دوگانگی معیار در رسانه‌های جریان اصلی، بزرگترین روایتی است که امروز درباره آنها گفته می‌شود. روزگار تغییر کرده است و ظاهرا هر چه‌قدر رسانه‌ها قدرتمندتر می‌شوند، بی‌اعتبارتر هم می‌شوند. جسیکا، عبیر و ملاله داستان دیگری از این دوگانگی.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران:

سردبیر سیاسی بی.بی.سی در شب فتح بغداد روبروی مقر نخست وزیری انگلیس در لندن می ایستد و این چنین نطق پیروزمندانه سر می دهد: تونی بلر نخست وزیر ما به ما قول داده بود که فتح بغداد بدون راه افتادن حمام خون صورت بگیرد و حالا بلر به قول خود عمل کرده است. صحنه کات می خورد  به صحنه های پایین کشیدن مجسمه صدام در میدان اصلی بغداد و هلهله و شادی عراقی ها. ما سیم بوکسل های قوی و کلفتی را می بینیم که در حال تلاش برای پایین کشیدن مجسمه صدام هستند و غریو خوشحالی مردم در پیرامون آن به گوش می رسد. چند هفته بعد تصاویری در اینترنت منتشر می شود که با دوربین بازتری کل میدان مشهور بغداد در آن لحظات را فیلم گرفته است:‌ یک تانک بزرگ آمریکایی با کمک یک جرثقیل غول پیکر در حال کشیدن طناب های متصل به  مجسمه صدام هستند. تعداد انگشت شماری در اطراف مجسمه پایکوبی می کنند و می رقصند و تعداد زیادی از مردم بغداد هم فقط صحنه را تماشا می کنند. در حالی که اضطراب و نگرانی در صورتشان هویداست.

***

الف) جسیکا لینچ، یک دختر 19 ساله  آمریکایی 

او معلم یک مهدکوک در ایالت ویرجینیاست و خیلی زود به ارتش می پیوندد و روانه عراق می شود. در جریان گرفتار شدن در  یک کمین در عراق به دست نیروهای شورشی عراقی می افتد و در حالی که زخمی و آسیب دیده است ربوده می شود. به مدت هشت روز در بیمارستانی در عراق به نام ناصریه نگهداری می شود و در آنجا مورد آزار و اذیت  یک دکتر عراقی دیوانه قرار می گیرد بعدها  پنتاگون فیلمی پنج دقیقه ای از او منتشر می کند در حالی که روی  تخت بیمارستان قرار دارد و در حال سیلی خوردن و بازجویی است.

. در یک شب حماسی و تاریخی ارتش آمریکا با یک عملیات دقیق و پیچیده در حالی که تمام مراحل آن با دوربین های دید در شب در حال فیلمبرداری است به محل نگهداری او حمله می کند و موفق به آزادی او از دست مهاجمین عراقی می شود و این گونه جسیکا تبدیل به یک قهرمان ملی در آمریکا می شود.

جسیکا به کشورش برمی گردد در آن جا به شدت مورد استقبال قرار می گیرد پلاکاردها و نمادها و تندیس های او در سراسر کشور برافراشته می شود. یک فیلم هالیوودی پرهزینه از داستان زندگی اوساخته می شود. آلبو های موسیقی متعدد و کتاب ها و مصاحبه و رسانه….

 

جورج بوش به روی صحنه می آید و سخنگوی کاخ سفید از دیدار اختصاصی او با لینچ و خوشحال بودنش از آزادی او خبر می دهد. جسیکا لینچ حالا تبدیل به یک اسطوره جنگی شده است و فیلم نجات او به دفعات از تلویزیون های آمریکا و دنیا پخش می شود و نمادی برای قدرت فداکاری و پیروزی آمریکا در عراق می شود.

این روایتی است که رسانه های آمریکایی از این واقعیت به ما می گویند فروش یک میلیون دلاری کتاب "من یک سربازم، داستان جسیکا لینچ "هم واقعیت دیگری در کنارش است.



واقعیت های دیگری هم هستند. پزشکان و پرستاران بیمارستان بعد از مدت ها به حرف می آیند و ماجرا را تعریف می کنند. جسیکا اصلا در یک درگیری مسلحانه در جریان جنگ مجروح نشد؛ او تصادف کرده بود. دکتر” انمار عدی» که او را معاینه کرده است می گوید که هیچ اثری از گلوله یا جراحت ناشی از جنگ در بدن او دیده نمی شده است چند پیچ خوردگی و شکستگی استخوان همه آن چیزهایی بوده است که لینچ را آسیب زده بود.هیچ خبری از اذیت و آزار و ربایش در کار نبوده  و حتی  پرستاران بیمارستان می گویند که در آن مقطع زمانی خاص به دلیل افزایش مجروحان جنگی، بیمارستان با کمبود شدید خون مواجه بوده است و برای نجات جان این آمریکایی آنها خودشان به او خون اهدا کرده اند. هنگامی که لینچ را پیدا می‌کنند با مرکز فرماندهی ارتش آمریکا در عراق تماس می گیرند و خبر می دهند اما واکنشی نمی بییند تا اینکه چند روز بعد شگفت زده مواجه می شوند که عده ای با هلی کوپتر در حال فرود آمدن بر سقف بیمارستان هستند در حالی که هیچ نیروی نظامی ای در بیمارستان وجود ندارد. دکتر عدی می‌گوید :”این دقیقا مثل یک فیلم هالیوودی بود سیلوراستالونه و جکی جان به ناصریه آمده بودند. هیچ محافظ یا مقاومی در برابر آنها وجود نداشت اما آنها سروصدا می کردند درها را می شکستند” برو…برو…عقب را نگاه نکن برو…” از پنجره ها بالا می رفتند و خودشان را به درو دیوار می زدند و سرانجام   جسیکا لینچ را از بیمارستان خارج کردند. ما فقط ایستاده بودیم و با تعجب نگاه می کردیم.»

ب) عبیر قاسم حمزه الجنابی, دختر 14 ساله  عراقی 

در 12 مارچ 2006، بارکر، کورتز، اسپیلمن ،گرین، 5 سرباز و درجه‌دار آمریکایی وارد خانه قاسم الجنابی در محمودیه عراق شدند. بارکر و کورتز، عبیر دختر 14 ساله عراقی  را به داخل یک اتاق کشاندند، در حالی که گرین، مادر، پدر و دختر کوچک‌تر را در اتاقی دیگر نگه داشته بود.درجه‌دار جس وی. اسپیلمن از چمبرزبرگ پنسیلوانیا محافظت داخل هال منزل را به عهده داشت. در حالی که بارکر و کورتز به دختر تجاوز می‌کردند، گرین با شلیک به سه عضو دیگر خانواده، آنها را به قتل رساند.سپس گرین به اتاق دیگر رفت و به عبیر تجاوز کرد. بعد از تجاوز گرین با گلوله به میان دو ابروی عبیر شلیک کرد.عبیر در دم جان داد.اما گرین دست‌بردار نبود، خشاب اسلحه‌اش را روی عبیر خالی کرد. سربازان قبل از ترک آنجا، جسد او را به آتش کشیدند.

دیلی میل ماجرا را این‌گونه تشریح می‌کند:گرین قبل از این که اتهامات فدرالی علیه او به جریان افتد، به دلیل «اختلال شخصیت» از خدمت منفصل شده بود.

گرین می‌گوید یک نقطه عطف، در 10 دسامبر 2005 رخ داد، زمانی که یک عراقی که پیش از آن رابطه صمیمانه‌ای با ما داشت، خود را به یک پست ایست بازرسی رساند و آتش گشود.

این گلوله‌ها، سرگروهبان تراویس ال. نلسون، 41 ساله را کشت و بلافاصله گلوی گروهبان 32 ساله، کنیت کاسیکا را مورد اصابت قرار داد. کاسیکا زمانی که سربازان، او را از هاموی (ماشین نظامی) به سمت بیمارستان صحرایی می‌بردند، کشته شد.گرین می‌گوید مرگ این دو نفر «ضربه روحی شدیدی به او وارد کرد».
این مرگ‌ها، احساسات گرین را نسبت به تمام عراقی‌ها که اغلب توسط دیگر سربازان با الفاظ زشت و تحقیر‌آمیز خوانده می‌شدند، بدتر از پیش کرد.

طی چهار ماه بعدی، گرین از مشاور استرس ارتش کمک گرفت و میزان کمی از داروی تنظیم‌کننده خلق و خوی دریافت کرد تا بتواند قبل از بازگشت به پست خود در ایست بازرسی جنوب بغداد کمی به خواب رود.
در مصاحبه، گرین شرح داد که مصرف الکل و مواد مخدر در پست ایست بازرسی رایج بود. او توضیح داد که پس از مرگ کاسیکا و نلسون، سربازان در آنجا کاملا این احساس را داشتند که توسط ارتش رها شده‌اند و حمایت اندکی از آنان صورت می‌گیرد.

بعدتر گرین به طور خصوصی گفت که در آن لحظه او دچار «یک تغییر در وضعیت روانی» شده است. او می‌گوید «برای حدود بیش از ده دقیقه نمی‌توانستم فکر کنم که در آینده دور یا نزدیک چه روی خواهد داد. انگار حواسم نبود».

واشنگتن پست در گزارشی به قلم اندرو تیلمان گزارشی عینی از ملاقات با گرین و دارودسته نظامیان آمریکایی در محمودیه عراق می‌دهد: 

هنگامی که من با گرین ملاقات نمودم، چیزی در مورد پیش‌زمینه او نمی‌دانستم؛ جوانی پردردسر و زندگی خانوادگی، درگیری‌های آشکار او با مواد مخدر و الکل و خرده سوء‌پیشینه‌ی کیفری. من فقط یک بچه  بی‌پرده را دیدم و با او صحبت کردم.
شاید تا حدی به این دلیل باشد که ما در محمودیه با هم صحبت می‌کردیم. اگر یک مکان وجود داشته باشد که در آن یک سرباز ممکن است در چیزی که به آن می‌گویند «مبارزه با استرس» تسلیم شود، آنجا همین شهری است که واحد گرین به آن ارسال شده است که به دلیل حملات سه سال گذشته شورشیان به آن لبه مثلث مرگ می‌گویند. محمودیه قطعه مرگ‌آوری از زمین است که الهام‌بخش ترس، پیشامدهای بد و دشواری‌هایی است که مهم‌ترین خاطرات من از سه هفته‌ای که آنجا گذراندم ناراحتی‌های معده‌ای بود که برای من ایجاد شد.

من حتی قبل از آن که من به آنجا برسم، مضطرب بودم. 

هنگامی که در فوریه من به آنجا رسیدم، گردان گرین –  بخش 101 هوابرد از لشگر 502 پیاده‌نظام – به طور میانگین هر هفته یک نفر از اعضایش را از دست می‌داد. هرگاه من پرسیدم چند نفر از نزدیک به 1000 نظامی ارسال شده به این مکان کشته شده‌اند، بیشتر سربازان تنها پاسخ می‌دادند که شمارش تلفات از دستشان خارج شده است.
خطر همه جا بود. داخل کمپ اصلی آمریکا، به طور تقریبی هر روز گلوله خمپاره می‌افتاد. در شهرهایی که نیروهای آمریکایی گشت‌زنی می‌کردند، بمب‌های داخل ماشین‌ها یک تهدید همیشگی بود. در جاده‌های روستایی، نیروها مراقب گلوله‌های توپخانه‌ی سنگین بودند که ممکن بود در زیر انبوهی از خرت و پرت‌ها مخفی شده باشد و قادر بود موتور هامر زرهی را از کار انداخته و بدن راننده را از نیم‌تنه جدا سازد.

چندی پیش یک سیستم سیم‌کشی برق عجولانه باعث آتش‌سوزی در این پایگاه شد و محل زندگی این آمریکایی‌ها را سوزاند و پس از این واقعه دیگر روحیه‌ها به شدت از دست رفت. سربازان در آتش صبح زودهنگام، نابود شدن تمام -چیزهایی را که آن‌ها را به یاد خانه می‌انداخت، تماشا کردند: عکس‌های خانوادگی، آی پادها، بازی‌های ویدیویی که گذرگاه‌های باریک فرار از جنگ را برای آن‌ها به ارمغان می‌آورد.

فرمانده شرکت مسئول واحد گرین به من گفت که آن وضعیت آنقدر استرس‌زا بوده است که خود او «در حال فروپاشی عصبی» بود و به مدت سه روز به یک مکان هتل‌گونه در بغداد فرستاده شده بود تا پیش از ادامه مأموریتش، «استراحت آزادی» داشته باشد.

گرین یکی از سربازانی بود که من یک شب، که خیلی از زمان آمدن من نمی‌گذشت، با او در اتاق فرماندهی نشستم. ما حین صرف شام خود که در سینی ریخته شده بود، با هم صحبت کردیم. من از آن‌ها پرسیدم که اوضاع آنجا چگونه پیش می‌رود و از آن‌ها خواستم در مورد برخی از هراسناک‌ترین زمان‌های خود با من صحبت کنند. هنگامی که آن‌ها شروع کردند که ماجرای مرگ گروهبان کنیث کاسیکا در دسامبر را تعریف کنند، مصاحبه‌ی من متوجه گرین شد.

او توضیح داد که چگونه بعد از یک حمله در ایست بازرسی خود، او و چند تن دیگر یک مرد زخمی را به داخل یک هامر کشاندند و کاسیکا را که یک گلوله در گلویش شلیک شده بود، در ماشینن گذاشتند. گرین در مسیر برگشت به پایگاه، با فشار خود را روی کاسیکا انداخته بود تا از افتادن این سرباز در حال مرگ جلوگیری کند.

گرین بسیار صریح و رک می‌گفت: «ما چیزی حدود 55 مایل را در یک ساعت حرکت کردیم و من بهش بسته شده بودم. من مدام می‌گفتم گروهبان کاسیکا، گروهبان کاسیکا! و اون فقط یک مقدار چشمانش را تکون داد. درست بالای سرش دراز کشیده بودم و به ضربان قلبش گوش می‌دادم. در حال مالش سینه‌ش بودم و خالکوبی روی دستش رو را تماشا کردم. اون نام دختر کوچکش رو روی دستش خالکوبی کرده بود … من فقط داشتم با اون صحبت می‌کردم و به صدای ضربان قلبش گوش می‌دادم. عجیب بود. من با دهان به او تنفس مصنوعی دادم و این عجیب بود که من نگران یک [ناسزا] احمقی مثل اون شده بودم».

گرین ادامه داد: «بعد متوجه شدم که اون دیگه نفس نمی‌کشه … ما برگشته بودیم و همه می‌گفتن اوه [ناسزا] اون رو ازماشین بیارین بیرون. ولی من می‌دونستم که اون مرده. می‌شد چشمان او را دید و هیچ چیزی در چشمان او نبود. من می-دونستم اونجا چه اتفاقی افتاده بود».

او مکثی کرد، دوردوست‌ها را نگاه کرد و گفت: «او بهترین کسی بود که من تا به حال دیده بودم … من هرگز ندیده بودم که سر کسی فریاد بکشد. این بدترین زمان بد، بدترین زمان من از وقتی که در عراق بودم».

در آن زمان گرین تنها چهار ماه بود که در آن کشور و در آن محل بود؛ یک داوطلب جنگ که حالا با بی‌هدفی روبرو شده بود.

سربازانی که به همراه گرین می‌جنگیدند، در شرایطی زندگی می‌کردند که با خشونت ارتباط نزدیکی داشتند؛ خشونت مرتکب شده توسط آن‌ها و خشونت علیه آن‌ها.
من حتی در اقامت کوتاه من در آنجا بارها با حملات وحشتناک روبرو شدم. یک شب در نزدیکی یک مایلی پایگاه گرین و در کنار خودرویی که من در آن بودم، یک بمب کنارجاده‌ای با صدای بلند و مهیب منفجر شد. در بیشتر مناطق عراق، سربازان در این شرایط توقف می‌کنند تا وضعیت را بررسی نمایند. با این وجود در مثلث مرگ، ما فقط از طریق ابری از دود و بارانی از آتش و ترس از کمین خوردن در صورت توقف سر و کار داریم.

با این اوصاف تجربه من در مقایسه با گرین و دیگر مردان جوان از شرکت براوو که ماه‌ها در مثلث مرگ زندگی کرده‌اند، چیزی به حساب نمی‌آید.

هنگامی که او می‌گفت که مرگ و کشتن برای او عادی شده است، این به نظر من‌در آن زمان و در آن محل به خصوص - یک حرف منطقی بود. هنگامی که من در عراق بودم، انسان‌های زیادی را دیدم که خون دادند و مردند. چیزی آنجا وجود داشت که به طرز غیر قابل بیانی تأثیرگذار بود. این یک فیلم اکشن هالیوودی نیست؛ تدوین‌های سریع در کار نیست، خبری هم از موسیقی متنی که آدرنالین پمپ کند، نیست. هیچ روایت منطقی که بتواند کمکی به حس نمودن آن فضا کند، وجود ندارد. تکه‌های سربی در آسمان پرواز میکنند، آدم‌ها را سوراخ می‌کنند و مایعات بدن آن‌ها نشت می‌کند و آن‌ها می‌میرند. در انتها هم کسانی که آن‌ها را می‌شناسند ناراحت می‌شوند و آن‌ها را با خود می‌برند.

****

ج) ملاله یوسف‌زی؛ دختر 14 ساله پاکستانی 

ملاله یوسف‌زی یک دختر چهارده ساله پاکستانی است که در ایالت سوات پاکستان مشغول یک زندگی عادی بود. طالبان روی منطقه زندگی ملاله تسلط پیدا می‌کند و به این ترتیب تحصیل دختران در مدارس ممنوع می‌شودو  همه مدارس دخترانه با حمله و تهدید اعضای گروه طالبان مجبور به تعطیلی می‌شوند. ملاله که پدرش مدیر یک مدرسه در همان منطقه است این شرایط را نمی‌پذیرد و شروع به تلاش برای ایجاد امکان تحصیل دختران در سوات می‌کند .مطالبی در دفاع از حق تحصیل دختران در روزنامه‌های محلی و بین‌المللی چاپ می‌کند و خیلی زود تبدیل به پرچم‌دار تلاش برای احقاق حق تحصیل دختران در آن منطقه می‌شود.

با کاهش تسلط طالبان بر آن منطقه به‌تدریج برخی مدارس دخترانه در سوات مجدداً راه‌اندازی می‌شود و عده‌ای از دخترها مشغول به تحصیل می‌شوند. در حالی که بسیاری از آنان ملاله را نجات‌دهنده وضعیت قبلی‌شان می‌دانند. روز سه‌شنبه 9 اکتبر 2012 [18 مهر ماه 91] اعضای مسلح شبه‌نظامیان وابسته به طالبان سرانجام  به مدرسه محل تحصیل او حمله می‌کنند و جلوی چشمان هراسناک همکلاسی‌هایش  با شلیک چند گلوله به بدنش او را زخمی می‌کنند.

ملاله به‌سرعت روانه بیمارستانی با مراقبت‌های امنیتی و نظامی می‌شود. سر او آسیب دیده است و شرایطش بحرانی است. برای یافتن مضروب کننده او 100 هزار دلار جایزه تعیین می‌شود و یک خط هوایی بین المللی به مقصد آمریکا اجاره می‌شود تا به‌محض به خطر افتادن سلامتی او بدون اتلاف وقت روانه بیمارستانی در آمریکا شود. با بهبود نسبی حال او و خارج شدن وضعیتش از بحران ملاله به بیمارستان سلطنتی ملکه الیزابت در بیرمنگام انگلستان منتقل می‌شود. ملاله روز جمعه به هوش می آید و اولین سؤالی که می پرسید این است که در چه کشوری است.

در همه زمانی که ملاله در انگلستان به سر می‌برد هزاران پیام و دسته گل از سوی طرفداران او از سرتاسر جهان به‌سمت بیمارستان روانه می‌شود و گروه‌های طرفدار صلح و حقوق بشر به‌یاد او شبها جلوی بیمارستان شمع روشن می‌کنند. هزاران رسانه در مورد موضوع او کار می‌کنند و خیلی زود تبدیل به یکی از پرطرفدارترین سوژه‌های رسانه‌ای می‌شود. بان کی مون دبیرکل سازمان ملل برای او پیامی می‌نویسد و در آن می‌گوید که مشخص است که طالبان از چه می‌ترسد: "دختری کتاب در دست".

چند وقت پیش  ملاله در سازمان ملل سخنرانی می‌کند و دبیرکل سازمان ملل با صحبت‌های او اشک می‌ریزد، سخنرانی او در بیشتر شبکه‌های بین‌المللی رسانه‌های جریان اصلی به‌طور مستقیم پخش می‌شود. آن روز برای رسانه‌های دنیا روز ملاله است.

دو مجله مشهور جریان اصلی رسانه‌های عکس روی جلدشان ملاله یوسف‌زی است.

***

ماجرا واضح است. عدالت رسانه‌ای به سبک دوگانه رسانه‌های جدید. جسیکای موطلایی، یک قهرمان جهانی است. جهان‌سومی‌های وحشی او را می‌ربایند، اذیت و آزارش می‌کنند و بعد ارتش آمریکا، ناجی صلح و انسان‌دوستی، قهرمان دوران جدید وارد میدان می‌شود. او را از شر اهریمن‌های دنیای پیرامونمان نجات می‌دهد و او بر صدر رسانه‌ها می‌نشیند.

«عبیر الجنابی»، دخترک جهان سومی قصه ما مورد تجاوز قرار می‌گیرد، کشته می‌شود.استیو گرین قاتل عبیر از مدت‌ها پیش نقشه تجاوز به او را ریخته است. با رفقای همقطارش به خانه عبیر حمله می‌برند. پدر و مادر و برادر 6 ساله‌اش را می‌کشند، به او تجاوز می‌کنند، به طر وحشیانه‌‌ای او را می‌شکند و... حالا وقت رسانه‌هاست. گرین به طرز واضحی از اتهام غیرانسانی بودن کشتارش تبرئه می‌شود، گرین به روایت رسانه‌ها آدمی است که تحت شرایط سخت محیطی اقدام به عملی جنون‌آسا و غیرطبیعی زده است. اختیاری نداشته است و مجبور به این اقدام شده است. قبل از واقعه تحت تاثرات شدید روحی قرار گرفته بوده است، در یک مثلث مرگ گیر کرده بوده است و ملامت او دیگر در این حد هم شایسته نیست.

و ملاله یوسف‌زی، تنها کودک پاکستانی‌ای است که به رسانه‌های جریان اصلی راه پیدا می کند. چون در پازل اهریمن سازی از دشمنان آمریکا، دشمنان بشریت قرار دارد. دشمنانی که به یک کودک 14 ساله که فقط به دنبال هدف درس خواندن بچه هاست هم رحم نمی‌کنند و باید آمریکا و اروپایی باشد که برای نجات او وارد میدان شوند. طبیعی است که کودکان پاکستانی‌ای که با پهپادهای آمریکایی کشته می‌شوند اساسا جایی در رسانه‌های دوران ما نخواهند داشت و طبیعی است که حامیان موطلایی و چشم آبی ملاله، اصولا دوست ندارند در مورد کسی به نام «عبیرالجنابی» هم صحبت کنند.

و برای اینکه اثبات کنیم که عجیب بودن ماجراها در روزگار ما پایانی ندارد باید متذکر شویم که رسانه‌های ایرانی در هر سه قضیه ساکت‌اند.اگر خوش‌بینانه نگاه کنیم، که در مسیر همان رسانه‌های جریان اصلی قدم نمی‌زنند.ماشین‌های ترجمه ایرانی کار دیگری هم بلدند؟

منبع: تسنیم
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.