غزلم باز نپرسید: «چرا غمگین است؟»
و نپرسید «چرا قافیهام خونین است؟
شیرخوار است، گرفته است، پدر بر سر دست
مصرع از غُصه این قِصه سرش پایین است!
ضجّه زد اصغرش آنقدر که لشکر کر شد
تا رجز خواند عمر: کل سپاهت اینست؟
گفت: سیراب کنید و به منش باز آرید
آه، این ماه، کماکان به زمین خوشبین است!
گفت: من هیچ،... به این طفل ولی رحم کنید
بیگناه است ولو لشکرتان بیدین است
غزلی نغز ز آزادگی آمد به زبان
آه، این نقضِ غرض، تیرِ خلاص از کین است
«نازک آرای تن ساق گلی» نشکفته
با سپیدی چه کند؟، حرمله نازک بین است!
از غم آب؟، نه ارباب، که از شرم رُباب
مثلِ یخ آب شدن، بر جگرت تسکین است
پشت خیمه، نوک خنجر، تن اصغر، دل خاک
این غریبانهترین مرتبه تدفین است...
غنچه میچیند و از سرو کمر میشکند
چه کسی گفته که این چرخ فلک گلچین است؟