به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران؛ در ادامه گزارش ترجمهای شفقنا میخوانید: او سابقهٔ چهار سال نبرد داشت و همراه با لشکر ۱۶ باواریا در حال بازگشت به نقطهٔ آغازین نبرد یعنی شهر ایپر در منطقهٔ فلاندری بود. این بار همرزمانش به دفاع از جبهههای ورویک جنوبی - در ۱۲ مایلی جنوب ایپر - مشغول بودند که لشکر سیام بریتانیا آنها را بمباران کرد. شش نفر آسیب جدی دیدند که یکی از آنها سرجوخه هیتلر بود. رفقایش او را خوش شانس میدانستند که تا آن زمان توانسته بود زنده بماند. او بعدها به یاد میآورد که در ۲۹ سالگی در اثر گاز کلر و فسژن «چشمهایم همچون دو ذغال گداخته بودند، همه چیز در اطرافم سیاه و تاریک شد». بیمارستانها و مراکز کمکرسانی به سرعت او را از روستای کوچکی در کنار رودخانهٔ لیس منتقل کردند. گفته میشود که این اتفاق باعث شد تا او از گازهای سمی در طول جنگ جهانی دوم استفاده نکند.
مدارک پزشکی نشان میدهند که چشمان قرمز و ورم کردهٔ او شستشو داده شد ولی همچنان میگفت که کاملا نابیناست. او چندین روز با قطار بیمارستانی در سفر بود و در این مدت چشمان پرنفوذ آبی او، که بعدها ملتی را به تسخیر درآورد، با نوارهای کثیفی باندپیچی شده بودند. هیتلر نمیدانست که پایان جنگ نزدیک است. او به سمت کلینیک تخصصی چشم پزشکی در شمال شرقی آلمان نزدیک مرز لهستان راهی بود زیرا تشخیص و درمان بیماریاش بسیار نامعمول و پیچیده بود. عامل نابینایی او نه گازهای شیمیایی که هیستری تشخیص داده شد. پزشکان مناطق جنگی از این نمونه فراوان دیده بودند، سربازانی که به هیستری دچار شده بودند. وحشت ناشی از انفجار - اضطراب حاد که بیشتر ریشهٔ روانی داشت تا جسمی - معمولا به صورت مجموعهای از نشانهها بروز پیدا میکرد؛ این نشانهها دامنهٔ وسیعی از فراموشی، بیخوابی، لکنت زبان و گنگی تا تیکهای جسمی شدید، فلجی، ناشنوایی و یا در شدیدترین حالت نابینایی را در بر میگرفتند. آسیب وارده به هیتلر دائمی و جدی نبود و قرمزی چشمانش ناشی از خارش بود و میشد نتیجه گرفت که بیماری او روحی بود تا جسمی. او نمیتوانست ببیند زیرا باور کرده بود که کور شده است. به بیان دیگر، هیتلر بیش از آنکه در حملهٔ بریتانیا مجروح شده باشد، دچار فروپاشی روانی شده بود.مورد هیتلر خاص به حساب میآمد زیرا سابقهٔ نبرد خوبی داشت؛ او در اکتبر ۱۹۱۶ توسط خمپاره مجروح شده بود ولی در نامهای از افسر فرماندهاش خواسته بود تا به جبهه بازگردد. همان اواخر یعنی ۴ آگوست ۱۹۱۸ نشان صلیب آهنی درجه یک به او اعطا شده بود. این نشان در سال ۱۸۱۳ به فرمان فردریک ویلهلم سوم در پروس صادر شد ولی اعطای آن بیشتر در جنگ جهانی اول مرسوم بود و در طول جنگ به شش میلیون نفر اهدا شد. اکثریت این نشانها (بیش از ۵ میلیون و ۵۰۰ هزار عدد) نشان درجهٔ دوم بودند و فقط ۲۲۰ هزار نفر توانستند به صلیب درجهٔ یک دست بیابند که اکثر آنها افسر نظامی بودند. هیتلر همیشه با افتخار این نشان را بر سینه حمل میکرد و در زمان مرگش در ۳۰ آوریل ۱۹۴۵ در پناهگاه پیشوا نیز آن را بر سینه داشت.در توصیف مدال هیتلر اینگونه آمده است: آرامش و سرعت او در جنگ شایان توجه است، او به طور ثابت در انجام وظیفه داوطلب شده و جان خود را در این راه به خطر انداخته است. هر زمانی که ارتباط در لحظات حساس جبهه قطع میشد با تلاشهای ایثارگرانهٔ هیتلر، پیغامهای مهم ارتباطی مبادله میشدند. هیتلر در اول دسامبر ۱۹۱۴ نشان دوم صلیب آهنین را برای رشادتهایش نصیب خود کرد. او لایق دریافت نشان اول صلیب آهنین است.این سند برای هیتلر کافی بود تا با هر فرمانده یا سرباز جنگ جهانی دوم که به عقیدهٔ او کمکاری میکردند، به شدت برخورد کند. نویسندهٔ این تقدیرنامه هوگو گاتمن فرماندهٔ گردان هیتلر بود و به صراحت در این نامه روشن میکند که این مدال به خاطر مجموعهای از اعمال دلاورانه به او اهدا شده است. نحوهٔ عملکرد هیتلر در طول جنگ جهانی اول بعدها توسط نازیها در چندین لایهٔ افسانهای و مرموز پیچیده شد. در شجاعت او و دریافت مدال هیچ شکی نیست، اما فروپاشی عصبی او و دریافت نشان اول صلیب آهنین از دستان یک افسر یهودی، مسائلی بودند که میبایست پنهان میشدند. یکی از زندگینامهنویسان هیتلر با کنایه مینویسد که «اوصاف گاتمن، یعنی شجاعت، ازخودگذشتگی، مقاومت، وفاداری و آموزش، همان صفاتی بودند که هیتلر از جوانان رایش سوم انتظار داشت: سخت همچون چرم، محکم همچون آهن».اگر گاتمن یهودی نبود حتما به یک قهرمان ملی سوسیالیست بدل میشد. برخی از زندگینامهنویسان هیتلر ادعا کردهاند که نابینایی او خودخواسته بوده است ولی نمیتوان این موضوع را تائید کرد. یواخیم سی. فست، پژوهشگر آلمانی دلیل نابینایی هیتلر را اینگونه توضیح میدهد: «تغییرات ناگهانی در مسیر جنگ به او شوک وارد کردند.» کتاب «نبرد من» این نظریه را تائید میکند؛ هیتلر مینویسد: «در ابتدا نمیتوانستم روزنامهها را بخوانم. چند روز گذشته رو به بهبود بودم. درد حدقهٔ چشمانم در حال از بین رفتن بود؛ کم کم میتوانستم خطوط اشیا دور و برم را تشخیص بدهم…در شرف بهبودی بودم که آن واقعهٔ وحشتناک اتفاق افتاد.» منظور از «واقعهٔ وحشتناک» تسلیم آلمان و انقلاب کمونیستی بود. واکنش هیتلر به این موضوع اغراق شده بود: «برایم غیرقابل تحمل بود. دیگر نمیتوانستم یک لحظه آرام بنشینم. همه چیز مقابل چشمانم سیاه شد؛ تلوخوران و کورمال به خوابگاه برگشتم، خودم را روی تخت انداختم و سرم را که از شدت درد میسوخت در پتو و بالشم فرو کردم.»حرفهایی که هیتلر به آلبرت اشپیر زده نیز این نظریه را تائید میکنند. در سال ۱۹۴۲ هیتلر گفت که بینایی به کارش نمیآید اگر بردگی یک ملت پیش چشمانش باشد. در سال ۱۹۴۴ که همه چیز در حال فروپاشی بود نیز هیتلر با ناراحتی به اشپیر گفت که نگران است تا بار دیگر بیناییاش را از دست بدهد: «همانطور که نزدیک پایان جنگ جهانی اول این اتفاق افتاد». دکتر ادموند فورستر مشاور بیماریهای عصبی بیمارستان پیسواک، برای نابینایی هیتلر درمان روانشناسی را تجویز کرده بود. راهکار فورستر این بود که بیمار را میبایست با «تحکم» معالجه کرد زیرا ریشهٔ بیماری هیستری در حقیقت «کمبود اراده» است. در مورد هیتلر این قضیه بیش از حد اغراق شده بود، فورستر نتیجه گرفت که «بیمار حاضر نیست بینا شود زیرا طاقت ندارد تا شاهد شکست آلمان باشد». او فکر میکند که «قربانی یک جراحت فیزیکی - و به عقیدهٔ خودش شرافتمندانه - شده است».فورستر با توجه به این نوع برداشت و مشکل بینایی هیتلر، بیمارش را به مدت دو هفته تحت درمان قرار داد و متوجه شد که برای متقاعد ساختن هیتلر برای به دست آوردن بیناییاش میباید نهایت تکنیکش را به کار بگیرد. او در حقیقت به بیمارش دروغ گفت: «یک فرد عادی با چنین جراحتی ممکن است تا آخر عمر محکوم به کوری باشد، اما یک شخص فوقالعاده، کسی که قدرت والا او را برای اهداف برتری برگزیده است، میتواند بر این مشکل فائق بیاید.» فورستر در مقابل صورت بیمار کبریتی آتش میزند: «تو باید به خودت ایمان کامل داشته باشی، سپس میتوانی بیناییات را به دست بیاوری. تو جوان هستی، خیلی غمانگیز است که تا آخر عمر کور بمانی. میدانی که آلمان به افراد پرانرژی و خودباور احتیاج دارد.» در حالی که فورستر حرف میزد، بینایی هیتلر آرام آرام بازگشت: «تو درمان شدهای. بیناییات را به دست آوردی. تو مانند یک مرد رفتار کردی و توانستی با ارادهات نور را به چشمانت بازگردانی.»هیتلر در کتاب «نبرد من» این بهبود را خودخواسته و بدون کمک فورستر یا کس دیگری روایت میکند: «در روزهای پایانی نبرد دهشتناک، گازهای سمی به چشمان من آسیب رساندند و از آنجایی که خطر کوری من را تهدید میکرد برای مدتی روحیهام را باختم. اما صدای وجدان در سرم پیچید: بیچارهٔ بینوا، چطور میتوانی گریه کنی در حالی که هزاران نفر با مشکلاتی صدها برابر بدتر از تو دست و پنجه نرم میکنند! …درد چشمان من با این بدبختیها قابل مقایسه نبود.» کتاب «نبرد من» به جزئیات بازیافتن بیناییاش نمیپردازد ولی به نظر میرسد این حادثهای دراماتیک باشد که به سرعت پایان یافته است. اسناد نشان میدهند که هیتلر در ۱۹ نوامبر ۱۹۱۸ در حالیکه کاملا بهبود یافته بود مرخص شد.وینستون چرچیل که یک تاریخنگار حرفهای است و شخصی تیز و باهوش و همعصر هیتلر است در کتاب «شکلگیری طوفان»، پیسواک را در زندگی پیشوا فصلی حیاتی میداند: «در زمستان ۱۹۱۸ در حالیکه تنها و نابینا بر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، شکست شخصیاش با فجایع مردم آلمان در نظرش یکی شدند. شوک وارده از شکست در جنگ، از بین رفتن نظم و قانون و پیروزی فرانسویها، همگی باعث شدند تا دوران نقاهت پر رنجی برای او رقم بخورد. رنجی که تمامی وجودش را به تسخیر درآورد، و نیروهای بیکران و بدفرجام روحی شکل گرفتند. نیروهایی که قدرت آن را دارند تا زندگی هر فردی را نجات دهند یا او را به خاک سیاه بنشانند.» نخستین جلد از خاطرات جنگ جهانی دوم به قلم چرچیل در سال ۱۹۴۸ منتشر شد، نگارش این کتاب چند ماه پس از مرگ پیشوا آغاز شد زمانی که چرچیل در انتخابات جولای ۱۹۴۵ شکست خورده بود. تنها چرچیل میتواند چنین نثری را به کار بگیرد اما در «بکارگیری نیروهای بیکران روحی»، سرکردهٔ دشمنان انگلیسی هیتلر، خود به این نیروها احتیاج داشت.مفهوم «اراده» در مورد هیتلر، مفهومی کلیدی است. پیشوا، مرید «کارل فن کلاوس ویتز» تئوریسین نظامی پروس بود و ادعا میکرد که رسالهٔ مشهور او «دربارهٔ جنگ» را چندین بار خوانده است. مطالعهٔ آثار کلاوس ویتز کار آسانی نیست و میتوان برداشت اشتباهی از نوشتههای او داشت. هیتلر (که مطالعهٔ گستردهای داشت ولی منابعش را به نوعی دستچین میکرد که در عوض فهم بهتر زندگی، با برداشت شخصی او مطابقت داشته باشند) یکی از مفاهیم اساسی کلاوس ویتز را فهمیده بود و آگاهانه از آن تقلید میکرد: «… جنگ عملی وحشیانه است تا به واسطهٔ آن مخالفانمان را وادار کنیم تا آمالمان را برآورده کنند…جنگ ستیزه بر سر آمال شخصی و قدرت اراده است.» هیتلر معنای تحتاللفظی این مفهوم را به کار گرفت و تا حد نامعقولی آن را پیش برد. عنوان فیلم لنی ریفن اشتال (که شخص هیتلر آن را برگزیده بود) از صفآرایی نورنبرگ در سال ۱۹۴۳ نیز این موضوع را اثبات میکند: «پیروزی اراده».باید در نظر بگیریم که هیتلر در پاییز ۱۹۴۴ تا چه حد بیمار بود، جراحاتی که در ۲۰ جولای همان سال به او وارد شده بود نیز شرایط را بدتر کرده بود. بیماریهای مختلف در تصمیمگیریهایش و همچنین توانایی او در تحلیل اطلاعات تاثیر گذاشته بودند، اینها عوامل مهمی هستند که تاریخپژوهان نبرد آردن تاکنون آن را نادیده گرفتهاند.از پایان سال ۱۹۴۲ به بعد، هیتلر دیگر نمیتوانست نور شدید را تحمل کند، لبهٔ کلاهش را بلندتر کرده بود تا زمانی که در معرض نور قرار میگرفت از چشمانش محافظت کند. هنگام سفر کرکرههای قطار را پایین میکشید. این میتواند تمایل او برای زندگی و کار در پناهگاههای زیرزمینی را توضیح دهد. پس از ۲۰ جولای او از حضور در فضای باز پرهیز میکرد چون نگران بیماریهای عفونی و یا سوءقصد به جانش بود. علیرغم اینکه اطرافیانش به او اصرار میکردند تا از اتاقهای خاکآلود و سیمانی و افسرده کننده بیرون بیاید اما او روز به روز بیشتر درونگرا میشد. آلفرد یودل «آشیانهٔ گرگ» را ترکیبی از اردوگاه اسرا و صومعه تشبیه میکند. آلبرت اشپیر به یاد میآورد که هیتلر «معمولا کنفرانسها را به دلیل درد معده برای یک ساعت ترک میکرد یا اصلا به جلسات باز نمیگشت.»بمبگذاری ۲۰ جولای در سلامت او تاثیر گذاشت: بیخوابی، از دست دادن شنوایی گوش راست و بینایی ضعیف در چشم راست. او برای مطالعه به عینک احتیاج داشت ولی اجازه نمیداد که عکسی با عینک از او برداشته شود زیرا آن را نشانهٔ ضعف میدانست. در یکی از گزارشهای روانشناسی سازمان اطلاعات جنگ ایالات متحده در زمان جنگ جهانی دوم ذکر شده که دیکتاتور آلمان کاملا خودباور است و عقیده دارد که دست سرنوشت او را برای عظمت بخشیدن به آلمان انتخاب کرده است. هیتلر به سرعت به ماوراءالطبیعه و طالعبینی روی برد. گوبلز متوجه شد که هیتلر تنها کسی در سرزمین رایش نیست که به طالعبینی روی آورده است و در نتیجه طالعبینیهایی را منتشر کرد که خبر از «پایان یافتن شب سیاه» و «سرانجامی خوش» و «شگفتیهای قریبالوقوع» میدادند تا بر افکار عمومی که از دریافت اخبار بد خسته شده بودند تاثیر بگذارد.در آگوست ۱۹۴۴ همزمان با پیشروی متفقین در نرماندی، هیتلر از سردردهای شدید و درد سینوس رنج میبرد و برای علاج آن دو بار در روز محلول ۱۰ درصد کوکایین را استنشاق میکرد. در روزهای ۱۲، ۱۴ و ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۴ (روزی که فرمان وحشتناک حمله آردن را صادر کرد) در اثر اضطراب به انسداد شرائین مبتلا شد.زمانی که هیتلر نقشهٔ حمله به آردن را برنامهریزی و اجرا میکرد از سلامت جسمی و روحی خوبی برخوردار نبود: کمخواب بود، ترکیبی از داروهای مختلف برایش تجویز کرده بودند که میتواند دلیل اتخاذ تصمیمات مخاطرهآمیز و اغراقشدهٔ او را تا حدی توضیح دهد. با هر منطق سیاسی، حمله به آردن تصمیم عاقلانهای نبود و مسلما هیتلر و ارتش آلمان یک سال پیش حاضر به اتخاذ چنین تصمیمی نبودند. رژیم غذایی هیتلر مناسب نبود، او گیاهخوار بود و فقط سیب زمینی و سبزیجاتی را مصرف میکرد که دمای ملایمی داشته باشند؛ حساسیت او به غذاهای گرم از عوارض جانبی جراحت توسط گازهای شیمیایی بود.برای بررسی حوادثی که به تهاجم آردن منجر شدند، به خصوص برای درک این موضوع که چرا هیتلر به پیشنهادات مشاورانش و نقشههای تعدیل شدهٔ آنها توجه نکرد، میباید واکنشهای روحی و بیماریهای جسمی هیتلر را مدنظر داشته باشیم. ژنرال والتر وارلیمونت - معاون آلفرد یودل در آشیانهٔ گرگ که خود نیز در بمبگذاری اشتافنبرگ مجروح شده بود - پس از جنگ در مصاحبهای گفت: «هیتلر از ابتدا کنترل همه چیز، حتی تغییر و تصحیح تسلیحات را در دست گرفت. او در آن زمان از وضعیت سلامت خوبی برخوردار نبود؛ هنوز با عواقب بمبگذاری ۲۰ جولای دست و پنجه نرم میکرد. او این نقشه را برنامهریزی کرد و ستاد ارتش در آن نقشی نداشت. زمانی که امکان دسترسی به آنتورپ را بررسی کردیم متقاعد شدیم که امکان ندارد نیروهای ما به آنجا برسند.»گزینههای محتملتری روی میز بودند که امکان موفقیت بیشتری داشتند ولی همانگونه که وارلیمونت گفت، پیشوا به همهٔ آنها اینگونه پاسخ میداد: «جزئیات نقشهٔ من تغییرناپذیر است». هیتلر که زمانی نزد پیروانش رهبری تاثیرگذار محسوب میشد به سمی خطرناک تبدیل شده بود. او دیگر توانایی آن را نداشت که دادهها را ارزیابی کند و هر آنچه که با برداشتهای خودش در مغایرت بود را منتفی میدانست و حقایقی را که خوشایندش نبودند نادیده میگرفت.برخی از ناراحتیهای جسمی هیتلر - همچون لرزش دست و بازوی چپش - به علائم پارکینسون شبیه هستند، اما شرایط روحی او در ردهای مابین بیماری اوتیسم یا اختلال آسپرگر قرار میگیرد. به احتمال زیاد در دوران کودکی به نشانگان پیدیاِی (اختلالات فراگیر رشدی) مبتلا بوده است. اشپیر گزارش میدهد که با پیشرفت جنگ، این نشانهها در هیتلر تشدید شده بودند. او به خاطر میآورد که در جلسهای آمار ناخوشایندی را به هیتلر ارائه میداده است: «این آمار به تنهایی هیتلر را مضطرب و خشمگین کردند؛ اگرچه به گزارشم گوش میداد ولی از حالات صورت، حرکات شدید دست و جویدن ناخنهایش متوجه شدم که اعصابش در تنش است…زمانی که گزارشم را تمام کردم هیتلر دیگر کنترلش را از دست داده بود…صورتش به شدت قرمز شد. چشمانش خیره و بیحالت شده بودند. سپس با صدای بلند فریاد کشید…و ناگهان جلسه را لغو کرد و اجازه نداد هیچ بحثی صورت بگیرد.»پیشوای رایش از آگوست ۱۹۴۳ به بعد بازدیدش از کارخانجات و یگانهای ارتش را متوقف کرد و اطلاعاتش از دنیای خارج به گزارشات تلفنی، تلگراف و نامه محدود شد. او کماکان در مراسم اهدای نشان صلیب شوالیه و دیگر مدالها حضور مییافت ولی این مراسم از پیش برنامهریزی شده بودند و اجازهٔ هیچگونه رد و بدل شدن حقایق تلخ و ناخوشایند در آنها وجود نداشت. زمانی که اشپیر سعی کرد تا عکسهایی از آوارگان غیرنظامی آلمانی را به او نشان بدهد تا بلکه توجه هیتلر را به گرفتاری آنها جلب کند «او با خشونت عکسها را کنار زد». یکی دیگر از اطرافیانش میگوید: «جنگ برای هیتلر فقط تعدادی نقشه و کاغذ بود که از هرگونه خشم و خون واقعی به دور بودند. راستنبرگ منظرهای بود شامل درخت و جنگل و دریاچه که هیچ نسبتی با هراس و وحشت جنگ نداشت. او هیچ عکس یا فیلمی از جبهه را نمیدید. هیچ چیزی نمیباید مزاحم قدرت و ارادهٔ نبوغ آمیز او میشد.» این توهمات که به خودش مشتبه شده بودند با وقایع ۲۰ جولای شدت یافتند و قدرت نامحدود و خشم او، همچنین حلقهای از اساسها که او را احاطه کرده بودند و بیدرنگ به دستوراتش عمل میکردند، همگی دست به دست هم دادند تا کسی نتواند کوچکترین انتقادی از او بکند.هیتلر از لحاظ روحی تنها شده بود و نمیتوانست به کسی اعتماد کند و اگر موضوع صحبتی خوشایندش نبود آن را قطع میکرد. هرچه بیشتر از جنگ میگذشت، رفتار او با ژنرالهایش همچون برخورد با سربازان بود و افرادی که در پایگاه او استقرار داشتند دیگر همچون سابق نقشی بازی نمیکردند. هیتلر بیشتر و بیشتر در هدایت نیروهای نظامی دخالت میکرد، برخلاف دستورات فرماندهانش، فرمان صادر میکرد، در حالیکه تنها منبع اطلاعاتی او گزارشهای قدیمی بودند که در آشیانهٔ گرگ به دستش میرسیدند. آزادی عملکرد زیردستانش در «فرماندهی عملیات» که پیشتر عامل موفقیت آلمان در سالهای ۱۹۱۸-۱۹۱۴ و ۱۹۴۲-۱۹۳۲ شده بود - از میان رفت و همه چیز تحت دستور مستقیم هیتلر قرار گرفت. تعداد زیادی از ژنرالها و فرماندهان به جرم عدم پیروی از فرامین پیشوا برکنار شده، درجهشان را از دست داده و یا در مواردی اعدام شدند. نمونهای از توبیخ یکی از فرماندهان عالیرتبه توسط پیشوا اینگونه ثبت شده است: «احتیاجی نیست به من درس بدهی. من پنج سال فرماندهی ارتش آلمان در جبهه را به عهده داشتهام و تجربهٔ عملیام از همهٔ آنچه که ژنرالها آرزویش را دارند بیشتر است. من تمامی آثار مولتکه، کلازویتز و اشلایفن را مطالعه کردهام. من بیشتر از شما متوجه اوضاع هستم!» البته که اینطور نبود.