مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛شوهر خاله ام از عباس آقا میگوید همان جوان خلاق و خوش سلیقهای که با پذیرایی ساده و بیریایش از دو گردشگر آلمانی میلیاردر شد!
گویا 35 ساله است و اهل یک روستای دورافتاده در استان فارس، روستایی که
هنوز هم گاز ندارد اما با ابتکار عباس برزگر سالانه هزاران گردشگر را از
آن سر دنیا به فضای ساده و صمیمانه خود میکشد.
پوشش نازک برف روی سطح خیابانهای تهران نشسته است که من و چهار تن از
دوستانم دو شب قبل از یلدا سوار بر ماشین شده و به سمت استان فارس حرکت
میکنیم. راه طولانی است و تصمیم میگیریم یک شب را در اصفهان و در خانه
دخترخاله ام سر کنیم.
آنها هم در تب و تاب یلدا هستند؛ یلدایی که زیاد تفاوتی با یلدای
تهران ندارد و به قول آقا رضا یلدای شهری است. قرار است شب بعد را در شیراز
و در خانه پدربزرگم سپری کنیم و بعد از آن به روستای بزم در بوانات استان
فارس برویم که حدود 2ساعتی با شیراز فاصله دارد.
دوستانم با غزل کوچک نوه بازیگوش و شیرین زبان خاله ام تا نیمه شب بازی
میکنند و با یادآوری این نکته که قرار است فردا کله صبح از اصفهان به
شیراز حرکت کنیم رضایت میدهند از این دختربچه دوست داشتنی چشم بپوشند و
زودتر به رختخواب بروند.
ساعت 30. 10 از اصفهان به سمت شیراز راه میافتیم. سوز سرمای زمستان
شهر اصفهان را هم در امان نگذاشته است، اما هوا خشک است و بارشی ندارد. به
محض ورود به جاده و مسافتی رانندگی کردن دوباره ململ نازک و سفید رنگ برف
به کناره گذرگاهها مینشیند و باعث میشود سرعت را کم کرده و با احتیاط به
حرکت ادامه دهیم. بچهها خاطرات
خندهدار دانشگاه را مرور میکنند و آن شبهای یلدای پر شور و هیجانی
که در دانشگاه میگذراندیم. برف نرم نرم میبارد و منظره دلچسبی ایجاد
کرده است. نزدیک آباده ماشین را به شانه خاکی جاده میکشیم و بدون این که
پیاده شویم چای داغی مینوشیم.
ساعت نزدیک 5 بعدازظهر است که به شیراز میرسیم. هوا سرد و برفی است و
زودتر از معمول تاریک شده است. زیر سوسوی نور چراغ مغازههای میوه فروشی و
بخارهایی که از نفس گرم مردم بلند میشود جمعیت را میبینی که با دقت و
وسواس برای شب یلدا خرید میکنند. دستفروشان هندوانه کنار خیابان با ریتم و
اشعار طنزآمیز مردم را به خرید ترغیب میکنند. با این که خستهایم اما از
دیدن این صحنهها به شور و شوق آمدهایم. در مسیر برای پدربزرگم که عاشق
شیرینی خشک و شکلات است یک جعبه نان کشمشی میخریم و به سمت خانهاش سرازیر
میشویم.
شام را به افتخار مهمانان من کلم پلوی شیرازی پخته است و خوشبختانه همه
دوست دارند و میگویند برخلاف اسم نه چندان مطبوع کلم! طعم فوقالعادهای
دارد و پدربزرگم توضیح میدهد این موضوع به خاطر ترخون و سبزیجات معطری است
که با چاشنی آبلیمو به خورد غذا میدهند. شب در لحاف و تشکهای گل گلی و
نه چندان نوی خانه پدربزرگ میخوابیم و قبل از خواب درباره موضوعهای
مختلفی صحبت میکنیم: این که پدربزرگ من به نظر بچهها فوقالعاده بانمک
است و روحیه طنز بالایی دارد، این که خوشحالند که میتوانند تا ظهر فردا
راحت بخوابند و... کمی هم در مورد بوانات میپرسند و این که کجاست؟ سردتر
است یا گرمتر؟ و...
و من ضمن این که میگویم آب و هوایش از شیراز سردتر است اضافه میکنم
که تا شهر تاریخی پاسارگاد و تخت جمشید باشکوه هم فاصلهای ندارد و این
موضوع بچهها را به وجد میآورد و میخواهند که شب یلدا حتماً سری هم به
تخت جمشید بزنیم و حال و هوای این ویرانه باشکوه را در شب تولد خورشید
ببینیم!
فردا ظهر پس از صرف ناهار در خانه پدربزرگم راهی بوانات میشویم و سپس
پرسان پرسان روستای بزم را پیدا میکنیم... روبهروی یک امامزاده در چوبی
بزرگی میبینیم که سر در آن نوشتهاند: به دهکده گردشگری خانواده عباس
برزگر خوش آمدید.
درون دهکده پر از گردشگر خارجی است و سه اتاق تاریخی 700 ساله دهکده
به اجاره خارجیها رفته است نگرانیم جایی پیدا نکنیم و پشیمانیم که چرا
زودتر با این هتل منحصر به فرد روستایی هماهنگ نکردهایم که در کمال خوش
شانسی یک زوج مشهدی یکی از سوییتهای روستایی را خالی میکنند و به شهرشان
برمی گردند. خانه روستایی سخت دلنشین است و سادگی و بیپیرایگیاش با آن
کوله رختخوابی که در مفرش چارخانه پیچیده شده است و کنار اتاق دیده میشود
آن را به نظرمان تبدیل به جذابترین هتل دنیا کرده است.
یکی از بچهها میپرسد که در بوانات شام شب چله چیست؟ و من اظهار
بیاطلاعی میکنم و پیشنهاد میدهم از آن دمپختک سیر معروف این هتل بخوریم.
بعدا میفهمیم که شام خاصی در شب چله این شهرستان مرسوم نیست گرچه
پدربزرگم میگوید که در قدیم مردم شیراز هویج پلو را به عنوان شام شب یلدای
خود انتخاب میکردهاند.
می گویند در دهکده گردشگری عباس برزگر از مهمانان با شام و صبحانه
کاملاً طبیعی و روستایی پذیرایی میشود و ما منتظر خوردن این شام ارگانیک
هستیم. دختربچههای خانواده برزگر که زهرا و نیلوفر نام دارند و لباسهای
رنگارنگ عشایری به تن کردهاند مسئولیت بردن غذای گردشگران را به در
اتاقهایشان دارند.
آنها کوچکترین راهنمایان گردشگری در ایران هستند و گویا کارت گردشگری هم از میراث فرهنگی دریافت کردهاند.
دمپختک با سیر تازه و حبوبات و سبزیجاتی که همه محصول کشاورزان روستای
بزم است با ماست چکیده و غلیظ عشایری و نان گرم محلی حسابی میچسبد.
نانهای هتل روستایی برزگر بسیار نازک هستند و من حدس میزنم اینها همان
نانهایی هستند که عشایر با عنوان «نان تیری» میپزند و بسیار ترد و
خوشمزهاند. در خانه دنج برزگر که با سادهترین وسایل ابتدایی زندگی فراهم
شده است کنار شومینه روستایی نشستهایم و به صدای زیبای سوختن هیزمها در
آتش گوش میدهیم و به این فکر میکنم چه خوب است که این روستا هنوز گازکشی
نشده است! و تکنولوژی ما را از شنیدن چه صداهای لذت بخش و چه تجربیات ساده
و زیبایی محروم کرده است.
بعد از شام کم کم بساط یلدا را میچینیم شبنم و ندا برای خرید هندوانه و
بقیه تنقلات یلدایی و شب چرههای روستایی رفتهاند و ما در وسایلمان به
دنبال کتاب حافظ میگردیم. دیری نمیگذرد که آنها با دستان پر بر میگردند.
انار دانه شده به سبک شیرازیها و اهالی استان فارس یکی از خوشمزهترین
اقلام شب یلدای ماست. مخلوط دانههای شیرین انار با کمی نمک و نعنا خشک و
عرقیات معطر گیاهی حسابی خوردن دارد و در آجیل خوشمزه روستایی این دیار
کشمش فراوانی وجود دارد به علاوه مغزهای خوشمزه و نمکین برشتهای که
میفهمیم مغز هسته زردآلوست که خشک و برشته شدهاند. بعد از تفأل با دیوان
حافظ و کمی گپ و گفت دوربینها را بر میداریم و به تماشای تخت جمشید
باشکوه در بلندترین شب سال میرویم...