در برنامه «یک پذیرایی ساده» به ادامه گفتگو با خانم «مرضیه دباغ» در رابطه با فعالیت‌هایشان در اوایل انقلاب می‌نشینیم.

به گزارش حوزه احزاب باشگاه خبرنگاران، «مرضیه دباغ» در برنامه «یک پذیرایی ساده» رادیو گفت‌وگو اظهار داشت: من یک قدم عقب‌تر از 12 بهمن می‌روم، روزی که حضرت امام(ره) می‌خواستند اظهار نظرشان را درباره فرار شاه مطرح کنند، آنقدر جمعیت و خبرنگار جمع شده بودند که راهی برای عبور امام(ره) به حیاتی که چادر زده شده بود و جای مصاحبه‌های حضرت امام(ره) بود، مقدور نبود و در همان حیاتی که بودند، ماندند و چند کلامی با خبرنگاران صحبت کردند.
 
وی ادامه داد: من با یکی از خبرنگاران درگیر شدم و یک سمت بدنم بر اثر فشار تقریبا فلج شد و من را به بیمارستان بردند. در بیمارستان نوفل‌لوشاتو بستری بودم تا زمانی که حضرت امام(ره) می‌خواستند به ایران تشریف بیاورند. حاج احمد آقا را به همراه یکی دیگر از برادرها که فکر می‌کنم آقای غرضی بودند، نزد من فرستادند و گفتند که امام(ره) فرمودند ایشان را مرخص کنید، می‌خواهیم به همراه خودمان به ایران ببریم. اما اجازه ندادند تا اینکه رئیس بیمارستان آمد و گفت نمی‌شود و این خانم نمی‌تواند پاهایشان را حرکت دهند و ما او را از نظر قانونی نمی‌توانیم مرخص می‌کنیم.
 
وی بیان کرد: حاج احمد آقا گریه‌شان گرفت و گفتند امام(ره) فرمودند هیچ خانمی همراه با ما نباید در هواپیما باشد، ولی شما را یادشان بوده و گفتند مرخصشان کنید و با خودمان به ایران ببریم و بقیه معالجه‌شان را در ایران انجام دهند اما توفیق نشد و ما در آنجا ماندیم.  
 
دباغ اذعان کرد : دائما پیگیر خبرها در ایران بودیم، از ایران سه تلفن در اختیار ما بود، صبح تا ظهر، ظهر تا عصر و عصر تا صبح. این کار در روزهای اول، پنهان از ساواک انجام می‌شد اما در روزهای آخر قضیه حل شده بود و ساواک می‌دانست که به فرمایش حضرت امام(ره) کلاهش دیگر پشم ندارد. در این گفت‌وشنودها، ما از ایران خبر‌ها و برنامه‌ها را می‌گرفتیم و هم به خبرنگاران خارجی می‌دادیم و هم برای کارهای تنظیمی خودمان که باید داشته باشیم، استفاده می‌کردیم.
 
دباغ در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه قبل از 12 بهمن وقتی که در بیمارستان بودید، مطلع بودید که قرار است امام‌(ره) به ایران برگردند گفت: بله؛ مرتبا هم برادرها و هم خود حاج احمد آقا خبرها را به من می‌دادند. من را از بیمارستان در روز 8 بهمن مرخص کردند، به منزل رفتیم. من در طبقه پایین بودم و دو برادر دیگر در طبقه بالا بودند و هر کدام یک رادیو در اختیار داشتیم. من بیشتر خبرهای به زبان فارسی را زیر نظر داشتم و هر دو برادر که هم به انگلیسی و هم به عربی مسلط بودند اخبار کل جهان را در حد وسعشان زیر نظر داشتند، در تماس با ایران، از پشت تلفن خبرها را می‌خواندیم که به حضرت امام(ره) می‌دادند.  
 
وی ادمه داد: در شب 22 بهمن، قرار بود که رادیو تا صبح باز باشد و حواسم به آن باشد و دو برادرمان در بالا با رادیو اخبار کشورهای دیگر را تحت‌نظر داشتند؛ یک‌باره دیدم که سرودی گذاشته شد، اولش باورم نشد و فکر کردم خواب‌آلود هستم بلند شدم، نشستم و دیدم دارند سرود می‌خوانند، چنان فریادی زدم که این دو برادر خودشان را به سرعت به من رساندند، فکر می‌کردند حالم بد شده است. گفتند چه شده است؟ گفتم گوش کنید، وقتی گوش دادند و فهمیدند چه اتفاقی افتاده هر سه گریه می‌کردیم. یکی از این برادرها، دکتر فرهاد بودند که تا مدت‌ها رئیس دانشگاه شهید بهشتی بودند.
 
وی بیان کرد : فردا صبح، ابوعمار به ما تلفن زد. نمی‌دانم چگونه شماره ما را پیدا کرده بود. یاسر عرفات از لبنان به ما زنگ زد. گفت من می‌خواهم امروز به ایران بروم و اولین نفری باشم که پیروزی را به حضرت امام(ره) تبریک بگویم. گفتیم ما الان هیچ اختیاری نداریم. ایشان تا عصر چندین دفعه تماس گرفت تا اینکه به تهران تماس گرفتم و قضیه را با حاج احمد آقا مطرح کردم، گفتند همه راه‌ها بسته است و اگر می‌توانند به خلیج بروند و از آنجا خودشان را با کشتی برسانند و الا راه جاده‌ای و هوایی نداریم. یاسر عرفات، اولین نفری بود که خودش را به تهران رساند.
 
دباغ گفت: ما تا بیست و هفتم در نوفل‌لوشاتو بودیم، امام(ره) اجازه برگشت نمی‌دادند. می‌فرمودند ما هنوز ثابت نشدیم، شما هر سه نفرتان بمانید که اگر در این‌جا برای ما اتفاقاتی افتاد آن‌جا اقلا چند نفر داشته باشیم که حرف ملت ما را به مردم دنیا برسانند. در روز بیست و هفتم بهمن، حاج احمد آقا گفتند که امام(ره) فرمودند اگر می‌خواهند بیایند. الحمدالله با هواپیما برگشتیم. من روی چرخ نشسته بودم. در فرودگاه غیر از سیاهی چیزی نمی‌دیدم. نمی‌دانم این خبر چگونه پخش شده بود. خیلی از افراد را نمی‌شناختم و معلوم بود از خانم‌های سطح بالا بودند.
 
وی ادامه داد: بعد از ورودم به ایران، دو روز بعد با حضرت امام(ره) ملاقات کردم. آقا فرمودند فعلا نمی‌خواهیم کاری کنید چند روزی کنار بچه‌هایتان باشید بعد به شما می‌گوییم که چه باید شود. بعد از یک ماه، هم انقلاب جایگاه خودش را پیدا کرده بود و هم حضرت امام(ره) با تدابیری که اندیشیده بودند افرادی را در جایگاه‌های مختلف قرار داده بودند، وقتی که بنده خدمت ایشان رسیدم گفتند بروید به دنبال این باشید که چگونه انقلاب را حفظ کنیم و به چه چیزهایی نیاز داریم.
 
دباغ اذعان کرد: در روزهای اول انقلاب هر کسی به ذهنش رسیده بود که باید از انقلاب دفاع کند وارد کمیته شده بود. آدم‌های خیلی خوب در کمیته بودند و آدم‌هایی از اطرافیان شعبان بی‌مخ هم در بعضی از جاها دیده می‌شد.
 
وی ادامه داد: یاری ملت و مردم برای حفظ انقلاب، نقش اساسی داشت. افرادی را که می‌شناختند پرونده‌هایشان را جمع می‌کردند خدمت مرحوم آیت‌الله مهدوی‌کنی و دستیاران‌شان که خودشان انتخاب کرده بودند، می‌دادند و آن‌ها رسیدگی می‌کردند. ولی این کافی نبود. چون دشمن مخصوصا آمریکا و اسرائیل، به شدت برای از میان برداشتن انقلاب برنامه‌ریزی می‌کرد، مخصوصا اسرائیل که وهم زده بودند که ما نزدیک آن‌ها هستیم و از طرفی آمریکایی‌ها که می‌ترسیدند انقلاب ما در دیگر کشورهای اسلامی ادامه داشته باشد.  
 
وی بیان کرد: اما بچه کتک خورده‌های انقلاب که در حدود 15 نفر بودند، دور هم جمع شدند. به دستور امام(ره) سپاه را تشکیل دادیم که بتوانیم از انقلاب محافظت کنیم. کم‌کم با اشکال مختلف تشکیلات را راه انداختیم و حضرت امام(ره) پشتوانه این تشکیلات بودند.
 
دباغ در پاسخ سؤالی مبنی بر اینکه به شما چه کسی پیشنهاد داد که بیایید و در سپاه همکاری کنید گفت: همه با هم بودیم. همه افرادی که در آن‌جا با ما بودند مانند آقای غرضی، تقدیسیان و بقیه افراد. امام رضوان‌الله تعالی‌علیه، آقای مروارید و یکی دیگر از علما را خودشان معرفی کردند که با این جمع همکاری داشته باشند. بلافاصله از همین جمع سه الی چهار گروه درست شد که هرکدام از این جمع برای تشکیل هسته‌های مرزیبه یک نقطه از کشور بروند. منطقه کردستان  غرب به اسم بنده درآمد و من و شهید سماوات و دو تا دیگر از برادرها که یکی از خارج از کشور آمده بود و یکی دیگر از دانشجویان تهران بود به آن منطقه رفتیم. گروه‌های دیگر به خوزستان، شمال کشور و جاهای دیگر رفتند.
 
وی ادامه داد: تشکیلات گسترده و منسجمی نبود، ولی بهکار گرفته شدند. مثلا وقتی به کرمانشاه رفتیم، قبل از رفتن ما، امام جمعه آن‌جا را حضرت امام(ره) خمینی انتخاب کرده بودند؛ ایشان به ما چند نفر از افرادی که مورد تأیید بودند معرفی کردند، ما آ‌ن‌ها را ارزیابی می‌کردیم و از میان آن‌ها انتخاب می‌کردیم، یک گروه پنج نفره را انتخاب می‌کردیم و بقیه کارها را با گزارشاتی که به آن‌ها می‌دادند بود. از این تشکیلات در آن منطقه، در پنج منطقه هسته مرکزی تشکیل شد. بعد به کرمانشاه آمدیم که امام جمعه آن‌جا خیلی کمک کرد و بعد به همدان رفتیم.  
 
وی بیان کرد: در همدان حضرت آیت‌الله مدنی در آن‌جا به فرمان حضرت امام خمینی(ره)، امام جمعه بودند. با شناسایی که ایشان از مبارزین همدان داشتند با اینکه همدان در آن روزها وضع خیلی بدی داشت و تمام گروه‌ها در آن‌جا کمپ درست کرده بودند. علتش هم این بود که آنجا گلوگاه کردستان بود و اسلحه و مهمات به راحتی به دستشان می‌رسید و در شهرهای دیگر کشور پخش می‌کردند؛ در آخر، آیت‌الله مدنی فرمودند خانم دباغ خودتان مسئولیت را بپذیرید تا بعد از مدتی اقداماتی می‌کنیم. با اقداماتی که بنده هم از طریق اطلاعات فامیلی و هم دوستانی که در آن‌جا داشتم خیلی از حرکات آن گروهک در آن‌جا با اطلاعات مردمی که داده می‌شد خنثی می‌شد.
   
دباغ در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه کار برایتان سخت نبود اذعان کرد: سخت بود، اولش وحشت کردم، آن هم با وضعی که همدان داشت و با وضعی که چپی‌ها و همینطور منافقین من را شناختند. خانه‌هایی که من می‌رفتم، آن‌ها همه را بلد بودند چون قبل از انقلاب ما با هم بودیم و  بعد از انقلاب این‌ها خودشان را ابتدا نشان نداده بودند و وقتی که این‌ها دیدند که انقلاب و اسلام نمی‌تواند کارهایشان را پیش ببرد تازه ما متوجه شدیم که آن‌ها چه کسانی هستند، اما آن‌ها همه نوع اطلاعات از ما داشتند.
 
وی ادامه داد: آیت‌الله مدنی حکمی دادند و مسئولیت را به بنده محول کردند، خودشان هم در جلسات شرکت می‌کردند، من فردی مبارز و نترس بودم اما کار خیلی سخت بود. دوستان می‌گویند ما در آن زمان فکر می‌کردیم که شما یک فرد خارق‌العاده‌ای هستید که اولا در این جریان یک خانم حضور پیدا کرده و مهم‌تر اینکه شما نه شب‌ها خواب داشتید و نه روزها. من معمولا کشیک در شب را خودم می‌گرفتم چون کم خواب هستم و در این مدت گشت می‌زدم و هر جا که نیرو گذاشته بودم شاید به فاصله بیست دقیقه بالای سرشان بودم. از نگهبانانی که در مرز با کوهستان، کرمانشاه و تهران بودند بازدید می‌کردم و تا اذان صبح بیدار بودم. بعد از اذان صبح کمی می‌خوابیدم و ساعت 7 صبح بیدار می‌شدم و به دفتر کارم می‌رفتم.
 
وی بیان کرد: مراجعه‌کننده خیلی بود و حتی از روستاهای خیلی دور که حتما ماشین و جاده برای رفت و آمد نداشتند، می‌آمدند تا برای روستاهایشان روحانی و اسلحه بگیرند و یا افرادی که بر علیه نظام و امام(ره) و انقلاب کارهایی را انجام می‌دادند معرفی می‌کردند که ما باید می‌رفتیم و آن‌ها را شناسایی و دستگیر می‌کردیم.  
 
دباغ در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه از آموزش‌هایی که در لبنان دیده بودید، استفاده می‌کردید اذعان کرد: در این مدت هم از برنامه‌های چریکی که آن‌جا دیده بودم استفاده می‌کردم و هم از جنگ‌های نامنظمی که در آن‌جا برنامه‌هایش دیده شده بود استفاده می‌کردم، الحمدالله هم موفق بودیم.
 
دباغ در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه به شکل‌گیری و اینکه در همدان به عنوان فرمانده مشغول به کار شدید اشاره کردید، در بین همکارانتان باز هم همکار خانم داشتید گفت: همکار خانم نداشتم ولی دو سه نفر از خواهران بودند که چون قبلا از آن‌ها شناخت کافی داشتم بعضی از مسائل را به آن‌ها ارجاع می‌دادم، منتها خارج از چارچوبی که برای خودمان با برادرها برنامه‌ریزی کرده بودیم.  
 
وی ادامه داد: متأسفانه من روحیات زنانگی ندارم. هنوزم که 75 ساله هستم، با برادرهایی که در آن زمان با هم کار می‌کردیم وقتی با هم برخورد می‌کنیم یعنی همان مسائل را داریم و علتش این است که وقتی انسانی مسئولیتی را می‌پذیرد اگر که از چارچوب خواست خداوند باشد خیلی از مسائل خود به خود حل می‌شود.
 
وی گفت: در نوفل‌لوشاتو یک روز به حیاتی که چادر زده بودند و نماز می‌خواندند رفتم و دیدم از داخل زیرزمین صدای صحبت کردن می‌آید، به برادرها گفتم صدای چه چیزی است؟ گفتند دو تا از برادرها از انگلیس به این‌جا آمده‌اند و حاج احمد آقا نوارهای امام(ره) را داده‌اند و آن‌ها دارند آن‌ها را پیاده می‌کنند. من یک لبخندی زدم و یکی از برادرها گفت چیه، باز دوباره راه فراری پیدا کردی، گفتم نه راه ورود پیدا کردم بیایید با هم به زیرزمین برویم. در زیرزمین یک آقای همدانی بود که همسر خودش را در رودخانه انگلیس آن‌قدر نگه داشته بود و خفه کرده بود چون یک روز وارد خانه شده بود و دیده بود همسرش دارد نماز می‌خواند.  
 
دباغ بیان کرد: همان اتفاق برای «محبوبه افراز» افتاد، چون در مدرسه رفاه تدریس می‌کرد، او را می‌شناختم. این دختر یک روز به ملاقات حضرت امام(ره) آمد به او گفتم چرا از پیش این‌ها رفتی، گفت نرفتم ولی از آن‌ها می‌ترسم و جرأت جدا شدن ندارم و یک جا نمازی که دارم را پنهان کرده‌ام که آقایی که شوهرم شده مبادا بفهمد و من را بکشد. اتفاقا تقریبا دو هفته بعد حاج احمد آقا آمدند و گفتند این آقا را می‌بینید که در کنار ایستادند، گفتند این آقا شوهر خواهر محبوبه افراز است و می‌گوید هرچه تلفن می‌زنیم محبوبه جواب نمی‌دهد و آمده‌ایم ببینیم چه خبر است. با آدرسی که داشتیم رفتیم دیدیم که پلیس آمده و این دختر روی تختی که خوابیده بود باد کرده و مرده است. من جانمازش را از داخل چمدانش پیدا کردم و به شوهر خواهرش دادم و گفتم این جرم محبوبه برای کشته شدنش بود.
 
وی ادامه داد: خواهر بزرگتر خانم افراز در هلال احمر مسئول نامه‌های بچه‌ها بودند که از عراق می‌نوشتند و همسرش هم جزو شهدای 72 تن است، منظورم این است که خانواده محبوبه خانواده خوبی بودند.
 
وی بیان کرد: بعد از اینکه به زیرزمین رفتیم، دیدم که آقای حق‌شناس یا روح‌شناس که فامیلی‌اش به خوبی در ذهنم نیست، مشغول پیاده کردن نوارهای امام(ره) است. بیرون آمدم و به حاج احمد آقا گفتم این آقا را می‌شناسید گفتند خیر، این آقا نزد ما آمد و گفت تازه از زندان آزاد شده و آمده است در اینجا هر کاری که از دستش برمی‌آید انجام دهد. ماجرا را برای ایشان تعریف کردم در همین حال یکی از این دو نفر صحبت‌های من را شنیده بود و از خانه طوری فرار کردند که برای همه تعجب‌آور بود. برخورد با آدم‌هایی به این شکل خیلی سخت است برای آن‌ها چیزی مهم نبود مگر اینکه انسان‌های دیگر را از بین ببرند.
 
دباغ در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه شما از حضرت امام(ره) حکمی را هم داشتید اذعان کرد: حکمی که فقط برای ملاقات با گورباچف نوشته بودند و حالت امری داشت که گفته بودند نکند همسرم مخالفت کنند.
 
دباغ در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه می‌دانستید که می‌خواهید به ملاقات گورباچف بروید گفت: بله، می‌دانستم. مدتی بود که وزیر دادگستری آن زمان، مسئولیت زندان‌های تهران را به بنده داده بودند. در زندان قصر دفتر داشتم و هر وقت که در مجلس نبودم به بازدید زندان‌ها می‌رفتم. یک روز صبح، وارد زندان کچویی برای بازدید شدم از بلندگو من را صدا زدند که به دیدن رئیس زندان بروم. رئیس زندان گفتند که حاج احمدآقا چندین بار تماس گرفته بودند و می‌خواستند با من صحبت کنند، تماس گرفتم، ایشان فرمودند که امام(ره) یک نامه سری برای گورباچف دارند و از آقایان آیت‌الله جوادی‌آملی را انتخاب کردند و از خانم‌ها شما را انتخاب کردند. گفتم من از امام(ره) سؤال را دارم. چون  کلی خانم با تحصیلات بالا داشتیم و انتخاب شدن من یک سؤال بود.  
 
وی ادامه داد: بعد از کار به جماران رفتم و خدمت امام(ره) رسیدم. دیدم که حضرت امام(ره) این دستور را دادند و شب به خانه آمدم و موضوع را به همسرم گفتم، او گفت من نمی‌دانم مطمئنا امام(ره) بهتر از ما می‌دانند و هر چه که ایشان دستور می‌دهند باید همان را اطاعت کنید. خیالم راحت شد و صبح به حاج احمد آقا تماس گرفتم و گفتم امام(ره) هر چه برای من امر کنند من حاضر هستم. دو روز بعد ما به فرودگاه رفتیم.
 
دباغ در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه از محتوای نامه آگاه بودید ادامه داد: خیر؛ وقتی سوار هواپیما شدیم در هنگام پرواز، آیت‌الله جوادی‌آملی فرمودند من متن نامه را می‌خوانم برای اینکه همه مطلع شوید. متن نامه را خواندند اما دلم می‌خواست که محتوای نامه را داشته باشم. وقتی برادرها رفتند بخوابند از ایشان خواهش کردم که من نامه را تا صبح همراهم داشته باشم. گفتند اشکالی ندارد. یک دست‌نویس از نامه نوشتم.
 
وی بیان کرد: تا صبح چادر بر سرم بود و رویم را گرفته بودم یعنی همه این‌طوری بودند و حتی آقایان با همین سختی بودند. در آن موقع ما شوروی را در عین حالی نسبت به مسائل اعتقادی‌مان دشمن می‌دانستیم، احساس می‌کردیم که در همه جاهای اتاق شنود گذاشته‌اند و فیلم و عکس می‌گیرند. با چادر روی مبل طوری نشسته بودم که حتی نتوانند از صورتم هم عکس بگیرند. شام را در سفارت خوردیم و صبحانه را هم از سفارت برایمان آوردند تا مسئله‌ای از نظر حلالیت و پاک بودن غذاها وجود نداشته باشد.
 
وی گفت: نکته فرمایشات حضرت امام(ره) خیلی جالب بود، اولا حاج احمد آقا گفتند که امام(ره) فرمودند وصیت‌نامه‌هایتان را بنویسید، یعنی ندای مرگ را دادند. یکی از برادران سؤال کردند مگر ما را می‌خواهید به کشتارگاه بفرستید؟ ایشان فرمودند نه؛ امام(ره) فرمودند که ممکن است هواپیمایتان را اسرائیلی‌ها بدزدند و یا ممکن است خود روس‌ها شما را بگیرند و یا چون آمریکا متوجه نشده است که متن نامه چه چیزی است، هواپیما را مورد اصابت موشک قرار دهند. ما وصیت‌نامه را نوشتیم.
 
وی ادامه داد: ولی حقیقتا رعب و وحشت را ایجاد کرده بود نه از مرگ چون که مرگ برای همه است، از اینکه گورباچف چه برداشتی از این نامه‌های که حضرت امام(ره) داده‌اند، دارد و سؤالاتی که برایش پیش می‌آید؛ اما بحمدالله آن‌قدر این ملاقات زیبا از طریق آقایان بالاخص آیت‌الله جوادی‌آملی برگزار شد که شگفت‌آور بود.
 
دباغ بیان کرد: من، آیت‌الله جوادی‌آملی، آقای لاریجانی و در آخر به سفیر ایران در روسیه هم اجازه دادند که در جلسه حضور داشته باشد چون آیت‌الله جوادی‌آملی گفتند که تا سفیرمان نباشد ما نامه را نمی‌خوانیم، بعد به او هم اجازه ورود در جلسه را دادند. به جز ما چهار نفر، یک نفر مترجم گورباچف بود و آقای لاریجانی هم مترجمه آقای جوادی‌آملی بودند.
 
وی ادامه داد: دومین نکته‌ای که امام(ره) فرموده بودند این بود که نامه باید سمعی بصری باشد و اینگونه نباشد که او نامه را بخواند و پاره کند بلکه خودمان بخوانیم. ریزبینی‌های امام(ره) خیلی جالب بود. بعد از خوانده شدن نامه دو بار دیدم که گورباچف بلند شد و چیزی را که جلویش بود خط زد ولی مرتبه سوم خیلی برآشفته شده بود و صورتش سرخ شده بود و چیزی را روی برگه نوشت و رو به آقای جوادی‌آملی کرد و گفت آقای خمینی ما را دعوت به خداپرستی کرده، ما هم می‌توانیم ایشان را دعوت به کمونیست کنیم؟
 
دباغ گفت: آقای جوادی‌آملی پاسخی ندادند. بعد از اینکه سؤالاتش را مطرح کرد فهمیدیم که گورباچف در این‌جا دردش آمده بود که حضرت امام(ره) فرموده بودند که در «هر کجای شوروی، نه در هر کجای این زمین خاکی، هر آدمی که از بی‌عدالتی فریاد بزند ما خودمان را بر یاری دادن به او را تکلیف می‌دانیم». او از این عصبانی بود که پس آقای خمینی قصد دخالت بر حکومت ما را کرده‌اند.  
 
وی ادامه داد: آقای جوادی‌آملی با آرامش فرمودند: خیر؛ پس متوجه نشدید. از این‌جا که ما نشستیم تا هفت طبقه زیر زمین برای شما، از بالای سر ما تا هفت طبقه بالای آسمان برای شما، کشور شما است و برای شما است و کسی به مال شما کاری ندارد، امام(ره) آدم‌ها را گفتند و نه خاک و آب. انسان چون محترم است، هر کجا از مظلومیت فریاد بزند ما موظف هستیم که از او دفاع کنیم.
 
دباغ در پایان خاطر نشان کرد: این باعث شد که آقای گورباچف تقریبا بعد از سیزده سال از پیروزی انقلاب، وقتی از صدا و سیما نزد گورباچف رفتند تا از او در رابطه با نامه و قضایای آن زمان اطلاعاتی داشته باشند، آقای گورباچف گفته بودند که من آن‌قدر غصه می‌خورم و متأسفم که ای کاش چیزهایی که امروز دارم از نامه حضرت امام(ره) می‌فهمم، آن روزها فهمیده بودم و اجازه نمی‌دادم شوروی اینگونه چند تکه شود و حق و حقوق کسی معلوم نشود که چه کسی حقش چگونه است.
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار