شماره بیست و سوم مجموعه کتاب‌های یادگاران، بازنمایی لحظاتی هر چند کوتاه از روزهای دفاع و مجاهدت غلام‌رضا رضایی است.

به گزارش حوزه ادبیات باشگاه خبرنگاران؛شماره بیست و سوم مجموعه کتاب‌های یادگاران، بازنمایی لحظاتی هر چند کوتاه از روزهای دفاع و مجاهدت غلام‌رضا رضایی است. روزهایی که یادگاری جنگ را با خودشان آوردند؛، تا بعد از سال 67، تا بعد از قبول قطع‌نامه، تا پس از سال‌های جنگ و تا وسط زندگی ساده غلام‌رضا و همسری که تازه یک سال از زندگی‌شان می‌گذشت.

غلام‌رضا آدم پیچیده‌ای نبود، نیاز به تفسیر نداشت. آدم‌ها را دوست داشت و راحت می‌شد دوستش داشت، اصلاً محبت محور زندگی‌اش بود. محبتی که به اندازه‌ی ایمانش در وجودش عمیق شده بود و به همه هم می‌رسید ... ساده و روان بود، به سادگی استادی که برای شام دانشجوها توی اردو دلمه‌ی برگ می‌پیچد و سر کلاس بستنی مهمان‌شان می‌کند. ‌

مرتضی قاضی محقق این کتاب میان صفحات زندگی این امدادگر بسیجی گشتی زده و لحظاتی ناب از آن را گلچین کرده است، تکه‌هایی کوتاه از پیش از انقلاب و پس از آن، از رزمندگی‌هایش در جبهه و تدریسش در دانشگاه، از رفاقت‌ها و همراهی‌هایش و نیز از جانبازی‌ها و شهادتش.

"یادگاران" این بار به قلم سمانه زالی «از کرخه تا راینی» دیگر را روایت می‌کند، حکایتی که این‌بار به جای سعید، غلام‌رضا نقش اول آن را برعهده دارد و زندگی یک بسیجی را از خاک‌های جنوب تا تخت‌ بیمارستان آلمان به تصویر می‌کشد.

این کتاب که از سوی انتشارات روایت فتح و با قیمت 40000 ریال منتشر شده است، راهی است بر سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه‌ها و بازگفته‌ها، خواندن‌شان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که آن مردها بوده‌اند و آن واقعه‌ها رخ داده‌اند؛ نه در سالها و جاهای دور، در همین نزدیکی.

همسر غلام‌رضا در شرایطی او را پذیرفت که می‌دانست سرطان دارد و ماندنی نیست؛ اما چند روز و چند ماه و چند سالش معلوم نبود؛ غلام‌رضا گفته بود: «ممکن است همین الان بمیرم، شاید هم بیست سال دیگر.» اتفاقی که سرانجام در سال 79 رخ داد.

سه خاطره از کتاب :

«سال‌ها از جنگ می‌گذشت، اما یادگاری آن روزها دست از سر غلام‌رضا برنداشت. تازه یک سال از ازدواجش گذشته بود که برای مداوا رفت به آلمان. به دوستانش گفت قصه‌ی من قصه ی از کرخه تا راین می‌شود و شد؛ با همان آهنگ عاشقانه.»

خواب دیده بود، خواب زیارت امام رضا علیه‌السلام را. می‌گفت «امام شهادتم را امضا کردند.» پدرش شنید، گریه‌اش گرفت. حرفش را عوض کرد گفت «نه ... شفاعتم را امضا کردند.»

«اشک‌های مادر را که پاک کرد، سرش را گذاشت روی سینه‌ی او. بوسیدش و خداحافظی کرد، رفت تا دم در. دلش طاقت نیاورد. برگشت دست کشید به صورت مادر. دست و پایش را بوسید، خوب نگاهش کرد. رفت سمت در، باز برگشت و باز هم.

آخرین بار بود. رفت و دیگر برنگشت.»

انتهای پیام/
برچسب ها: کتاب ، کرخه ، یادگار ، دفاع ، مقدس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.