نمیدانم که دربارۀ این نیمه ملودرام احساساتی بر پس زمینۀ جنگ و دربارۀ یک مادر شهید، چه میتوان گفت؟
ظاهراً "نرگس آبیار" تلاش داشته بانگاهی زنانه به زندگی تاریک یک زن روستایی در روستای "پاریز" کرمان و رابطۀ شدید احساسی با تنها پسرش- که به جنگ می رود- به شکل تازهای به این مضمون طویل و تیره و تار و ازیک زندگی یکنواخت ( قالی بافتن،کشک سابیدن، خمیرکردن و رخت شستن) سخت ملالانگیز می شود و زن نا نیمۀ داستان هیچ حس و اشتیاقی از لحاظ روحی و فکری درمخاطب به وجود نمیآورد.
از نیمۀ دوم که پسر جوان به جبهه میرود، کماکان همان سکون و بی حسی بر فیلم قالب میشود طوری که جست وجوی مادر برای یافتن فرزند مفقود یا اسیر، و نیز پرداخت در پیش برد یک مسیر واحد منطقی را درکل داشتان حفظ کند.
هنگامی که خبر رهایی و یافته شدن پسر می رسد، جز انتهای داستان که زن بر بالای تابوت جوان مینشیند و میخواهد استعارهای میان تولد و مرگ باشد، شاهد هیچ تأثیری ازمصایب و رنجهای جنگ نیستیم و فیلم ما را در موقعیتی نامفهوم و نا مشخص بر جا مینهد.
منبع : مجله سینمایی بیست و چهار/
انتهای پیام/ اس