با چه هدفی تصمیم گرفتید سراغ آثار عمیق سهروردی بروید و داستانهای امروزیتان را با نگاه به ادبیات غنی عرفانی بنویسید؟
باور من این است که ادبیات داستانی امروز به نحوی از منابع فرهنگ مکتوب ما تغذیه شود. مضامینی که فیالمثل در آثار شیخ اشراق وجود دارد، از فرهنگ مکتوب ایرانی برآمده و طبعا اگر در وضع معاصر به آنها فکر شود، بازتاب و باز تولیدی ایجاد میکند که بشدت تاثیرگذار خواهد بود.
به نظرتان مجموعه داستان شما موجب میشود خواننده ناآشنا با سهروردی، انگیزهای پیدا کند برای یافتن و خواندن آواز پر جبرئیل و لغت موران و...؟
احتمالا حس کنجکاوی مخاطب را برمیانگیزد و البته امیدوارم باعث شود مخاطب امروز با منابع اصیل فرهنگ ایرانی آشنا شود.
بارها در داستانهایتان از مفهومی با نام زبان مرده صحبت کردهاید. این زبان مرده چیست؟
زبانهایی هستند که در گذشته کاربرد داشتند، مثل زبان لاتین که نسلهایی در عهد باستان با این زبان صحبت میکردند یا زبان جامعه مصر باستان. زبانهای این گونه بسیارند. مثل زبانی که جامعه ایرانی فیالمثل در عهد مادها و هخامنشی با آن صحبت میکردند. البته بقایای آن زبان در مناطقی مثل نایین و لارستان باقی مانده و هنوز بعضی از این جوامع کوچک به عنوان زبان محلی با آن صحبت میکنند.
حداقل آن دسته از داستانهایی که در چند سال اخیر نوشته شدهاند و من آنها را خواندهام، نشان از ناامیدی و سرگردانی و بلاتکلیفی عجیبی داشتند ولی داستانهای شما رنگی از امید و خوشبینی دارند. خودتان هم شخصی امیدوار هستید به امروز و آینده؟ و آگاهانه این جنبه را در اثرتان نشان دادهاید؟
اگر امید را از انسان بگیرند که باید روبه قبله شود. من هیچ وقت ناامید و مایوس نبودم، مینویسم با این معنا که امیدوارم. خلق و رواج ادبیات و هنر، از نشانههای حیات و سرزندگی است.
خواندن مکرر و البته جذاب، درباره پرندگان و نمادها و نشانههایی که حضورشان در اثر شما دارد، یادآور متون کهن ادبیات فارسی است. به نظرتان همچنان فابلها (داستان از زبان حیوانات) برای مایی که رنگ دنیای امروز و متفاوت از گذشته را گرفتهایم، جذاب است؟
من به ادبیاتی فکر میکنم که ترکیبی باشد از همه شگردهایی که در فرهنگ مکتوب ما بوده، با این تفاوت که در دوران ما داستان به مثابه بستری است که جزئیات واقعه به عنوان دلایل وقایع مورد بررسی قرار میگیرد.همه این شگردها برای ایجاد مفاهمه است، مفاهمهای جمعی.
داستان خفاشان با پایانبندی بسیار دور از انتظار و شگفتآور، آنقدر قوی است که شاید بتواند وجهه جهانی پیدا کند. آیا اقدام خاصی برای چاپ این داستان به صورت مستقل و با تصویرگری در کشورهای دیگر، انجام دادهاید؟
خیر، فعلا نیازی نیست. راستش من در پی ایجاد فرمی هستم که فراگیر باشد. به قول معروف جریانی از مفاهمه که هر کس به فراخور شرایطش بتواند آن را استنباط کند. البته آرزو دارم این متون در این حدود که میفرمایید، باشد.
داستانهایتان در فضایی سوررئال هستند، ولی همواره حرفهایی برای گفتن دارند که در زندگی روزمره به کار میآیند. تا چه حد به کارکرد آموزنده بودن داستان اعتقاد دارید و فقط به دنبال سیاهه نوشتن و اعمال چند اصل داستاننویسی نیستید؟
اجازه بدهید طور دیگری این قسمت از ماجرا را برایتان بگویم. نویسنده وضعی را ترسیم میکند و خواننده ضمن خواندن، این وضع را درک میکند و به سوالهای احتمالی که در ذهنش ایجاد شده، فکر میکند. شاید مبهوت شود که اگر مبهوت شود آغاز تفکر است. در اینجا، خواننده علاوه بر اینکه با خواندن تفننی هم داشته، به جزئیاتی نیز میاندیشد. چه بسا جزئیاتی باشد که خودش هم به آن مبتلا باشد. این سبک فکری من برای داستاننویسی است.
پایانبندی بعضی داستانهایتان عجیب است. تا حدی که در داستان آشیانه گفتوگو به نظرم رسید، داستان نیمهکاره چاپ شده است. در پایانبندی این داستان هدف خاصی را دنبال کردهاید؟
بله، همچنان که ما در زندگی هیچ کاری را تمامشده نمیبینیم! من از شما میپرسم آیا فرجامی در زندگی روزمره وجود دارد؟ وقایع پایانناپذیرند و شما هر جا قطعش کنید، به پایان رسیده است. هیچ داستانی پایان ندارد. شاید نویسنده گاهی به فرجام مصنوعی آن بیندیشد ولی به نظرم همچنان که زندگی پایان نمیگیرد مگر به دلیل قیامت، نیازی نیست تمام داستانها پایان مشخصی داشته باشند.
به نظرتان چه عاملی موجب میشود بعضی مفاهیم سنگین دینی و فلسفی این چنین متفاوت و البته روان در داستان نشان داده شود؟ برای مثال در داستان عشق، یوسف و زلیخا، مدام به این فکر میکردم که چطور میخواهید، از چنین بحث خشک و پیچیدهای، به بیانی گیرا و مملو از لطافت و عشق یوسف و زلیخا برسید.
به نظرم داستان بازتاب مسائل پیچیده زندگی انسان است. گاهی داستانی که به آن میاندیشم به قدری پیچیده است که نمیدانم از کجا و چطور ایجادش کنم. وقایع روزمره به شکل تودهای تلنبار بر هم است و یکی از مهمترین کارهایی که نویسنده انجام میدهد، باز کردن این کلاف سردرگم جزئیات و دلایل وقایع است. دقیقا مثل کلاف سردرگم و گاهی غیرقابل درک. نویسنده در داستانش این کلاف سردرگم را باز میکند و به آنها نور میتاباند تا درک و فهمیده شوند.
در همین داستان عشق، یوسف و زلیخا، نوشتههایتان یادآور کتاب معروف «مرصاد العباد» و ماجرای آفرینش انسان در آن کتاب بود. آیا در نوشتن داستان به این کتاب نیز توجه داشتهاید؟
راستش نه، من به صنعت در کار داستان معتقد نیستم که مثلا چنین و چنان شود تا فلان معنا ایجاد شود. به گمانم خودم هم در مدار روابط علی معلولی که دنبال میکنم، به کشف میرسم و این برایم خوشایند است.