به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، سرگرد شهاب و دستیارش وقتی به محل حادثه رسیدند، نگاهی به اطراف انداختند. جنازه در قسمت خاکی کنار جاده رها شده بود. ماموران کلانتری احتیاط را رعایت و خودروها را کنار جاده پارک کرده بودند بنابراین میشد تقریبا مطمئن بود که رد خودرو و موتورسیکلت به صحنه جنایت مربوط است.یک خودروی پژو 206 آلبالویی در چند متری جسد قرار داشت و به احتمال زیاد متعلق به مقتول بود. کارآگاه ابتدا جنازه را برانداز کرد. قربانی مردی حدود پنجاهوپنج ساله و ریزنقش بود که به نظر میرسید بر اثر گلولهای که به سمت راست شقیقهاش اصابت کرده، جان باخته است.
شهاب سپس سراغ خودرو رفت و بازرسی از آن را شروع کرد. مدارک پژو و اوراق هویتی مقتول داخل داشبورد بود. نامش حسن بود و با توجه به کارت ویزیت معلوم بود یک مغازه لوسترفروشی در نیاوران دارد. پرسش اصلی این بود که حسن به چه دلیل وارد آن جاده فرعی که به سمت شهریار میرفت، شده بود، آنجا چه کار داشت و چرا یک موتورسیکلت هم همراهیاش میکرده است؟
ستوان ظهوری گوشی تلفن همراه مقتول را از جیب شلوار او بیرون آورد و آخرین تماسها و پیامکها را بررسی کرد. چند لحظه بعد انگار معمای پیچیدهای را حل کرده باشد، خودش را به دو سه جست پیش رئیساش رساند و گفت: «قربان این پیام را بخوانید.»
فردی به نام صمد پیغام فرستاده بود: «مراقب باش. ماجرا کلاهبرداری است.»
کارآگاه چینی به ابرو انداخت و گفت: «احتمالا حسن برای انجام یک معامله آمده بود. موتورسوار هم همان کسی است که میخواسته سر او کلاه بگذارد، اما وقتی ماجرا رو شده، او را کشته و فرار کرده است.»
دو همکار باید میفهمیدند معامله بر سر چه بوده و صمد کیست. بیشک ماندن در صحنه جرم به رازگشایی این جنایت کمکی نمیکرد. دستور انتقال جسد به پزشکی قانونی صادر شد و متخصصان بررسی صحنه جرم از رد موتور هم نمونهبرداری و پوکه فشنگ را نیز ضمیمه اسناد کردند.
کارآگاه و دستیارش به سمت مغازه لوسترفروشی راه افتادند، اما قبل از رسیدن به مقصد وقتی همسر حسن تلفن زد تا احوال شوهرش را جویا شود، مجبور شدند خبر ناگوار را به او بدهند. دو مامور هنوز به مغازه نرسیده بودند که صمد تلفن زد و وقتی صدای غریبه را پشت خط شنید، شوکه شد. سرگرد خودش را معرفی کرد و گفت: «شما یک پیام برای حسن فرستاده بودید؟»
ـ آره. راستش را به من بگویید چی شده؟
ـ شما چه نسبتی با حسن دارید؟
ـ من شاگرد مغازهاش هستم.
ـ پس همانجا بمانید تا ما برسیم.
مغازه لوسترفروشی شیک و مجلل بود و نشان میداد مقتول وضع مالی خوبی داشت. کارآگاه سراغ صمد که پشت دخل نشسته بود، رفت و خودش را معرفی کرد. او خبر را خیلی سریع و ناگهانی گفت. مرد جوان به حدی شوکه شد که نزدیک بود از حال برود. ستوان ظهوری برایش آب برد و سعی کرد او را آرام کند. صمد وقتی بر خودش مسلط شد، گفت: «حسن قرار بود باغی را در شهریار بخرد. من خودم از طریق یکی از دوستانم که در بنگاهی در شهریار کار میکند آنجا را پیدا کردم، اما دوستم چند ساعت قبل زنگ زد و گفت فهمیده فروشندگان کلاهبردار هستند و باغ اصلا برای آنها نیست. من هم سریع به حسن پیامک فرستادم و موضوع را خبر دادم.»
ستوان ظهوری پرسید: «حسن پول هم همراهش بود؟»
ـ 80 میلیون تومان نقد و 200 میلیون تومان هم چک. فروشندهها گفته بودند وقت ندارند و میخواهند سریع به خارج بروند. آنها دو برادر بودند که میگفتند مادرشان را باید برای جراحی قلب به انگلیس ببرند. برای همین قرار شد حسن همه پول را بدهد و در محضر وکالتنامه رسمی بگیرد تا بعدا خودش کارهای انتقال سند را انجام دهد.
شهاب به دوست صمد که در بنگاه کار میکرد، مشکوک شده بود. مشخصات او را گرفت و تلفنی دستور داد تا همکارانش اقدامات قضایی را انجام دهند و آن جوان را بازداشت کنند.
کارمند بنگاه جوانی حدود سیوپنج ساله به نام سعید بود که وقتی در اتاق بازجویی با کارآگاه و دستیارش مواجه شد، رنگ از چهرهاش پرید. او خودش را بشدت باخته بود و هنوز نمیدانست به چه دلیل کارش به آنجا کشیده شده است. ستوان ظهوری موضوع را رک و واضح گفت: «ما به تو به دلیل یک قتل مشکوک هستیم.»
ـ قتل؟
سعید تمام روز را در بنگاه بود و برای اثبات حرفش شاهد داشت، اما شهاب توضیح داد: «شاید تو فقط نقشه را کشیدی.»/تپش
ادامه دارد...