معمولا با تنش های عرفی- اعتقادی مواجه بودم. همه ی دختران فامیلمان آرایش می کردند جز من. همه در عروسی ها حاضر می شدند جز من. برای این کارم دلیل شرعی نداشتم؛ اعتقاد داشتم بهتر است به جای آرایش و شرکت در مجالس عروسی و بزم، سعی کنم به انسانی مفید تبدیل شوم. و گذشت تا دانشجو شدم.
دانشگاهمان خیلی بزرگ بود. فضا برای همه جور پیشرفت مهیا بود. در هر راهی – خوب یا بد – که همت می گماردی، انتهایش موفقیت بود. روز معارفه ی دانشگاه، بچه های شورای صنفی مجله ای توزیع می کردند که اختصاص به جدید الورود ها داشت. یکی از تصاویر جالبش کاریکاتوری بود که سیر تکاملی – یا بهتر است بگویم- تنزلی دانشجویان فنی و مهندسی را در طول 8 ترم تحصیلی نشان می داد. در کاریکاتور مذکور دختران جدیدالورود با چادر و چهره ای محجوب و معصوم وارد دانشگاه شده، بدون چادر و در حالی که ذره ای از آن معصومیت و حجب در چهره شان نمانده بود فارغ التحصیل می شدند. پسران هم سالم، مظلوم و سر به زیر وارد دانشگاه شده و ... اگر چه پس از سال ها، اولین مجله ی دوران دانشجویی ام رنگ کهنگی به خود گرفته اما هنوز آن را نگه داشته ام.
در دوران دانشجویی سیر تکاملی یاد شده را بعینه دیدم. بچه های دانشگاه یکی پس از دیگری چادر ها را کنار می گذاشتند، مقنعه ها را عقب می کشیدند و تغییر می کردند خلاصه. هر بار هم که پس از چند ماه برای دیدن خانواده به شهرم می رفتم، تغییرات ناشی از مدرنیته را در زنان و دختران فامیل می دیدم اما من هنوز همان بودم. با همان مقنعه ی جلو کشیده، مانتوی کوتاه، شلوار جین و کفش اسپورت. با این تفاوت که حساسیتم بیشتر از قبل شده بود. علاوه بر موها، به جلوه ی ناشی از روشنی پوستم هم حساس بودم. آستین مانتویم را همیشه با انگشتان دست در پنجه ام نگه می داشتم که مبادا بالا بپرد و دستم مشخص شود. حتی گاهی اوقات مانتویم را یک شماره بزرگتر می خریدم که آستینش بلند باشد. کار به جایی رسید که دیدم با نگه داشتن آستین مانتو و خریدن مانتوی بزرگتر و ... حجاب دستم رعایت نمی شود؛ به فکر خریدن پوشش دست افتادم. استفاده از پوشش دست هم مثل روسری ام، سوژه ای شد برای خندیدن دوستان و فامیل و من کماکان بر پوشیدن لباس اسپرت و کامل بودن حجاب و عدم استفاده از چادر اصرار می ورزیدم و گذشت و گذشت تا در ششمین ترم تحصیلم به سرزمین وحی دعوت شدم.
روحانی خوش ذوقمان، نام کاروانمان را فاطمیون گذاشته بود. همه جوره در خدمت کاروان بود. مدام برایمان جلسه می گذاشت. در مورد مهدویت، حجاب، عرفان و خلاصه هر چه شرایط اقتضا می کرد برایمان صحبت می کرد. اما من هنوز همان بودم. با همان اعتقاد. معتقد بودم حجابم کامل است. دوست داشتم اسپرت بپوشم. برایم مهم نبود که دوستانم به ترکیب کفش های آدیداس و مانتوی کوتاه و روسری جلو کشیده شده تا روی ابرو و حجاب دستم بخندند. آنچه اهمیت داشت کامل بودن حجابم بود. حتی چادری که بعثه ی مقام معظم رهبری به دانشجویان زائر هدیه داده بود، تا جلوی باب جبرئیل - که از آن وارد مسجد النبی می شدیم- تا شده توی بغلم بود. آنجا از ترس شرطه های وهابی چادرم را باز کرده، سرم می کردم.
در سفر به سرزمین وحی، در مکه یک بار مسئول هتل محل اقامتم بخاطر عدم پوشیدن چادر مانع از ورودم به هتل شد. من که آن روز ها در یک خبرگزاری فعالیت می کردم آن قدر آزرده خاطر و عصبانی شدم که کارت خبرنگاری ام را برداشته، با عصبانیت و به قصد رسانه ای کردن موضوع به محل بعثه رفتم و خواهان پیگیری این مسئله شدم که با وساطت روحانی کاروانمان این موضوع ختم به خیر شد.
القصه؛ روزگار گذشت و گذشت؛ به برکت سفر به سرزمین نور، مطالعات مذهبی ام بیشتر شد. برای مسائلی که فقط با دلایل عقلی و یا بنا به سلیقه ی شخصی رعایت می کردم، حجت شرعی یافتم. در این مدت روز به روز از احساس خوش حجابی ام کاسته می شد. از حجاب دوست و آشنا و فامیل هم. روز به روز بر حجاب من افزوده می شد. بر مدرنیته و بی حجابی دوست و آشنا و فامیل هم. تا اینکه یک روز در اواخر ترم هفتم دانشجویی، زمانی که داشتم از دومین جلسه ی کلاس بازآموزی روزنامه نگاری باز می گشتم، عرصه را بر خود تنگ تر از همیشه یافتم.
احساس کردم دیگر نمی توانم به کلاس برگردم. بعضی از آن ها که بد حجابی شان بیداد می کرد، زمانی سردمداران شعار و حجاب بودند. دیدم دین خدا هر لحظه دارد مهجور تر از لحظه ی قبل می شود. دلم می خواست دست از غرور بردارم و پوشش مناسب تری برگزینم. از طرفی خجالت می کشیدم این کار را در واپسین روزهای دانشجویی انجام دهم. دیگر تحمل خنده ای آزاردهنده را نداشتم. سردرد داشتم. قرص مسکن خوردم و دراز کشیدم. در خلسه ای نه چندان عمیق، حسی شبیه صدا در گوشم می گفت: رسالت تو همین است. بشکن این غرور را.
وقتی بیدار – یا شاید هشیار- شدم، می خواستم برای ساعت بعد از ناهار به کلاس بروم. قرآن کوچکم را از کیفم در آوردم؛ نیت کردم و صفحه ای را باز کردم. سال ها می گذرد؛ آیه و سوره اش را به خاطر ندارم. مضمونش این بود: خداوند به حضرت موسی قوت قلب داد که جلو رفته و عصایش را بر آب زند. نیل به اذن خدا باز خواهد شد.
اولین بار که در مقابل نگاه خیره ی همه ی همکلاسی هایم با چادر به کلاس رفتم. وقتی سوال کردند قضیه چیست؟ در جواب گفتم: " این لباس زیبا پوشان است"
پی نوشت:
یادمه اولین باری که با چادر به دفتر خبرگزاری رفتم کیف ساده ی روی دوشی نداشتم. یک کوله پشتی بزرگ داشتم که روی چادر انداخته بودم. خیلی مضحک شده بود. وقتی وارد شدم، همه با صدای بلند زدند زیر خنده چرا که علاوه بر صحنه ی ذکر شده، قسمت پایین چادرم هم روی زمین کشیده و خاکی شده بود. ظاهر شدن با پوشش جدید در محیط دانشکده و کار در روز های اول واقعا زجر آور بود اما الان تبدیل به خاطراتی غرور آفرین شده
خانواده و فامیل هم اول موضع مخالف گرفتند چرا که به نظرشون زمانه اقتضائات دیگری داره. تنها حامی ام برادرم بود که رفتاری طلبه مئابانه داشت و بخاطر موقعیت شغلی و تحصیلات آکادمیک بالا، دیگران در حضور ایشان از سرزنشم حیا می کردند. الان با گذشت چند سال سعی کردم با رفتارم در اجتماع و نیز ادامه تحصیل تا جای ممکن، نشون بدم که کار درستی کردم. فکر می کنم همه باورم کردند.