به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، با شنیدن خبر قتل پیرمرد دامدار 74 ساله توسط پسرش خیلی به فكر فرو رفتم و تا چند ساعت باورم نمیشد كه پسری بتواند پدری را كه سالها برایش زحمت كشیده و او را بزرگ كرده است، با بی رحمی تمام به قتل برساند و جسد وی را داخل چاهی 128 متری بیاندازد...
"غلام" روی صندلی اتاق بازجویی پلیس آگاهی شاهرود نشسته بود، با هماهنگی رییس پلیس آگاهی وارد اتاق بازجویی شدم. صندلی خودم رو روبروی صندلی او گذاشتم...
بهش سلام کردم، نگاهی عمیق کرد و سرش رو پایین انداخت... شرمی در چشمانش بود که نمیگذاشت، صحبت کند، لیوان را برایش پر آب كردم، خورد و تشکر کرد. براش توضیح دادم كه هدفم از ملاقات او چیست و میخواهم در خصوص جزئیات شبی كه پدرش كشته شد، حرف بزنم . . ناخودآگاه اشک از چشمان سرازیر شد، دقایقی گریه كرد، بعد از اینكه آرامتر شد، شروع كردم به صحبت كردن و هر جوری كه شده اعتمادش را جلب كردم.
- میشه خودتو معرفی كنی؟
اسمم غلامه و 35 سالهام، متاهلم و یك پسر دارم که هنوز ندیدمش... آخه تنها 2 روزه كه به دنیا آمده!!! یه برادر بزرگتر و 2 تا خواهر دارم، شغل پدرم دامدار بود و مادرم خانه دار است، داخل یک روستا به دنیا آمدم، یکی از پاهایم مادرزادی فلج و چشمانم انحراف داشت. كودكی و نوجوانیام با تنهایی و گوشهگیری گذشت، تا کلاس پنجم ابتدایی داخل روستای محل زندگیمان درس خواندم، اما چون باید برای ادامه تحصیل باید به شهر میرفتم و شرایط بدنی مناسبی هم نداشتم، ترک تحصیل کردم و در كنار پدرم به دامداری مشغول شدم.
- از دوران زندگی با خانوادهات بگو، چطوری گذشت؟
پدرم خیلی نسبت به من سخت گیر بود، طوری که همیشه ازش میترسیدم و از ترس کتک خوردن هرکاری که میخواست، انجام میدادم و جرأت اعتراض نداشتم. مادرم همیشه سعی میكرد مهربانتر از بقیه خانواده باشد و جای بداخلاقیهای پدرم را پر كند، ولی همیشه آرزوی محبت و حمایت پدرانه را در دلم داشتم و دارم. دوست و رفیقی نداشتم و همیشه مشغول کار بودم. صبحها گوسفندان را به چراگاه میبردم و شبها در دامداری یا خانه میخوابیدم و فردا و فردا و فرداهای دیگر... مثل یک فیلم تکراری روزگار من هم تکراری بود.
شاید باورتان نشود، ولی زندگی روزمره و خسته كننده من تا سی و چند سالگی ادامه داشت، بدون هیچ تنوع و تغییری... جالبتر اینكه همه فكر میكردند من از این زندگی راضی هستم و هیچ مشكلی ندارم اما منم دوست داشتم مستقل باشم، واسه خودم کار کنم و زندگی راحتی داشته باشم.
نه کاری بلد بودم نه جرأت این را داشتم که به پدرم حرفی بزنم!
- از بردار و خواهرات بگو... آنها هم مشكلات تو را داشتند؟
نه . . .! زندگی آنها كجا و مال من كجا؟! ازدواج كرده بودند و واسه خودشان زندگی میكردند و من همین طور مثل قبل پیش پدر و مادرم بودم...
- اول صحبتمون گفتی كه یه پسر داری كه هنوز ندیدیش، مگه ازدواج كردی؟
یازده ماه قبل بالاخره مادرم آستین بالا زد و از همان روستایمان برایم زن گرفت! راستشو بخوای باورم نمیشد، فکر میکردم، خواب میبینم اما خواب نبود حالا من متأهل شده بودم و یكی را واسه زندگی كردن داشتم. از همون روز اول ازدواج دلم میخواست دست همسرم را بگیرم و بروم یه جای دیگه تا دوتایی باهم زندگی کنیم، اما نمیشد! نه پولی داشتم، نه کاری بلد بودم و نه جایی برای رفتن...!
برای همین مجبور شدم در خانه پدرم بمانم و با همسرم همانجا زندگی کنم. فکر میکردم بعد از ازدواج دیگه پدرم مهربانتر از قبل میشود و سختگیریهایش نسبت به من کمتر...، اما بدتر شد و حالا بهانهای داشت برای اینكه بگوید از زیر كار فرار میكنی. .... گاهی وقتها حتی من را جلوی همسرم کتک میزد!
ولی من هیچی نمیگفتم و ساکت بودم چون پدرم بود و من را بزرگ کرده بود و از همه مهمتر ازش میترسیدم. مدت کوتاهی از ازدواج ما نگذشته بود که فهمیدم همسرم باردار است و من قراره پدر بشوم. زمانی که این خبر را شنیدم، بهترین لحظه عمرم بود و بهترین خبری بود که در زندگیم شنیده بودم. تصمیم گرفتم پدری مهربان برای فرزندم باشم و تمام محبتهای دنیا را فدای او كنم.
همسرم را كه البته مادرم برایم انتخاب كرده بود، عاشقانه دوست داشتم و تمام تلاشم این بود که دوران بارداریاش برایش سخت نگذرد و تا جایی که امكان داشت نمیگذاشتم، تنها بماند و دست به سیاه و سفید بزند.
- شب حادثه چه اتفاقی افتاد؟
دو ماه قبل پدرم یك آغل (محل نگهداری احشام) جدید واسه گوسفندانمان اطراف روستا اجاره کرد و ما مجبور بودیم اکثر شبها را آنجا بمانیم، دیگر شبها نمیتوانستم کنار همسرم باشم و هرچه به پدرم میگفتم كه اجازه بدهد من بروم خانه اجازه نمیداد و من از این بابت خیلی نارحت و نگران بودم تا اینکه آن شب لعنتی رسید، شب حادثه، آن شبی که من هنوز نمیتوانم باور کنم که چکار کردم...
ساعت 10 شب بود و من و پدرم داخل اتاقك كنار آغل گوسفندان داشتیم، حرف میزدیم. بهش گفتم: مقداری پول بده تا برای همسرم لباس بخرم او هم مثل همیشه گوشش بدهکار نبود و طفره میرفت. اصرار کردم و گفتم لازم دارم و همین بهانهای شد تا پدرم عصبانی شود و یك كتك حسابی بخورم، از شدت کتکی كه خورده بودم، زار زار گریه میكردم. دست خودم نبود و دیگر صبرم سر آمده بود. زنم باردار و پا به ماه بود، پول نداشتم، هر روز كتك میخوردم و امیدی به رهایی از این دنیای سیاه برایم نبود...
- غلام كه همراه با این سخنان اشك میریخت و گاهی هم سكوت میكرد! به سختی حوادث شبی كه پدرش را به قتل رسانده بود، شرح داد:
پدرم گوشه اتاق نشسته بود، حال عجیبی داشتم، بغض گلویم را گرفته و گریه امانم را بریده بود.
در همین لحظه چشمم به چوب دستی چوپانیام که كنار دیوار بود، افتاد! برای یك لحظه تمام سی و پنج سال زندگی تأسف بارم، از جلوی چشمام گذشت. سالیان وحشتناكی كه هرچه كردم تا پدرم را مقصر آن ندانم، نشد! از خود بیخود شدم و چوب دستی رو برداشتم و به سمت پدرم رفتم و یه ضربه محكم به سرش زدم. سرش رو بلند کرد و در حالی كه به من نگاه میکرد، ضربه دوم را محكمتر فرود آوردم.
دست و پاهایم شل شد، چوب از دستم افتاد و خودم هم نقش بر زمین شدم، به پدرم نگاه میکردم. از سرش داشت خون میرفت و من هم نمیدانستم چه کارکردم و چکار باید کنم. خیلی گریه کردم، خودم را کشاندم، کنار دیوار و بهش تکیه دادم و آنقدر گریه کردم که از حال رفتم.
- خوب بعدش چی شد؟
وقتی به خودم آمدم چند ساعت از ماجرا گذشته بود. حدودای ساعت 4 یا 5 صبح بود، چشمم به پدرم افتاد که گوشه اتاق افتاده بود، از جا پریدم و رفتم بالای سرش و صدایش کردم، اما جوابی نداد. هرچه تکانش دادم و صدایش زدم فایدهای نداشت. تلفن رو برداشتم كه به برادرم زنگ بزنم و ماجرا را بگم اما نتوانستم، گیج بودم و نمیدانستم چه کار کنم؟! با خودم گفتم خدایا من چه کار کردم، پدرم را کشتم! من که تا حالا حتی لب به سیگار نزده بودم! یعنی واقعا قاتل پدرم بودم. آن هم قاتل پدر خودم! خدایا چه کار کنم!؟ نیم ساعتی گیج بودم تا اینکه به خودم آمدم و گفتم نباید کسی این جریان را بفهمد!
جسد پدرم را روی دوشم گرفتم و به هر زحمتی بود از پلههای اتاق آوردم در محوطه دامداری. یک فرغون انجا بود، جسد را داخل فرغون گذاشتم و از محل نگهداری گوسفندان خارج شدم. نزدیكیهای صبح بود ولی هیچ كسی آن اطراف نبود!
200 متر دورتر از دامداری ما یه چاه عمیق بود که کارگران چند روزی بود، میآمدند و حفاری میکردند. به سمت چاه رفتم. درب چاه با یه ورق فلزی بسته شده بود. درب را برداشتم و پدرم را انداختم داخلش. دوباره درب چاه رو بستم و سریع به دامداری برگشتم و فرغون و جاهایی که خون ریخته بود، را شستم. خودمم نمیدانستم چه کار دارم می کنم، فقط ترسیده بودم. ساعت 8 صبح بود كه کارگرای مقنی چاه آمدن و به محض دیدن لکههای خون اطراف چاه با 110 تماس گرفتن و بقیه ماجرا كه خودتان مطلع هستید.
- چی شد كه پلیس متوجه ماجرا شد و دستگیر شدی؟
پلیس و ماموران آتش نشانی با سرعت رسیدند و منم از طبقه بالای دامداری، همه كاراشان را میدیدم. خودم با پاهای خودم رفتم سر چاه و با این تصور كه ماموران پلیس تصور كنند، پدرم خودش افتاده داخل چاه، گفتم: پدرم از صبح گم شده و خبری ازش ندارم.
امدادگران آتش نشانی در حال خارج كردن جسد بودند و من تنها كسی بودم كه میدانستم، جنازه چه كسی را قراره از چاه بیرون بیاورند ...!
در همین گیر و دار یکی از کارگرهای چاه به ماموران پلیس، گفت: درب چاه رو دیشب قبل رفتن بسته بودیم و صبح هم که آمدیم، بسته بود! من بدبختم كه توان رویاروی با جسد پدرم را نداشتم، آرام صحنه را ترك كردم و رفتم به آغل گوسفندان اما نمیدانم چطور شد كه پلیسها آمدن اتاق دامداری را بررسی كردن و کمتر از یک ساعت به عنوان مظنون به قتل پدرم بازداشت شدم.
نمیدانم چرا اینکار را کردم، نمیدانم چرا اینطور شد و من الان به جای اینکه پیش خانواده و فرزندم باشم که 2 روزه به دنیا آمده، دستبند به دست و پابند به پا روی صندلی پلیس نشستهام.
کاش اون شب لعنتی پیش نمیآمد و کاش این اتفاق ناخواسته نمیافتاد، دیگر نمیتوانم به روی مادر و برادر وخواهرانم نگاه کنم...
من قاتل پدرم هستم...!!!
انتهای پیام/