به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،
درباره جرمش میگوید: خسته بودم و کمی در سالن کارگری خوابیدم. ساعت
خاموشی بود. چشمانم گرم خواب شده بود که یکی از دوستانم با سرو صدا و صحبت
مانع خواب من شد و همین موضوع باعث شروع ماجراهایی تلخ شد که اکنون به
خاطرش اینجا هستم.
عکس محمدابراهیم با زمان ورودش به زندان خیلی
تفاوت دارد. مردی جوان که به امید لقمهای نان برای خانوادهاش از کابل به
ایران آمد و اکنون مردی حداقل ده سال پیرتر از سن واقعی خود است. با صورتی
لاغر و در هم شکسته و دندانهای ریخته که حین حرف زدن، فقط یکی دو دندان
سیاه در دهانش دیده میشود. اکنون از محمد ابراهیم، چیزی جز یک مرد شکسته و
پیر باقی نمانده است.
چرا به زندان افتادی؟سی سال
پیش درهمین روزها بود که تازه برای کار به ایران آمده بودم. در یک جمع هشت
نفره مهمانی هموطنانم مأموران وارد شدند و همه ما را همراه مقداری هروئین
که نمیدانم مال کدامشان بود، دستگیر کردند. بعد از این اتفاق یادم نیست چه
مدت از ورودم به این زندان گذشته بود که اتفاق دیگری افتاد. در سالن
کارگری میماندم تا هم کار کنم و هم خرجی زندگی من را با درآمدش به دست
بیاورم.
یک شب خسته بعد از ساعت خاموشی داشت خوابم میگرفت که سرو
صدای یکی از همبندیها به نام حسن که او هم افغانی بود، خواب را از سرم
پراند. وقتی به او اعتراض کردم، گروهی به دفاع از من و گروهی به دفاع از او
دعوایمان شد.
در یک لحظه بدون آنکه به عاقبت کارم فکر کنم، با یک
تیزی که مخفی کرده بودم، او را زدم. فقط یک ضربه و آن خدابیامرز کشته شد.
از آن سال به بعد به جرم قتل در زندان هستم. قصاص هم برایم صادر شده اما نه
خودم کسی را در ایران دارم که پیگیر کارم باشد و نه مقتول!
چرا آن شب نتوانستی عصبانیت خود را کنترل کنی؟خستگی
و خواب اعصابم را به هم ریخته بود. وقتی تیزی را در دستم گرفتم، فقط
میخواستم او را بترسانم. فکر نمیکردم با همان یک ضربه بمیرد. تمام دعوا و
درگیری یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید. خیلی پشیمانم زیرا با این کارم، بچه
های کوچک او را یتیم کردم.
در افغانستان ازدواج کرده بودی؟بله،
زن داشتم و دو دختر. وقتی به ایران میآمدم، دختر بزرگم یک ساله بود و
دختر کوچکم هنوز به دنیا نیامده بود. حالا هر دو دخترم ازدواج کردهاند. زن
بیچارهام با کار نظافت خانههای مردم بچهها را بزرگ کرده و به خانه بخت
فرستاده است.
از حال خانوادهات چطور باخبر میشوی؟تا
یک سال و نیم قبل هیچ اطلاعی نداشتم. من اینجا زندانی بودم و دستم به جایی
نمیرسید. آنان هم از دوستانم شنیده بودند مرا به خاطر مواد به زندان
بردهاند. بالاخره آن قدر از افغانهایی که به اینجا میآمدند و میرفتند،
کمک گرفتم تا آنان از طریق خانوادههایشان، شماره تلفن اقوام من را گرفتند
و به من رساندند. با کمک مددکارها توانستم اجازه بگیرم که هر چند وقت یک
بار از اینجا با افغانستان تماس بگیرم و با زن و بچههایم صحبت کنم. اولین
بار که حرف زدم، خیلی سخت بود.
خانواده مقتول را در دادگاه ندیدهای؟خانواده
حسن آن موقع ساکن ایران بودند و بعد از آن هم خبر ندارم که کجا هستند.
حسن خدابیامرز یک پسر شش ساله و یک دختر کوچکتر داشت. همسرش گفت من و
بچهها حرفی نداریم، هر چه مادربزرگشان بگوید همان میشود. مادر مقتول آن
موقع خیلی پیر بود. حدود هشتاد ساله... فکر نمیکنم حالا زنده باشد. به هر
حال مرا فراموش کردهاند وحالا سی سال است که من زندانی هستم. اگر دیه هم
میخواستند شاید یک طوری همشهریانم رضایتشان را جلب میکردند اما قصاص
خواستند و بعد رفتند و دیگر هرگز پا به دادگاه یا زندان نگذاشتند. نه آدرسی
دادهاند نه شماره تلفنی!
چه درخواستی داری؟میخواهم
از قاضی پروندهام بخواهم کمکم کند. من نه پولی دارم نه ملاقاتی و نه کسی
را در ایران دارم که به دادم برسد. به خاطر خدا یا مرا قصاص کنید یا آزاد!
خسته شدهام. تمام جوانیم را از دست دادهام.مرا با وثیقه هم میتوانند
آزاد کنند.
مگر توان سپردن وثیقه را داری؟خودم که
هیچ پولی ندارم اما بعضی از همشهریانم اینجا گفتهاند که کمک میکنند تا
برای من وثیقه تهیه کنند. آنان هم دلشان به حال من میسوزد. حالا اگر
دادگاه بگوید وثیقه، میتوانم اینجا التماس کنم تا همشهریانم کمک کنند و
آزاد شوم.
بالاخره حضرت موسی علیه السلام یکی از بهترین پیامبران و تورات او یکی از بهترین کتاب های وحیانی و الگوی قوی بودن است!
بالاخره حضرت موسی علیه السلام یکی از بهترین پیامبران و تورات او یکی از بهترین کتاب های وحیانی و الگوی قوی بودن است!