از همون اول که وارد زندگیش شدم بهم گفت که من رو نمی خواد، چون هیچ کس در مورد وجود من ازش سوال نکرده و اجازه نخواسته. خیلی هم سعی کرد از دستم راحت بشه از خیلی ها کمک گرفت، دست به دامن خیلی ها شد ولی نتونست چون من از اون سمج تر بودم به قول خودش، خودم رو مثل زالو چسبونده بودم بهش. اون اوایل می رفت تو اتاق و درو رو خودش می بست. می گفت چرا اون رو انتخاب کردم این همه آدم تو دنیاست که دوست دارند زندگیشون رو تباه کنند خوب می رفتم پیش اون ها. به یکی گفته بود که حاضره خیلی خرج کنه تا از دستم خلاص شه، طرف بهش گفته بود که در هر صورتی برنده این بازی منم نه اون. بهش گفته بود بهتره زندگیش رو بکنه و به من محل نده انگار که اصلا نیستم.
اون هم سعی خودش رو کرد. اوایل اصلا محلم نمی داد ولی یواش یواش رفتارش باهام بهتر شد. دیگه از این که همه جا باهاش می رفتم ناراحت نمی شد. شب ها باهام درد دل می کرد. آخر محبتش رو دیروز بهم نشون داد. می دونستم خیلی از وجودم خسته شده و دیگه نای حرف زدن نداره ولی بهم گفت: «با وجودی که زندگیشو تباه کردم بهش فهموندم که زندگی هر چقدر هم کوتاه باشه چقدر ارزشمنده و چقدر راحت می شه ازش لذت برد.» می دونید من خیلی خیلی خوشحالم چون من اولین تومور مغزی هستم که صاحبش بهش گفته ازت ممنونم.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید