به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، باید کاری میکرد، ولی چه کاری؟ از این افکار خسته شده بود. بالاخره یک روز خواست برای همیشه از دستش راحت شود. خالد مردی 48ساله است. بچه سنندج و به قول خودش، غیرت برایش از زندگی واجب تر است. یک روز از ورودش به زندان می گذرد و معلوم نیست زندان دری برای آزادی برایش باز خواهد کرد یا خیر؟
چرا به زندان آمدی؟به جرم قتل عمد، البته مقتول بعد از هشت ماه که ضربه ها را زدم، فوت کرده است.
علت قتل چه بود؟من به همراه همسر و دو فرزندم در بومهن زندگی میکردیم. زندگیمان خوب بود. یک روز که به خانه آمدم، مردی را در حال نصب ماهواره بر پشت بام دیدم. ما قبلا ماهواره داشتیم ولی به خاطر برنامههایش جمع کرده بودم. به همسرم اعتراض کردم که چرا بدون اجازه من چنین کاری کرده است؟ آن روز با اصرار او و بچه ها دیگر مخالفتی نکردم. شخصی که برای نصب ماهواره آمده بود، داود نام داشت و از طریق برادرخانمم و باجناقم معرفی شده، بعد از آن هم چند بار به همین بهانه آمد و کم کم باز از طریق همان اقوام، رفت و آمد بیشتری پیدا کرد.
کم کم رفتار همسرم تغییر یافت و بنای ناسازگاری را گذاشت و کار را به جایی رساند که طلاق می خواست. با کمی دقت در رفتارهای زنم، فهمیدم او با داود در ارتباط است و حتی با هم تا جاجرود هم رفته اند. از فهمیدن این نکته، تمام وجودم پر از نفرت شد ولی خود را دلداری میدادم که همسرم پاکدامن است و همه این مسائل، خیالاتی بیش نیستند. هر چه بیشتر مراقب آنان بودم، بیشتر عذاب می کشیدم.
به همه چیز مشکوک شده بودم، به حرکات زنم، به تلفنهایش و از خانه بیرون رفتن های طولانی. نمی دانم چرا زنم زندگیمان را سیاه کرده بود. داود فقط یک سرایدار ساختمان و نصاب آنتن ماهواره بود و زندگیش در مقایسه با زندگی من، هیچ بود.
شغلت چه بود؟تا سال پیش نجار بودم ولی به خاطر بالا رفتن سن و مشکلاتی که داشتم، نمی توانستم کار کنم و دستفروشی می کردم. بالاخره زندگیمان ویران شد و با وجود دو فرزند سه سال قبل طلاق گرفتیم. برای من و همسرم طلاق کار درستی نبود، آن هم در حالی که دخترم اکنون 14ساله و پسرم 19ساله هستند. من سه طبقه خانه در بومهن داشتم که دو طبقه اش را اجاره داده بودم.
در همین گیرو دار زنم مهریه اش را هم می خواست. من یک واحد از سه واحد را به نامش زدم تا مهریه اش را پرداخته باشم. فکر نمی کردم او به فکر ازدواج با داود باشد. از این راه هم
می خواستم مهریه اش بر گردنم نباشد، هم بعد از طلاق، آواره نشود. داود را گاهی می دیدم و زجر می کشیدم که به خانه همسر سابقم می رود.
مدتی بعد آنان ازدواج کردند و این بار هر روز هر دو آنان را می دیدم. به زن سابقم گفتم چرا این مرد را به خانه راه می دهی؟ گفت مگر ما طلاق نگرفته ایم، پس به تو ربطی ندارد!چنین اوضاعی برای کدام مرد قابل تحمل است؟ آبرویم را از دست رفته می دیدم، در محل نمی توانستم سرم را بلند کنم. احساس می کردم همه با تحقیر به من نگاه می کنند. فامیلها به خانه ام نمی آمدند. چند بار با داود دعوا کردم. او هم کم نمی آورد و به قدرت زور بازویش که از من قوی تر و حدود هشت سال از من کوچکتر بود، شیشه های خانه ام را شکست. تقریبا هر روز سر و صدای ما بلند بود.
زنم هم در این دعواها به طرفداری از شوهر جدیدش شرکت می کرد و می خواستند کاری کنند من خسته شوم و آن دو طبقه خودم را بفروشم و بروم!بالاخره یک شب با دیدن داود و جر و بحث همیشگی بدون آن که بدانم چه کار می کنم، با چاقویی که در جیبم بود، دو ضربه به کتفش زدم و بعد با دیدن خون، فرار کردم.
می دانستم زورم به او نمی رسد و آن چاقو را برای ترساندنش برداشته بودم. اگر می خواستم او را بکشم به قلبش می زدم نه کتفش! در ضمن او هشت ماه بعد از مرخصی از بیمارستان و بهبودی، حالش بد شده و مجدداً به بیمارستان رفته و فوت کرده بود. یعنی هنوز کامل مشخص نیست دو ضربه من باعث چه مشکلی بعد از هشت ماه شده بود! مقتول روی اعصابم راه می رفت، در آن روزها فکر می کردم چاره دیگری ندارم!