنها داستانی محض است، اما پیام آنها نشان دادن عظمت اهل بیت، و اثبات خبث نیت امویان و دشمنان اهل بیت است. کتابخانه مجلس دو جلد فهرست تعزیه هایش را چاپ کرد. اگر آنها را نگاه کنیم به خوبی این حقیقت بر ما آشکار می شود.
ادبیات داستان های تاریخی ما در حوزه مختارنامه ها و حمزه نامه ها نیز در گستره ادب و هنر بیانی مسلمانان بسیار گسترده است. آنها نیز متن های غالبا غیر تاریخی، اما با پیام های تاریخی بسیار خوبی هستند و هیچ کس نمی تواند تاثیر آنها را در گسترش تشیع در ایران انکار کند.
البته ممکن است در برخی از ادوار بسیار نادر، از سوی برخی از فقها نسبت به این موارد موضعگیری شده باشد، مثل آنچه نسبت به ابومسلم نامه ها در دوره اول صفوی رخ داد، اما آن مورد بیشتر به خاطر جنبه های ضد شیعی داستانهای موجود در ابومسلم نامه بود که علما نمی خواستند این داستانها از سوی کسی که دشمن اهل بیت (ع)بوده، بر سر زبانها باشد. این در حالی بود که مختارنامه همیشه در دسترس مردم بوده و در مجالس عمومی خوانده می شده است.
داستانهای منظوم از فضائل اهل بیت (ع) هم با شکل داستانی در بسیاری از دواوین بوده است. تعزیه ها هم که جای خود داشته و در دویست سیصد سال گذشته، همیشه برقرار بوده و هیچ مخالفتی با آنها دیده و شنیده نشده است.
در اینجا برای نمونه قصد دارم یکی از این داستانهای تاریخی را بیاورم که به لحاظ ادبی بسیار زیبا اما غیر تاریخی است. این داستان نشان می دهد که ادبیات «داستان ـ تاریخ» ما به هیچ روی قصد انطباق با تاریخ نداشته و هدفش عمدتا القای پیام های خاصی بوده است. داستان ازدواج شهربانو با امام حسین (ع) در متون کهن حدیثی ما آمده، اما آنچه در اینجا می خوانید بیان آن به صورت یک داستان بسیار زیباست. البته در باره ای که همان روایت تاریخی هم درست است یا نه، کسانی مانند مرحوم مطهری و شهیدی آن را قبول نداشتند و اخیرا آقای مهدوی دامغانی و ناهید طیبی در باره درستی آن کتاب و رساله نوشته اند. اما اصلا بحث بنده آن مساله نیست. بلکه یک داستان زیبا برای شهربانو در یک متن کهن است.
این متن داستانی که از سوی یک نویسنده " سنی ـ شیعه " ترک اویغوری در چین نوشته شده، حکایت اسارت شهربانو، کشته شدن برادر او، آوردنش به مدینه، مسلمان شدنش به دست ام سلمه و شوهر کردن او در مدینه را به صورت یک داستان زیبا آورده است. مخاطب این داستان، یقینا می داند که داستان می خواند نه تاریخ، همچنان که نویسنده نیز می دانسته که داستان می نویسد نه تاریخ، اما برای هر دوی آنها مهم پیامهایی است که در این داستان آمده است. ضمن آن که اینها توجه داشتند که یک فرد مسلمان به جز دین و مذهب و تاریخ، نیاز به متن های ادبی هم دارد که روح او ر جلا دهد و احساسات او را نیز بسازد.
به هر حال بحث سر داستان ازدواج شهربانو با امام حسین (ع) به یک روایت داستانی است که عرض کردم، نویسنده سنی ـ شیعی است. نویسنده سنی است اما محب اهل بیت. در این داستان هم عشق او این است که این پیام را که بیش اهل بیت (ع)درست تر از دیگران است ارائه دهد. اما این کار را در قالب یک داستان تاریخی ارائه کرده است.
این متن را از کتاب «تاریخ خلفا و مقتل امام حسین» که مدتی قبل به کوشش بنده و همکارم جناب آقای دکتر وثوقی منتشر شد، انتخاب کرده تقدیم شما می کنم تا با ادبیات «داستان تاریخی » آشنایی بیشتری پیدا کنیم. صد البته که اهل تاریخ ادبیات فارسی با حجم انبوه این داستانها آشنا هستند، و این ارائه صرفا برای دوستانی است که کمتر با این مطالب آشنایی دارند.
***
ازدواج شهربانو با امام حسین (ع)
پس لشکر فرستاد به [سوی] کسری، و ولایت عجم بگشاد، و لشگران کسری را بکشتند، و بازگشتند. و چنین گویند که آن پادشاه را نوشروان نام بود، و او را دو دختر بود. پسر او را هرمز نام شد. در مصاف، ایشان را گرفته بودند. چون به مدینه بیاوردند نزدیک عمر ـ رضی الله عنه ـ پسر را درآوردند، و آن دختران را نیز پیش عمر بردند. پس چنین گویند که دختر کلانتر را شهربانو نام بود و نیک با جمال بود، و خوب روی، و تمام بالا جهاز او را نهایت نبود، و در جمال چنان بود که رشک آفتاب بود. و چنین آوردهاند که دختر خردتر را بارنوس نام بود، و چنین گویند که هرمز را پیش عمر ـ رضی الله عنه ـ درآوردند. عمر ـ رضی الله عنه ـ ایمان بر وی عرضه کرد، و گفت که، بگو لا اله الاّ الله و محمّد رسول الله. آن معلون نگفت و ایمان را قبول نکرد تا آتش بر وی هلاک گشت. بیت
آن زبانی کزو نیارد یاد ریخته چون زبان سوی باد
عمر ـ بفرمود تا سرش را از تن جدا کردند، و آن دختران را نیز درآوردند و اسلام بر ایشان عرضه کردند. چون ایشان برادر خود را کشته دیدند فریاد برآوردند و گفت[ند]: برادر ما را که کشته است، و ملک ما را غارت کرده، ما را نیز بکشید که آنچه شما میگویید ما نخواهیم گفتن، و قبول نخواهیم کردن. پس عمر ـ بفرمود که، این هر دو دختر را بکشید، چون دخترآن را بقصاصگاه بردند تا بکشند تا ناگاه امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ بدان مقام برسید. دید که پسر شاه عجم را کشته بودند، و آن دختران را نیز نزدیک آورده بودند تا بکشند که امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ بانگ بر ایشان زد که زمانی توقف کنیت [= کنید] تا بنزدیک عمر درآیم و کشنده آن دختران، غلام عمر بود. توقف کرد. امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ پیش عمر درآمد، و گفت: یا عمر! در کارها تعجیل مکن که نیکو نیست، فکیف، تعجیل کنی در کشتن و خون ریختن، زنده را توان کشتن و لیکن کشته را زنده نتوان کرد. به کشتن پسر شاه عجم چرا شتاب کردی؟ عمر ـ گفت: ایمان بر وی عرضه کردیم، قبول نکرد و فرمان حق تعالی اینست که هر که فرمان حق را قبول نکند و ایمان نیارد، بکشندش. امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ گفت: یا عمر! راست میگویی ولیکن اگر او را نمیکشتی، من او را به ایمان دلالت میکردم. چون او را کشتی باری فرمانی [ ده] تا آن دختران را نکشند تا من ایشان را بجایی فرستم که ایشان را باسلام درآرند. عمر فرمود که نیکو باشد. فرمان داد که دختران را مکشید.
غلام عمر دست از ایشان بازداشت، و به امیرالمؤمنین علی سپارش نمود، و امیرالمؤمنین علی ایشان را بفرمود تا بنزدیک امّ سلمه بردند که عیال رسول بود. پس آن دختران بنزدیک امّسلمه میبودند. و امّسلمه زنی بود هول خوش سخن، و امّسلمه ایشانرا عزیز داشتی و سخنان خوب و شیرین بگفتی و پندها و نصیحتها دادی، و آن دختران از مُلک پادشاهی جدا مانده بودند، و از پدر و مادر و برادرجدا افتاده بودند، و دل ایشان تنگ، در رنج بودند. مدّتی مدید بایست تا امّ سلمه ایشان را به پند و نصیحت نرم کرد. از عذاب دوزخ سخن گفت و هم از رحمت بهشت با ایشان. بعد از چندگاه، اسلام را قبول کردند، و بعد از آن خبر بنزدیک عمر بردند، و جمله صحابه ـ شاد شدند، و امیرالمؤمنین علی را ثنا گفت، و بستود که، اگر نصیحت تو نبودی من این دختران را میکشتی.
پس آنگه عمر مر یکی از صحابه را بنزدیک امّسلمه [کذا] فرستاد و گفت: سلام من به امّسلمه برسان، و بدست آن صحابه بسیار تحفها فرستاد از بهر امّسلمه، و آن دختران را نیز جامها فرستاد، و خورشهاء نیکو فرستاد، و گفت که، مر امّسلمه را بگوییت: زحمت مهمانان کمتر باشد، و بگوی که چون دختران را باسلام دعوت کردی و اسلام قبول کردند، ایشان را به خصم کردن نیز راضی گردان تا ایشان بخصم دهم تا زحمت ایشان دور گردد.
چون صحابه بنزدیک امسلمه رسید، و سلام عمر به او رسانید، امسلمه مر عمر را دعاها کرد و گفت: مر عمر را [بگوییت] که سه ماهست تا من ایشان را بتوفیق خدای عزّوجل در اسلام درآوردم. اگر چه در ازل خدای اسلام روزی کرده بود ایشان را، امّا بدین روزی، سبب من بودم. اکنون فی الحال سخن شُوی کردن با ایشان نتوانم گفتن مگر به آهستگی گفته شود.
اما آورده اند که عمر ـ در آن کار تعجیل میکرد از جهت لشکرها، و صحابه همه جمع بودند، و نیز میخواست تا لشکرها را بسوی عجم فرستد تا اسلام را آشکارا کنند، و غرض عمر آن بود که تا معلوم کند که این دختران کرا قبول میکند.
اما گویند: امّسلمه، شهربانو را که خواهر کلانتر بود این سخن را باو بگفت. پس شهربانو جواب گفت که، ای مادر! چه جای شوهر خواستن است که ما را پدر و مادر نیست، و جامهاء نیکو نیست. این بگفت. پس امّسلمه با بارنوس که دختر خردتر بود [گفت] که، [شما که] اسلام را قبول کردید و مسلمانی را اختیار کردید، شما را خصمی [= ازدواج] باید کردن که زن بیشوهر نیکو نباشد که پیغامبر (ع ا م) دختر خود را بیشوهر نکرد، و زن را هیچ کس محرمتر از شوهر نیست، و خدای تعالی هر چیزی را که آفریده است، جفت آفریده است. مرد را از بهر زن آفریده است و زنرا از بهر مرد آفریده است. و چون خصمی کنید شما را خانه و جایگاهی پیدا شود و بکارخانه و زندهگانی خود مشغول شوید. غمهاء شما کمتر گردد. بارنوس چون سخن بشنود، بسیاری دل تنگی کرد گفت: ای مادر! ما را غم اسیری و بیکسی و بیچیزی بس نیست که ما را غم شوهر باید خوردن؟ ام سلمه مر ایشان را گفت: ای دختران من و ای فرزندان من! چون اندر اسلام اندر آمدیت، شما را فرمان عمر قبول باید کردن، و سخن او را باید شنودن کرد.
چون بسیار ازین سخنان بگفت بایشان، بعد از گفتن بسیار، چنین گویند که شهربانو که خواهر کلانتر بود گفت: ای مادر! من شوهر میکنم اما بیک شرط که هر جهازی و مالی که از آن ما این لشکر عرب گرفته است و غارت کرده است، آن مال را بما دهید تا ما اگر خصم کنیم، بخانه خصم برهنه نرویم و ما را از آن خود چیزی باشد تا بنزدیک شوهر خوار و بیقدر نباشیم، از آنکه پادشاه زادهایم و از پادشاهی باید که ما را نشانی باشد، و این که میگویم جهاز ماست که مادر و پدر از بهر ما ساخته بودند، و چون اسلام آوردیم باید که آن مالهای ما را بما دهند تا ما خصم قبول کنیم. امّسلمه این پیغام را بنزد عمر فرستاد. عمر ـ سعد وقّاص را بنزدیک خود خواند و گفت: آن دختران را که در مصاف گرفته بودیت، جهازهاء ایشانرا چه کردیت؟ سعد وقاص گفت: بانصد اشتروار جهاز خواهر کلانتر است، بدان اشتران بار گرفتم و به بیت المال تسلیم کردم. پس عمر بفرمود در بیت المال را بگشادند و آن پانصد اشتروار جهاز و جواهر و پیرایه ایشان بیرون آوردند، و بدآن دختران تسلیم کردند.
اهل مدینه خیره بماندند از آن مال و جهاز ایشان، و همه بزرگان صحابه میگفتند تا این دختران، روزیِ که خواهد شد.
اما آوردهاند: چون رخت و جهاز ایشان را نزدیک ایشان بردند، چون آن دختران جهاز خود را بدیدند شاد شدند. عمر یکی را بنزدیک امسلمه فرستاد. چون دختران جهاز و مال را گرفتند، باید که اجازت دهند تا ایشان را بخصمی دهیم، دختران اجازت دادند، اما چنین گویند که آن دختران چنین گفتند که، ما را بکسی دهند که ما او را پسند کنیم. چون عمر پیغام دخترانرا بشنید، [گفت] چگونه ایشان اجازت دهند همچنان کنیم؟ آن سخن چون شهربانو شنید، به امسلمه گفت: ای مادر! همچنین میخواهم که برین بام خانه، سایه بانی سازیم و پرده بروی خود فرو گذاریم، و زیر قدم شما که مادر ماییت بنشینیم و یاران مصطفی و جوانان و بزرگزادهگان پیش میگذرند، یکان یکانه را نام ایشان با ما بیان میکنیت، و میگویید تا هر کدام را که ما پسند کنیم و تقدیر خدای تعالی بدان کس رفته باشد، ان کس را اتفاق کنیم و بخواهیم. باشد که خدای تعالی مبارک گرداند.
پس این سخن را بنزدیک عمر بگفتند عمر بفرمود تا همه صحابه را خبر کردند. آنها که در شهر بودند و آنها که بیرون شهر بودند، از پیران و جوانان و سی دو سه هزار مرد که یاران رسول بودند همه را خبر کردند. همه جامها[ء] خوب پوشیدند و بویهاء خوش در خود مالیدند، و هر کسی بامید آنکه باشد که مرا بخواهد و پسند کند، و تمامت مردم بر دَرِ مدینه جمع گشتند.
آنگاه چنین گویند که بر بام آن خانه، همچنان جایی سایه بانی ساخته بودند که امسلمه و آن دختران در آن مقام نشسته بودند. و چنین گویند که، نخستین کسی که اسب در میدان جهانید مردی بلند بالا قوی هیکل و نیک باصلابت بود، و بر اسب نیکو برنشسته، و دستی جامه خوب پوشیده، و دستی سلاح ملوکانه در پوشیده، و بر خود راست کرده. چنین گویند آن عمر بود ـ. شهربانو گفت: ای مادر! این مرد باهیبت و صلابت کیست؟ امسلمه گفت: ای جان مادر! این عمر است. شهربانو گفت: ای مادر! شما راست میگوییت، و هر چه میگویند از آن زیادت است، ولیکن ما وی را نمیخواهیم، بسبب آنکه هر باری که ما وی را میبینیم ما را کشتن برادر خود یاد آمد، و ما را با وی زندهگانی نشود. عمر ـ چون این سخن بشنود از آن مقام بگذشت.
و چنین گویند بعد از آن عثمان در رسید. جامهاء خوب پوشیده و بر اسب نیکو نشسته، و سر در پیش افکنده و شرمگین میآمد. شهربانو گفت: ای مادر! این کیست؟ امسلمه گفت: این عثمان بن عفان است، و در میان صحابه توانگرتر از وی کسی نیست. شهربانو گفت: راست میگویید، ولی من شنیدهام که وی مردی شرمگین است، و سال [و] ماه گذرد که وی با زن سخن نگوید. و دیگر آنکه دو دختر رسول با وی بوده است، من او را نتوانم خواستن. چون عثمان این سخن را بشنود، او نیز بگذشت.
چنین گویند که بعد از آن شاه مردان علی و مرد میدان و شیر خدای امیرالمؤمنین علیّ مرتضی ـ رضی الله عنه ـ در رسید، بر دُلدُل سوار شده بود، و رخسارهاش چون گل سرخ میتافت، و جامهاء متکلف پوشیده بود. شهربانو گفت: ای مادر! این مرد سرخ روی سیاه موی کیست؟ امسلمه گفت: این مرد کَنَنده دَرِ خیبر است، و کُشنده عنبر و عنتر است، و پسر عمّ رسول الله است، و پدر حسن و حسین است. پس شهربانو گفت: ای مادر! تو راست میگویی، وی را در حق چه توانیم گفتن، و گریان شد که ای مادر! او را هیچ نتوانیم گفتن، ولیکن فرداء قیامت در روی فاطمه زهرا چگونه نگریم؟ پس امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه چون این سخن را بشنود، گریان شد و از آن مقام درگذشت.
و در عقب ایشان پیری در رسید. شهربانو امسلمه را پرسید که، این پیر کیست؟ امسلمه گفت: ای جان مادر! چندان پیر نیست، ولیکن از غریبی بسیار موی او سفید است، و مردی با ادب است، امیر شاه عرب است، و لشکرش بیقیاس است، و نامش سعد وقاص است. شهربانو چون صفت و نام او را بشنود فریاد برآورد که، ولایت ما را او برانداخته است و ما را لشکر او اسیر کرده است. ما او را نتوانیم خواستن.
چون سعد وقاص درگذشت، مردی قوی حال، عمر سعد کرب در رسید، بر اسبی نیکو نشسته و چهره سیاه، و بالایی قوی داشت، ! شهربانو پرسید که، ای مادر! این مرد کیست؟ آنگاه ام سلمه گفت: ای جان مادر! اگر او در ولایت شما سیاه است، لشکر ما را سپاه است نامش عمر سعد است. شهربانو گفت ما نخواهیم او را که بچگان گهواره از وی بترسند، و برادر ما را او گرفته است، و بدین ولایت آورده است، او را نتوانیم خواستن.
و چنین گویند که او نیز بگذشت. سواری دیگر در رسید، چون کوهی بر بالای یکی نقره خنگ سوار شده، و جامهاء شاهانه پوشیده، و سلاح ملوکانه بر خود راست کرده، یکی خفتان سبز پوشیده، سر او را از همه مردمان بلندتر بود. شهربانو پرسید که، این سوار سبز پوش قوی حال کیست؟ ام سلمه گفت: ای جان مادر! وی پادشاه زاده بنی نقع [نخع] است، برادر خوانده بـ حیدر است، نامش مالک اژدر است. شهربانو گفت: او را نخواهم.
القصّه او را هم نخواست، و صحابهیان در عقب یک یک گذشتهاند، هچون زبیر عوام و مُرّ بن عبدالله و مقداد اسود و حار[ث] بن یمانی و معاذ جبل، و عمار یاسر، و حذیفه یمانی و هاشم و عتبه [کذا =. هاشم بن عتبه] تا همه پهلوانان صحابه بگذشتند. هر یکی را بیکی عذری رد کرد تا زمانی گذشت، صحابه تمام شد و نوبت جوانان در رسید.
جوانان دو گروه بودند: یکی گروه آل بنی هاشم، و یکی گروه بنی امیّه بودند و کلانتر بنیامیّه، یزید بود ــ پس در میان آن فریق، [چنین] قرار دادند که یک سوار از آل بنیهاشم بیرون آید، و یکی سوار از آل بنیامیّه، بعد از آن، در میان هر دو قبیله منازعتی و گفت و گویی پیدا شد.
پیش عمر آمدند. حکم کرد که نخست حسن بن علی بگذرد، بعد از آن حسین بن علی، و یک سوار دیگر از بنیامیّه، بعد از آن یک سوار از بنیهاشم، و یک سوار از بنیامیّه بگذرد. و چنین گویند که آن روز، حسن بن علی جبّه خوبی پوشیده بود، و عمامه رسول را بر سر نهاده بود و بر مرکب رسول (ع ا م) سوار شده بود، و دو گیسو چون کمند در برافکنده، رویش چون ماه تابان بود، و قدش سرو خرامان. چون اسب را براند، و برابر شهربانو آمد، شهربانو گفت: ای مادر! این جوانی خوب روی کیست؟ امسلمه گفت: ای جان مادر! باری او را هیچ عیبی نتوانی گفت که رویش چون ماه تابان و دو گیسوش عنبرافشان، نور دیده زهراست، و پسر علی مرتضی است، نامش حسن رضا است. شهربانو گفت: ای مادر چه زهره آن باشد که او را عیبی توانم گفتن که او جگرگوشه رسول است، و فرزند مقبول است، امّا ای مادر من شنوده که او زن دیگر خواسته است و هنوز میخواهد و ما غریبیم، و رشک تحمّل نتوانیم کردن، و طاقت رشک نداریم، و طعن زنان نتوانیم کشیدن. پس امیرالمؤمنین حسن چون این سخن بشنود، او نیز بگذشت دو سوار از دو قبیله جدا شدند، هر دو سوار بغایت آراسته، یکی سوار از آل بنی هاشم، یکی سوار از آل بنیامیّه؛ از آل بنیهاشم، امیرالمؤمنین حسین بود و از آل بنیامیّه یزید بن معاویه بود؛ اما آن روز امیرالمؤمنین حسین، اسب خوب داشت، بشتافت و در تاخت و اسب خود را دشمن دار خاندان رسول گذرانید، یزید ـ اسبش مانده بود، و حسین ـ رضی الله عنه ـ اینجا برسید. شهربانو [پرسید] که، این برناءتر بارویی که چون ماه و دو گیسوی سیاه میآید، فرزند کیست که تیر مشرکان خلق را خسته میکند؟ امسلمه [گفت:] ای جان مادر! این دُرّی است، و این گوهر از کان علی است، و این نبیره خواجه قاب قوسین است، و در همه کارها یکست، نامش حسین بن علی است، و همچنآن که تو بگذاشتی او نیز بگذاشت، و هم چنآنکه تو شوی ندیدهای، او زن ندیده است، و جز آن، نیکو خُلق است و برادر خردتر حسن.
پس شهربانو یک آستین جواهر پر کرده بود، بر سر امیرالمؤمنین نثار کرد. امسلمه [و] جمع صحابه امیرالمؤمنین حسین را مبارک باد کرد، پس یزید حیران شد در میان راه، و گویند از آن روز باز کین امیرالمؤمنین حسین در دل نگاه داشت و میگفت که، اگر من پیش میرفتم آن دختر مرا میخواستی. آن کوتاه بین خوارج ندانست که هیچ کاری بیحکم و تقدیر خدای نیست ـ جلّ جلاله ـ بعد از آن عمر با جمله صحابه ـ همه شادمان شدند، و گفتند که، نیکبخت زنی که این چنین خصمی حاصل کرد.
روز دیگر جمله صحابه حاضر شدند و در مسجد رسول (صلعم) کبار صحابه نشستند ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ و ابوهریر[ه] را فرستادند تا وکیل آن دختر شود، و عمر خطبه بلیغ برخواند، و امیرالمؤمنین حسین ابن علی آنجا حاضر بود با همه برادران خود، و جامهاء شاهی در پوشیده بود، و کمر گوهر نگار بر میان بسته بود. پس آنگاه عقد بستند، و شهربانو را امیرالمؤمنین حسین دادند، و بعد از آن امیرالمؤمنین را از مسجد بیرون آوردند، و امیرالمؤمنین علی دُلدل خود را آراسته بود، و امیرالمؤمنین حسین را بر دلدل سوار کرد، و عنان دلدل را خود بگرفت و هفت قدم پیش دلدل او پیاده برفت از جهت عزّت و حرمت داشت خاندان رسول را، آنگاه عنان دلدل را به محمّد حنیفه داد، و بعد از آن امیرالمؤمنین سوار شد، و عثمان بن عفان و عباس عمّ رسول، و عبدالرحمن عوف با جمله کبار صحابه همه سوار شدند ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ و جمله جوانان صحابه در خدمت امیرالمؤمنین حسین بن علی ـ رضی الله عنهما ـ بخانه امسلمه آمدند و آن دختر را ام سلمه و خاتونان صحابه آراسته بودند، وی را بآراست حاجت نبود. شعر
بزیورها بیارانید جمال خوب رویان را تو سیمین بر، چنان خوبی که زیورها بیارایی
و چنین گویند خاتونان رسول و خاتونان صحابه هر که زنده بودند، همه در آن سوی حاضر بودند و تمامت بازارها[ء] مدینه را، قبّه نیز. بسیاری بگریستند و امیرالمؤمنین حسین نوحه و زاری میکرد و میگفت: مادر مهربان من! کجایی تا سور عروسی حسین را بوبینی. بیت
مرا بگذار تا گِریم بدین روز تو مادر مرده را گریه میاموز
و چنین گویند: همه خاتونان بیکبار نوحه و زاری میکردند و میگریستند؛ و بعد از آن چنین گویند که درها[ء] آسمان گشاده بودند، بفرمان خدای عزّوجل، و آن روز بجای باران از آسمان مشک و عنبر میبارید، و هوا و زمین مدینه معطّر شده بود، و صحابه کبار بر امیرالمؤمنین حسین ـ رضی الله عنه ـ چندان زر نثار کردند که آن را حدّ و قیاس نبود، و چون عماری شهربانو را از خانه امسلمه بیرون میآوردند، در جامهاء خوب گرفته بودند، و طویلها مروارید، گرد بر گرد عماری برآویخته.
انتهای پیام/