به گزارش
خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، در هر کشوری شناخت اسطورههای مقاومت، مرور خاطراتشان و شیوه زندگی آنها برای نسلهای آینده یک ضرورت است.
آشنایی
با اسطورههای شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد ایمان و
معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و جوانان
کشورمان، جذاب و مفید است.
از همین رو برای درک بهتر شیوه زندگی این عزیزان در سلسله گزارشاتی برگی از
خاطرات مهدی قلی رضایی را از کتاب
لشکر خوبان ورق میزنیم.
باشد که در تفهیم روحیه مقاومت برای نسلهای آینده تلاش بیشتری صورت گیرد...
پابه پای مسلم بن عقیل وقتی با قطار به تبریز رسیدیم، راه آهن مملو از چشمهای نگران، شاخههای گل و بوی اسپند و گلاب بود. اول از همه خالهام را دیدم که با مادر و عدهای دیگر به استقبالم آمده بودند. انبوه جمعیت، رزمندهها را در میان گرفته بودند. چشمم دنبال علی تجلایی بود. اکثر رزمندهها سوار اتوبوسهایی میشدند که به وادی رحمت میرفت. دلم میخواست من هم بروم اما دلم نیامد از راه نرسیده در بروم. تصمیم گرفته بودم چند مدتی که قرار است در خانه باشم، پسر خوب و درس خوانی شوم تا برای دوباره برگشتن دردسر کمتری داشته باشم.
فردای آن روز به مدرسه رفتم. مراسمی برای تجلیل از دانش آموزان رزمنده برپا شده بود و بچهها در حیاط مدرسه جمع بودند. بعد از صحبت دو نفر از معلمها، از من دعوت کردند که حرف بزنم. پشت بلندگو رفتم و چند کلمهای حرف زدم. محمدباقر خانمحمدی هم که مثل من در فتحالمبین زخمی شده بود، یکی از نوشتههایش را خواند. سرانجام مهمان مدرسه راهنمایی رازی "محمدرضا باصر" که مسئول پذیرش سپاه بود، صحبتهای خوبی کرد. سخنانش به دل مینشست چون خودش اهل عمل بود. شنیده بودم که او هیچ روزی را به شب نمیرساند مگر اینکه به چند خانواده شهید سر زده و به مشکلاتشان رسیدگی کرده باشد وی در عملیات بدر در اسفند 1363 به کاروان شهدای مفقودالاثر پیوست و سالها بعد از جنگ به آغوش خانواده بازگشت و شمعی در محفل وادی رحمت شد. در پایان مراسم، جلوی دوربین تلویزیون به گردن ما حلقه گل انداختند و از آن روز، رزمندگان مدرسه بین همه بچهها محبوبتر شدند.
محبت دو نفر از معلمان مدرسه بیش از همه بود. بچههای رزمنده مدرسه میدانستند که وقتی به آنها برسند،باید خاطرهای از جبهه برایشان بگویند. آنها چنان به این خاطرات علاقه داشتند که گاهی از اینکه با این روحیه در شهر مانده بودند تعجب میکردم. «صمد بخت شکوهی» و «منوچهر سمساری» به ما خیلی چیزها یاد داده بودند و رابطه ما با آنها فراتر از رابطه معلمی و شاگردی بود. یکی دو روز بعد از مراسم، یکی از بچهها به سراغم آمد و گفت که آقای سمساری با من کار دارد به کلاسش رفتم. مرا که دید، گفت: حاضری امتحان حرفه و فن بدی؟ وقتی من در جبهه بودم، بچههای کلاس امتحان داده بودند و من که قصد ادامه تحصیل در کنارجبهه را داشتم،همان جا نشستمو نوشتم. همان جا ورقهام را تصحیح کرد و 20 شدم. آقای سمساری رو به یکی از بچهها که کم گرفته بود، کرد و گفت: اینو ببین! چند ماه بین توپ و تفنگ بوده و این نمرهشه. اون وقت تو....
چند روز بعد دوباره صدایم کردند: «رضایی! یه آقایی اومده دفتر، با تو کار داره.» تا کنار آن آقا برسم، فکرم همه جار رفت! وقتی دیدمش خیلی تعجب کردم؛ آقای زلفی معلم ابتداییام بود. از کلاس سوم تا پنجم معلم ما بود و میدانستم که حالا در یک مدرسه راهنمایی ریاضی تدریس میکند. وقتی شنیده بود در عملیات فتح المبین در جبهه بودهام، سراغم آمده بود که بروم برای بچههای کلاسش حرف بزنم. شرمنده از لطف او قبول کردم و به کلاسش رفتم . بچههای کلاس اول راهنمایی، چنان به حرفهایم گوش میدادند که انگار دارند فیلم سینمایی جنگی میبینند بعد از این دو ماجرا دریافتم که رزمنده بودن، مسئولیت سنگینی است.
فروردین داشت تمام میشد. زخمهایم خوب شده بود اما دلم با هیچ کاری آرام نمیشد و فکر رفتن از ذهنم بیرون نمیرفت. میدانستم که خانوادهام محال است قبول کنند هنوز بیست روز از بازگشتم نمیگذشت اما من برنامه سفر را چیده بودم.
وقتی شنیدم برادر تجلایی مسئول نیروهای اعزامی است، شادیام صد چندان شد. در پادگان اعزام نیرو در خیابان حافظ سازماندهی شدیم با همان شیوه بار نخست، با محمد قرار و مدار گذاشته بودم. سوار اتوبوس شدیم اما هنوز نگران بودم. با خودم میگفتم این دلهره به دلیل تجربههای بدی است که از اتوبوس دارم. به قطار که برسم، همه چیز تمام میشود اما در قطار هم نگرانیام ادامه داشت. در این اعزام، عده نیروها بسیار زیادتر بود. قطار که سوت کشید، در کوپه باز شد و برادرم،عبدالله، قاب در را پر کرد.
-سلام!
گفتم و منتظر ماندم به بقیه حرفهایم گوش کند اما او با لحن تندی گفت: علیک سلام! کجا داری میری مهدی؟! بیچاره ننه افتاده سکته کرده، اون وقت تو این طور بیخبر داری میری؟!
دلم ریخت؛ برای همین بود این همه دلشوره! فکر کردم اگر برگردم و مادرم مرا ببیند، خوب میشود!شاید هم چیزی کم داشتم که به عملیات بیتالمقدس نرسیدم. ساک بر دوش، از قطار پایین آمدیم. قطار رفت و من با عجله به سوی خانه حرکت کردم. در راه نه من چیزی پرسیدم و نه برادرم حرفی
زد. در را باز کرد و با هول و عجله پرسیدم: "کو؟ ننه کجاست؟!"
خونه خالس! عصر بر میگرده.
کنار دیوار، روی زانو نشستم و بیخجالت گریه کردم.
حالا قطار به کجا رسیده است؟
ماه
رمضان بود. بچههای محله، مسابقه فوتبال میدادند و ما هم شده بودیم
تماشاچی. کنارم محمد محمدپور نشسته بود. بازی رفته رفته گرم و به عده
تماشاچیها افزوده میشد. وقتی جواد فرزامیان را دیدیم که با دوچرخه
کورسیاش به سوی ما میآید، فکر کردم برای تماشا آمده اما به ما که رسید،
دیدم گریه میکند.
چی شده جواد؟ چرا گریه میکنی؟
جواد،
در اولین روزهای عملیات بیتالمقدس از ناحیه گردن تیر خورده و مدتی در شهر
مشغول مداوا و استراحت بود. در آخرین اعزام بعد از عملیات بیتالمقدس هم به
دلیل زخمش نتوانست برود، ولی هیچوقت او را اینطوری ندیده بودم؛
نمیتوانست خود را کنترل کند. با محمد او را در میان گرفتیم و به مسجد
بردیم. هنوز گریه میکرد.
_آخه باباجان، یه چیزی بگو! برا چی این همه ناراحتی؟!
_شهید شدن... منوچهر سمساری و صمد بخت شکوهی تو عملیات رمضان شهید شدن.
همین
جملات برای گریه بیاختیار ما کافی بود. دیگر کسی نبود که بپرسد چرا گریه
میکنید. هرکس که آنها را میشناخت، میدانست چه انسانهای بزرگی را از دست
دادهایم...
فردای آن روز، به مدرسه رفتم. تیرماه بود ولی مدرسه
هنوز پر رفت و آمد بود. مسئول انجمن اسلامی مدرسه بودم و رابطه خوبی با
کادر مدرسه داشتم. گاهی توی دفتر هم مینشستم. آن روز هم به دفتر معلمان
رفتم؛ جایی که منوچهر و صمد را بیش از همیشه آنجا میدیدیم. رفتم و دیگر
نتوانستم بیرون بیایم.
_رضایی! چی شده؟ چه خبره؟ چرا سیاه پوشیدهای؟
_... چیزی نیست ... یکی از بچهها شهید شده.
نمیدانستم
موضوع را چطور بگویم اما آن دفتردار که گویا با خانواده بخت شکوهی هم
محلهای بود، ولم نکرد. با ناراحتی گفت: "خودم یه چیزایی میدونم، تو چرا
چیزی نمیگی؟!" سر همه معلمها به سوی من برگشته بود. نمیدانم چطور گفتم
که همه گریستند و بر سر زدند. دیگر نتوانستم آنجا بمانم.
مدرسه
ماتمکده شده بود و همه مهیای استقبال از پیکر مطهر آنها میشدند. چند روز
بعد، دو خبر رسید: یکی از "خانه شهید" تبریز و یکی از بیمارستان امام
خمینی. پیکر شهید صمد بخت شکوهی به خانه شهید آمده بود و منوچهر سمساری
مفقودالاثر اعلام شد. پیکر قدس این شهید در سال 74 در تفحص منطقه عملیاتی رمضان کشف شد و در وادی رحمت کنار همرزمانش به خاک سپرده شد. صمد با گلوله مستقیم تانکی که به سرش اصابت کرده و سر
و قسمتی از بالاتنهاش را برده بودف به شهادت رسیده بود.
در
بیمارستان امام، محمدباقر خانمحمدی با گلولهای در سرش بستری بود. بیست روز
تمام با تنفس مصنوعی نفس کشید. پدرش را میدیدم که چقدر زحمت میکشید.
نمیتوانستم به او بگویم که محمدباقر وصیتنامهاش را قبل از رفتن به من
سپرده است. گاهی به بیمارستان و گاه به مجالس ختم شهدا که بنا به خواست
خودشان ساده برگزار میشد میرفتم. روز بیستم، محمدباقر هم به شهدا پیوست و
من وصیتنامهاش را به خانوادهاش دادم. دیگر حتی تحمل یک روز ماندن در شهر
را نداشتم. صبح، رفتم سراغ محمد محمدپور و ظهر هم به مادرم گفتم میخواهم
به حمام بروم. او هم وسایل حمامم را توی ساک گذاشت و داد دستم.
_خدا به همرات! زود برگرد!
نیم
ساعت بعد، در پادگان اعزام نیرو بودم. از آنجا به راهآهن تبریز و سپس به
سوی تهران راه افتادم. قرار بود محمد عصر به خانه ما برود و به مادرم بگوید
که من بعد از حمام به جبهه رفتهام!
مرداد سال 61 بود. داغ شهادت
شهدای عملیات رمضان هنوز دلم را میسوزاند. به تنهایی از تبریز برای اعزام
اقدام کردم و با ده، بیست نفر از نیروهای میانه به راه افتادم. به اهواز
که رسیدیم، به مدرسه "گلستان" منتقل شدیم. تیپ عاشورا بعد از عملیات
بیتالمقدس در مدرسه گلستان مستقر بود. بلافاصله از آنجا به سوی اردوگاه
تیپ که در محلی موسوم به "ایستگاه حسینیه" در نزدیکی خرمشهر بود، راهی
شدیم. در اردوگاه سازماندهی شدیم و ما را به گردان "المهدی" دادند. در این
گردان، از هر شهرستان میتوانستی کسی را ببینی: خوی، میانه، سلماس، تبریز،
مراغه، به همین دلیل به گردان "چند ملیتی" معروف بود!
سرپرست
گردان، برادر "بنی حسن" بود (وی در عملیات کربلای5 در حالیکه جزو نیروهای اطلاعات بود به شهادت رسید و به جرگه مفقودالاثرها پیوست و سالها بعد از جنگ، پیکرش در تفحص شلمچه به دست آمد و در وادی رحمت آرمید)و سرپرست گروهان "محمدحسن سهرابی". تقسیمبندی
نیروها انجام شد. اکثر نیروها کم سن و سال بودند. من که کلاس سوم راهنمایی
را تازه تمام کرده بودم، بین آنها باسواد تلقی میشدم. به هرحال، قرعه رسته
"بیسیمچی" به نام من افتاد. برادر "صفر حبشی" که در عملیات والفجر1 شهید شد فرمانده گردان المهدی و
برادر "بایرامعلی ورمزیاری" که در عملیات خیبر به شهادت رسید هم فرمانده گروهان ما بودند. "فرهنگ اطرحی"
مسئول دسته 1، "شکارلو" مسئول دسته 2 و "حیدر مهدیخانی" مسئول دسته 3
بودند. گروهان 1 از گردان المهدی با این ترکیب آموزشهایش را شروع کرد.
نان
اسکو، چندین حمام در بنه تدارکاتی، صاحب ماشین شدن تدارکات گردان،
مرخصیهای چند ساعته و ... نشان میداد که امکانات بهتری نسبت به عملیات
فتحالمبین در اختیار گردان هست. با این حال، ما چون حمامهای شهر را ترجیح
میدادیم، مرخصی ساعتی میگرفتیم و با ماشین گردان به خرمشهر میرفتیم.
آموزشهای
صحرایی و عملیات متناسب با جنوب از قبیل حمله، فتح و پاکسازی خاکریز ادامه
داشت. مربیمان برادر "رمضان فتحی" بود. حدود دو هفته در چادرهایی که
هرکدام متعلق به یک گروهان و در یک محوطه چهارگوش برپا شده بودند، زندگی
کردیم. گاهی یاد اولین روزهای جبهه میافتادیم؛ یاد دوستانم و جای خالی
محمدباقر که از همه سبقت گرفته بود. مرتب منوچهر و صمد را در خواب میدیدم و
هربار بیقرارتر میشدم. تابستان بود و برای نخستین بار گرمای طاقتفرسای
جنوب را تجربه میکردم. دلم برای روز حمله تنگ تنگ بود.
ادامه دارد ... انتهای پیام/