به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، بیست وسوم ژانویه 2001 بود روی مبل لم داده بودم و روزنامه معروف کانادایی، "نشنال پست" را میخواندم به مقالهای رسیدم که تیترش توجهم را جلب کرد:« چهل و یک کاری که این زمستان باید انجام بدهید» مقاله را خواندم تا به شمارهی 12 آن رسیدم: شهر و محل تولد مادرتان را روی نقشه پیدا کنید حالا شهرمادربزرگتان، مادر مادربزرگتان ... و توضیح داده بود با وصل کردن این شهرها به هم نقشه ای خواهیم داشت به بزرگی ناخن انگشت شست با اسمهایی عجیب و غریب که حتی شاید نتوانید برخی از آنها را تلفظ کنید.
شهر محل تولد مادرم راعلامت زدم شهری بود در هلند محل تولد مادربزرگم هم آنجا بود. مادربزرگ دیگرم در شهری با چند کیلومتر فاصله باعث شده بود نقشه کوچک من دیگر شکل و اندازه ناخن شست نباشد. این بازی به ظاهر ساده و شاید بیدلیل مرا به فکر برد.
به این فکر که سرنوشت چه بازیهای عجیبی دارد. آنقدر عجیب که گاهی از این و آن چیزی میشنویم اما باور نمیکنیم یا باورش خیلی سخت است. سرگذشت زندگی مادربزرگ من هم یکی از عجیبترین طراحیها و نقشههای روزگار است.
خیلی قبل از این که مادربزرگم «اما» صاحب فرزند شود یا حتی ازدواج کند، روزی بهترین دوستش «آنا» عکسی از خودش را به او میدهد عکسی که در حیاط خانه خودش در «ورنادا» گرفته بود.
«آنا» در آن عکس لبخند معماگونهای به لب دارد سایهی عکاس هم در پیش زمینه عکس دیده میشود. پشت عکس نوشته شده:«آنا 1925» مادربزرگم میگوید از دوستم پرسیدم:«چرا این عکس و به من میدی؟» «آنا» لبخند زد و گفت: «واسه این که دارم میرم یه جای دور، خیلی دور ممکنه دیگه هرگز منو نبینی» مادربزرگم میگوید آهنگ صدای دوستش طوری بود که مطمئن بود هرگز او را نخواهد دید.
**سفر سرنوشت چند هفته بعد«آنا» لوازمش را جمع و بستهبندی کرد و در چمدان بزرگی گذاشت و با قطار به سوی آمستردام رفت. شاید به سوی سرنوشتش...
از آنجا هم با یک ماشین بخار به «باتاویا» در جنوب شرقی هلند رفت و این خیلی قبل از روزی بود که در آنجا انقلاب شود و نامش را بگذارند «اندونزی» .«آنا» به مادربزرگم قول داده بود زود به زود برایش نامه مینویسد و در اولین فرصت به دیدارش میرود ولی مادربزرگم از آن روز نه چیزی درباره «آنا» شنید و نه دیگر هرگز او را دید.
مادربزرگم عکس«آنا» را در آلبوم چسباند و در سال 1952 آلبوم را چمدانی گذاشت و با خانوادهاش سوار قطاری شد که آنها را به شهری با تپههای پست و بلند به نام «ادمنتون» برد که در «آلبرتا»ی کانادا قرار دارد. مادربزرگم پس از اقامت در خانه جدید و جابهجاشدن، آلبوم را در قفسه کتابها گذاشت و آلبوم تا سال 1983 همان جا ماند.
روزی پدرم از سر شیطنت و کنجکاوی آن را برداشت و ورق زد. آن وقت بود که مادربزرگم دوباره به یاد «آنا» افتاد و این که برای او چه اتفاقی افتاده است و اما «آنا»...
او با کشتی بخار به تاویا رفته بود تا در آنجا بامردی ازدواج کند که هرگز او را ندیده بود. مردی هلندی و تبعیدی که همسرش مرده بود و عکس آن در خانه یکی از دوستانش دیده بود و شیفته زیبایی خدادادی او شده بود.
مرد نامهای برای آن نوشت و از او خواست به دیدنش برود. شرایط دشواری هم مطرح شد قرار شد در صورتی که «آنا» با درخواست ازدواج آن مرد موافقت کند هزینه سفرش را بدهد و اگر آن پیشنهاد او را نپذیرفت هزینه برگشت او به خانهاش را هم بدهد در این صورت برای آن سفری بود رایگان هم فال بود و هم تماشا...
انتهایپیام/