1
ای هم نفسان ! شکوهِ همدردی رفت
از قصۀ زندگی ، جوانمردی رفت
شد قصۀ یتیم و واژه ها پژمردند
بابای تمام قصهها ، «فردی» رفت
2
بر خیز و بساط قصه را بر پا کن
ما منتظریم، لب به گفتن وا کن
فریاد بزن که زندۀ عشقم من
ای مرد! دروغ مرگ را افشا کن
3
برخیز و دوباره بچهها را دریاب
این گریۀ تلخ بی صدا را دریاب
همسایه کودک درونم، داغ است
بابای کتاب قصه! ما را دریاب
4
بابای صفا و مهربانی! قصه
با سادگی ام تو همزبانی، قصه
دست دل کودک مرا در دستت
ای کاش بگیری و بخوانی قصه
5
هر چند تمام قصه ها گریانند
در دایره ی غم تو سرگردانند
تو زنده ای و درون فصلی از عشق
پنهان شدهای و بچهها میدانند!
6
هر چند زمان، زمانهای بی درد است
هم قبله و هم قبیله نامرد است
در قصۀ تو ، همیشه حق پیروز است
در قصۀ تو ، همیشه حق با مرد است
7
تو قصۀ پا برهنه ها را گفتی
از خان بزرگ و ظلم دارا گفتی
بُت های زمانه را شکستی یک شب
در گوش زمین، نام خدا را گفتی
8
تو روشنی سلام عشقی ، ای مرد
روی لب دل ، کلام عشقی ای مرد
ما فصل شنیدن تو را مشتاقیم
تو قصۀ ناتمام عشقی ، ای مرد
9
گفتم به تو : درد ... ، کو ولی همدردی؟
گفتم به تو : مرد ... ، کو نشان مردی؟
باید که به پای قصهات بنشینم
ای مرد! که در میان مردان، فردی
10
خوب است تو را چو اشک، نم نم گفتن
با لهجه عارفانه غم گفتن
چون بوی گل از مشام جان کوچیدی
من از تو چگونه میتوانم گفتن؟!
11
ای دل شدگان! شکوه همدردی کو؟
آیینه غیرت و جوانمردی کو؟
خالی ست به مُلک عشق، جای مردی
سالار و امیر عاشقان، «فردی» کو؟