به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، تاریک و روشن زندگی، صحنه مواجهه با ناهمواریها و نقاط هموار است. صحنه روبهرو شدن دائمی با خوب و بدها، بودها و نبودها، پیروزیها، شکستها، آمدنها و رفتنها است. زندگی در روشنایی آرزویی است که بسیاری از افراد برای رسیدن به آن تلاش کردهاند اما در این میان هستند افرادی که سالهای طولانی عمرشان در بخش تاریک زندگی سپری شده است.
روزهایی که یادآوریاش افسوس روزهایی را به دنبال دارد که چشمانشان به تاریکی عادت کرده بود و زندگی در مرداب را به بودن در کنار دریا ترجیح داده بودند. باور داستان زندگی مردی که 45 سال از زندگیاش را در تاریکی گذراند سخت است.
شاپور مرد 63 سالهای است که طعم روشنایی را 16 سال در زندگیاش چشیده است. تحولی که در او ایجاد شد وی را به دنیای نویسندگی کشانید. نوشتن بیش از 100 عنوان کتاب درباره زندگی و اعتیاد و بیماری سرطان بخشی از کارهای اوست.
این مرد همچنان از روزهای تاریکی مینویسد که پشت سر گذاشته است. ورق پارههای یک معتاد عنوان نخستین کتابی بود که در آن به خوبی 45 سال زندگی در مرداب اعتیاد و مشروبات الکلی به تصویر کشیده شده است. قهرمان این کتاب زن صبور و مهربان اوست. شاپور ابراهیمی با کوله باری از تجربه زندگی در تباهی و سیاهی روبهروی ما نشست و صادقانه از روزهایی گفت که حتی مرگ هم او را قبول نمیکرد.
دام سیاه کودکیچهارشنبه سوری سال 1333 در تهران به دنیا آمد. در خانوادهای رشد کرد که مواد مخدر همه زندگیشان را در بر گرفته بود و پنج خواهر و دو برادرش همگی اعتیاد داشتند. میگوید: «اعتیاد در خانواده مان ریشه زده بود. پدربزرگ و جد پدریام همگی مواد مخدر مصرف میکردند. دوران کودکیام در خانوادهای آشفته سپری شد و در این زندگی آموختم باید روحیه جنگ طلبی داشته باشم.
4 سالم بود که برای نخستین بار طعم اعتیاد را چشیدم. شبها به خاطر گوش درد نمیتوانستم بخوابم و مادرم برای آنکه من را آرام کند مقداری از تریاکهای پدربزرگ را پشت گوشم میمالید تا درد تسکین پیدا کند. این درد ماهها ادامه داشت و علت آن عفونت گوش بود ولی مادرم با تریاک و دود سیگار درد من را ساکت میکرد.
بعد از چند ماه دیگرخودم از مادر میخواستم تا از مواد مخدر پدربزرگ به من بدهد. مادرم فرزند مردی معتاد بود و اعتیاد همه زندگیاش شده بود. در این خانواده نتوانستم بچگی کنم، کسی نبود که به من درس زندگی بدهد و در واقع سلیقهای بزرگ شدم. در این خانواده من روش سوء استفاده کردن را آموختم. 14سالم بود که با حشیش آشنا شدم. نخستین بار وقتی با پیشنهاد دوستان حشیش کشیدم احساس کردم روح آشفتهام آرام شده است و برای اولین بار خندیدم.»
مصرف مشروبات الکلی شعله دیگری بود که این خانواده را در برگرفته بود. شاپور در کنار پدر و دیگر اعضای خانواده عیش خودشان را با مشروب کامل میکردند. روزها و شبها در مستی و خماری سپری میشد اما انقلاب اسلامی سال 57 باعث شد تا کارخانههای مشروبسازی تعطیل شوند و به این ترتیب شاپور و خانوادهاش تا مدتی ازمصرف مشروبات الکلی دور ماندند.
ضربه دومخدمت دوران سربازی جایی بود که شاپور فهمید دائم الخمر شده است. سال 1349 به خدمت سربازی رفتم. «در این دوران بود که فهمیدم بدون مشروبات الکلی نمیتوانم زندگی کنم و باید هر روز مصرف می کردم. با هر فراز و نشیبی که بود خدمت سربازی را به پایان رسانیدم. سال 1352 ازدواج کردم. بعد از یکسال پسرم به دنیا آمد و پس از آن نیز صاحب دو دختر و یک پسر دیگر شدم. سال 57 پیمانکار تأسیسات بودم و در فرودگاه مهرآباد و هتل آزادی کار میکردم. وضع مالی مناسبی داشتم وسه سالی بود که مشروبات الکلی را کنار گذاشته بودم.
فقط سیگار میکشیدم و گاهی هم آن را کنار میگذاشتم ولی دوباره به طرف سیگار میرفتم. سال 61 دوباره به سوی مشروبات الکلی کشیده شدم و یک سال بعد نیز مصرف مواد مخدر را شروع کردم. اولین بار دریک باشگاه ورزشی کاراته با توصیه یکی از مربیانم شیره تریاک خوردم. آن زمان چیزی به نام دوپینگ وجود نداشت و وقتی شیره تریاک را خوردم احساس کردم قدرت زیادی پیدا کردهام و در مسابقات قهرمان شدم.
احساس میکردم روی ابرها قدم میزنم و تا 18 روز توانایی زیادی داشتم. با خودم میگفتم اگر هر ماه یکبار به اندازه کمی تریاک مصرف کنم مشکلی پیش نمیآید و میتوانم قدرت بدنیام را حفظ کنم. انرژیام زیاد شده بود و تا نیمههای شب کار میکردم و جالب اینکه همزمان ورزش هم میکردم. اما این دوران طلایی تبدیل به دوران نقرهای و پس از آن خاکستری شد و به جایی رسیدم که از خدا آرزوی مرگ میکردم.»
روزها بسرعت سپری شدند و مواد مخدر در وجود شاپور ریشه کرد. زانوهایش سست شدند و وزنش 34 کیلوکاهش پیدا کرد. میگوید: مصرف 10 گرم شیره تریاک و 70 قرص آرامبخش در روز کارم شده بود. «دیگر آدم سابق نبودم اما به خاطر وضعیت مالی مناسبی که داشتم در بیمارستانهای مختلف بستری شدم و بارها مواد مخدر را ترک کردم اما بیفایده بود. دوبار دست به خودکشی زدم اما از مرگ نجات پیدا کردم. روزی چند بسته سیگار میکشیدم و همه زندگیام در دود و مشروب خلاصه میشد. همسرم مانند شمعی مقابل چشمان من آب میشد ولی من بیتوجه به او در عالم خودم بودم. او قهرمان زندگیام بود. با همه مشکلات کنار من ایستاد و سایهای بالای سر بچهها شد.»
مرگ آرزویی بود که شاپور آن را تنها راه حل رهایی از منجلابی میدانست که در آن گرفتار بود. به انتهای خط رسیده بود و بیناییاش روز به روز کمتر میشد. بعد از سه سال وقتی پزشکان گفتند به بیماری سرطان استخوان مبتلا شده است فهمید فقط 6 ماه مهمان کره خاکی است و باید خود را برای سفری که انتظارش را میکشید آماده کند. اما توهم زندگی خانوادهاش بعد از او مانند خورهای به جانش افتاده بود. تصور میکرد بعد از او خانوادهاش به فساد کشیده میشوند. تصمیم گرفت تا به زندگی آنها نیز خاتمه بدهد. میگوید: «دوبار در غذایی که همسرم طبخ کرده بود مرگ موش ریختم اما از آنجا که تقدیر باید به گونه دیگری رقم میخورد هیچ اتفاقی نیفتاد.
از زندگی خسته شده بودم. 5 ماه شیمی درمانی و پرتو درمانی شدم. فقط یک ماه از مدت زمانی که پزشکان برای زنده بودنم تعیین کرده بودند، باقی مانده بود. 15شهریور ماه سال 77 وارد انجمن معتادان گمنام شدم. نمیدانم چطور از این انجمن سردرآوردم.
نمیخواستم زنده بمانم و فقط میخواستم قبل از مرگ از شر اعتیاد رها شوم. فردی که به عنوان راهنما در این انجمن برای ما صحبت میکرد وقتی سرگذشت تاریک من را شنید از من خواست تا در گوشه خلوتی در برابر خدا زانو و از عمق وجود او را صدا بزنم. برای اولین بار در زندگی زانو زده و با خدا حرف زدم. حس میکردم نوری در دلم تابیده است. احساس میکردم متحول شدهام. قدرت عجیبی پیدا کرده بودم . با ارادهای محکم مواد مخدر و سیگار را کنار گذاشتم و در 45 سالگی دوباره متولد شدم.
آن روزها وقتی راهنمای من در انجمن فهرست رنجشهای من را خواند تشویقم کرد و گفت خاطرات دوران اعتیادم را بنویسم. تا به آن روز هیچ وقت دست به قلم نبرده بودم و در مدرسه هم همیشه از نوشتن انشاء فراری بودم. بسرعت دست به کار شدم چون زمان زیادی نداشتم و خاطرات دوران اعتیادم را تحت عنوان ورق پارههای خاطرات یک معتاد نوشتم. وقتی این کتاب را برای تایپ در اختیار تایپیستها قرار دادند هر کدام از آنها با خواندن بخشی از خاطرات، از ادامه تایپ کردن آن منصرف میشد.
آنها میگفتند بدنشان با خواندن این خاطرات به لرزه افتاده و نمیتوانند ادامه دهند. تایپیستهای مختلفی عوض شدند تا این که تایپ این کتاب به پایان رسید و علی رغم این که وزارت ارشاد اجازه چاپ آن را نمیداد، سرانجام سال 81 به خاطر کارهایی که در زمینه ترک اعتیاد برای معتادان انجام داده بودم مجوز چاپ کتاب صادر شد. قهرمان این کتاب همسرم بود و آن را به او که سال ها با رنج و مشقت فراوان در دنیای تاریکی من کنارم مانده بود، تقدیم کردم.
ماهها گذشت اما من زنده بودم و پزشکان از زنده بودن من متعجب بودند. آنها من را به عنوان الگویی که توانسته بود سرطان را شکست بدهد به بیماران سرطانی معرفی میکردند. آن روزها احساس میکردم باید بنویسم و زنده ماندن من حکمت خدا است. باید با قلمم به همه میفهماندم که اعتیاد جرم نیست، یک بیماری است و باید این بیمار را نجات داد. زمانی که شروع به نوشتن میکردم حس عجیبی داشتم احساس میکردم که کلمات به من الهام میشوند. از تجربیات خودم استفاده کردم وکتاب «ماهی قرمز» را نوشتم.
این کتاب داستان دو ماهی قرمز است که اتفاقات زیادی زندگی آنها را تحت تأثیر قرار میدهد. آنقدر ذوق نوشتن پیدا کرده بودم که میتوانستم در یک روز چهار کتاب بنویسم. پس از آن، کتاب «سرزمین یخی» را که مشتمل بر 6 داستان درباره اعتیاد بود، نوشتم اما وقتی آن را برای تایپ در اختیار تایپیست قرار دادم او آنها را همراه خودش به جای نامعلومی برد و من نتوانستم او را پیدا کنم.
گم شدن نوشته هایم ضربه بزرگی به من زد و از آن به بعد تصمیم گرفتم تا خودم مطالبم را تایپ کنم.»
دیدن بیماران سرطانی و ناامید شدن آنها از زندگی، انگیزهای شد تا شاپور خاطرات دوران مبارزه با بیماریاش را در کتابی تحت عنوان خاطرات فرشته به رشته تحریر درآورد. همچنین کتاب «12قدم برای شفای سرطان»، سرشار از کارهای معنوی است که میتواند به بیمار سرطانی انگیزه زیادی برای بهبودی بدهد. او که سالها دود سیگار همدم همیشگیاش شده بود به خوبی میدانست علت اصلی بسیاری از سرطانها سیگار است.
«آشیانه فاخته»، کتابی بود که او درباره معتادانی که دچار بیماری ایدز میشدند، نوشت.
نجات از سیاهی هاشاپور با کوله باری از تجربه در کنار نوشتن کتاب با حضور در دانشگاهها، انجمنها و همایشهای مختلف درباره اعتیاد و راههای نجات یک معتاد و همچنین راههای ترک مواد و سیگار سخنرانی میکرد. «در این 15سالی که از اعتیاد و سیگار پاک شدهام با معتادان زیادی مشاوره کردم. سرگذشت بعضی از آنها سوژه خوبی بود که آنها را به صورت کتاب مینوشتم. کتاب لب دوخته سرگذشت زن معتادی بود که نوشتم. پس از آن تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم و در رشته مددکاری در دانشگاه بهزیستی مشغول تحصیل شدم. مددکاری را دوست داشتم زیرا تا قبل از این که وارد دانشگاه شوم از تجربیاتم برای مددکاری به معتادان استفاده میکردم.
سال 86 فارغ التحصیل شدم و عهد کردم برای نجات معتادان از دام اعتیاد هر کاری که ممکن است انجام بدهم. انجمن سرطانیهای ایران، گروه رهایی از عادتهای ناسالم و گروه نیکوتینیهای ایران از مراکزی بودند که با کمک دوستانم آنها را تأسیس کردیم و همراه با اکبر رجبی برای حمایت از کارتن خوابها و بازگرداندن آنها به زندگی، مؤسسه طلوع بینشانها را به راه انداختیم.
امروز برای کمک به معتادان و بیماران سرطانی فعالیت میکنم و با بیماران و معتادان زیادی از کشورهای مختلف دنیا در تماس هستم و به آنها مشاوره میدهم. کتاب «خاطرات یک معتاد» بارها تجدید چاپ شد و 26 هزار جلد آن به فروش رفت. چند سال قبل زن میانسالی از امریکا برای دیدن همسر من به ایران آمده بود.
او میگفت با خواندن این کتاب میخواهد همسرم را ببیند. او باور نمیکرد یک زن بتواند همه این مشکلات و مشقتها را تحمل کند و بازهم در کنار شوهرش زندگی کند.
شاپور که امروز خودش را فردی 15ساله میداند با سرطان پروستات مبارزه میکند و همچنان امیدوارتر از گذشته برای نجات انسانها از دام اعتیاد و بازگشت بیماران سرطانی به زندگی قلم میزند. او میگوید 45 سال زندگی تاریک را پشت سر گذاشتهام و میخواهم در روزهای روشنی که زنده هستم برای بیرون کشیدن انسانها از تاریکی تلاش کنم./ایران