به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، سرگرد مشفق مشغول نوشتن یکی از خاطراتش بود. ماجرا به زمانی مربوط میشد که کارش را به عنوان افسر ویژه مبارزه با سرقت تازه شروع کرده بود. یادش آمد در دفتر نشسته بود که دو مرد وارد شدند؛ یکی جوان و کوتاه قد و دیگری میانسال و بلندقامت. مرد میانسال پروندهای در دست داشت.
آن را به مشفق داد و کارآگاه برگه رویی را خواند. پرونده مربوط به سرقت کیف حاوی 11 میلیون تومان وجه نقد در خیابان ستارخان بود. آن زمان 11 میلیون تومان پول کلانی محسوب میشد. مرد میانسال گفت: «چکی داشتم که آن را به کارمندم دادم تا در بانک نقد کند ولی کیف را زدند و پولم به باد رفت.»
مرد جوان همان کارمندی بود که سارقان به وی دستبرد زده بودند. در پرونده نوشته شده بود او چک را در شعبه بانکی در میدان توحید نقد کرده و سپس در حالیکه پیاده به سمت دفتر شرکت، در خیابان ستارخان میرفته، دو موتورسوار کیف را از دستش قاپیدند و بسرعت فرار کردند. ماموران کلانتری از چند شاهد نیز تحقیق و همه ماجرای کیفقاپی را تائید کرده بودند. کارآگاه از کارمند جوان خواست ماجرا را توضیح بدهد.
ـ حدود ساعت 10 صبح بود که پول را از بانک گرفتم و راه افتادم. کیف دستم بود که یکدفعه دو موتورسوار از روبهرو آمدند و کیف را قاپیدند. سرقت خیلی سریع اتفاق افتاد و چون آفتاب مستقیم به چشمانم میخورد، نتوانستم چهرهشان را خوب ببینم. در کلانتری گفتند اگر قیافهشان را دیده بودم خیلی کمک میکرد، اما متاسفانه موفق به این کار نشدم.
- چرا کیف را طرف دیوار نگرفتید؟
کارمند سرش را پایین انداخت و گفت: «خیلی گرمم بود. سر راه یک یخ در بهشت خریده بودم و لیوان در آن دستم بود. میدانم سهلانگاری کردم حالا هم برای جبرانش حاضرم هر کاری انجام بدهم.
مشفق پرونده را تحویل گرفت و از دو مرد خواست به محل کارشان برگردند. او قبل از هر اقدامی باید از مغازهداران آن محدوده دقیقتر پرسوجو میکرد تا شاید سرنخی به دست بیاورد. آخر وقت بود و کارآگاه تحقیق را به صبح روز بعد موکول کرد. او آن زمان خیابانهای غرب تهران را خوب نمیشناخت. بسختی خودش را به میدان توحید رساند، اما نمیدانست برای رفتن به دفتر کار مالباخته از کدام طرف باید برود. با یکی از همکارانش تماس گرفت تا نشانی را بپرسد.
- از میدان باید مستقیم به سمت غرب بروی. پارک را حتما میبینی.
مشفق بالاخره به مقصد رسید و همراه کارمند جوان راهی محل سرقت شد. آنجا چند مغازه وجود داشت، اما همه کاسبان زمان سرقت داخل بودند و میگفتند فقط با شنیدن صدای مالباخته متوجه ماجرا شدند و وقتی رسیدند، موتورسیکلتی را در حال فرار دیدند، اما نتوانستند آن را متوقف کنند.
کارآگاه بعد از اینکه تحقیقات محلی را تمام کرد به دست کارمند جوان دستبند زد و او را با خود به اداره برد. متهم که ابتدا قصد نداشت به سرقت اعتراف کند، بالاخره گفت: «برای این کار با دو نفر از بچه محلهایم قرار گذاشتم. نقشهمان این بود که من پول را از بانک بگیرم و آنها در فرصت مناسب کیف را از دستم بقاپند و فرار کنند. اصلا فکر نمیکردم کسی به این نقشه شک کند هنوز هم نمیدانم چطور لو رفتم.»
متهم دو همدستش را نیز معرفی کرد و هر دو کیفقاپ همان روز دستگیر شدند. پولهای مسروقه نیز در خانه یکی از آنها پیدا و به صاحبش پس داده شد.
پاسخ معما: در آن ساعت روز با توجه به جهت حرکت متهم، نور باید از پشت سر او میتابید، در حالی که متهم ادعا کرده بود بهدلیل تابش مستقیم آفتاب به صورتش او نتوانست چهره متهمان را ببیند.