به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، سید حبیب حبیب پور نویسنده دفاع مقدس در وبلاگ تا ماه راهی نیست نوشت: دیشب احمد به خوابم آمد؛ مثل همیشه شاد و قبراق بود؛ در سنگری نشسته بودیم که بوی جبهه میداد و جنگ؛ حرف از جنگ به میان آمد؛ احمد گفت: ای کاش جنگ آنگونه که بود نوشته شود.
احمد راست میگوید چرا تاریخ را باید به خاطر میز این و آن و یا رأی فلان و بهمان تغییر دهیم؟
آنها که تاریخ را به نام خویش تغییر میدهند آیا نمیاندیشند که ممکن است یک روز هم دیگری یا دیگرانی آنها را از صفحه تاریخ «کله پا» کنند و نام خود و قوم و خویشانشان را به عنوان قهرمانان تاریخ به ثبت برسانند؟
آنها که این روزها بیگدار به آب میزنند و در تحریف تاریخ انقلاب و جنگ تحمیلی، گوی سبقت از هم میربایند کمی هم به آن روزی که دیر نیست بیندیشند.
این بیتوجهی به جناح و گروه و دسته سیاسی هم مربوط نیست؛ کسانی که از صحنه خارج بودند، امروز سخنرانان مراسمی شدهاند که با قطره قطره خون بچههای پابرهنهای که در جزیره مجنون به برابر تانکهای صدام ایستادند بنا شدهاند.
امنیتی که امروز در سالنهای بزرگ و کوچک و محلهای برگزاری همایشها و یادواره ها حاکم است ثمره ترس و هراسی است که 8 سال جنگ بر کوچک و بزرگ ایرانی حاکم بود؛ راستی 8 سال را ضربدر ماه و ماه را ضربدر روز و روز را ضربدر ساعت کنیم چند ساعت میشود.
8 سال یعنی اینقدر ساعت جنگیدن؛ شهادت؛ انفجار و انتظار و پایمردی مردمی که راضی نشدند خم به ابروی امامشان بیاید.
احمد دیشب به خوابم آمد و امروز به یاد او افتادم و روزی که در کنار تابوتش ایستاده بودم و باورم نمیشد که این ماییم که رفتن احمد را میبینیم.
آن روز همه آمده بودند و به او سلام میکردند ولی او خاموش و بیصدا خوابیده بود؛ بوی او در مسجد میپیچید و بوی یازهرایی که در فتح المبین گفت و یا حسیناش در طریق القدس و یا علیاش در بیت المقدس.
احمدی که میشناختیم در یکی از مصاحبههایش در پاسخ به خبرنگار که آیا از جانبازی و قطع پایتان پشیمان نیستید گفته بود:
به هیچ وجه… شاید خنده دار باشد… ولی بعضی وقتها با خود فکر میکنم اگر روزی مَلکی بیاید و بگوید میخواهم پایت را به تو برگردانم؛ با خود میگویم به او چه بگوییم؛ بیت شعری به ذهنم میآید:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
در آن موقع من هیچ رغبتی برای اینکه پایم را به من پس دهد ندارم…
شاید باز خنده دار باشد…
اگر ملکی بیاید و بگوید میخواهم عمر دیگری به تو دهم… باز رغبتی ندارم
و این همه حرفها در خلوت خودم است
من از جانبازی و رزمندگی خود پشیمان نیستم، چون به آنچه میخواستم رسیدهام؛ من میخواستم همیشه سرم بالا باشد و به خودم ببالم نه به داراییهایم و خدا توفیقاتی به من داده که به کمتر کسی داده است.
آن روز غم بود ولی احمد نبود؛ اندوه و دود بود ولی سوداگر ما نبود؛ او برفراز آنهمه جمعیت همه را میدید چه آنهایی را که اشک میریختند و چه آنهایی را که هنوز رفتن ناگهانیاش را باور نمیکردند؛ برادرهایش همه در جبهه بودند و حتی پدر پیرش؛ 12 بار مجروح شد و با همان بدن مجروح به جبهه بر میگشت.
آقای سنگری هم در سخنان کوتاهش از او گفت که پیش از خود یک پایش را به آسمان فرستاده بود و گفت که او یکبار که من و او تنها بودیم با افتخار اقرار کرد که در تمام 8 سال جنگ یکبار هم نترسیده است.
احمد دلش گرفته بود از این زمینی که روز به روز از آسمان دور و دورتر میشود؛ دلش برای روزهایی تنگ شده بود که آسمان نزدیک بود خیلی نزدیک و روحها بهشتی بود و دلها خدایی.
احمد آرام رفت مثل نسیم و مهربانیهایش را با خود برد؛ دیگر کسی لبخندهایش
را نخواهد دید و گوشی خاطرات روزهای کرخه او را نخواهد شنید؛ آن روز همه
آمده بودند تا به حاج احمد سوداگر خسته نباشی بگویند؛ احمد به آرامش رسید؛
آرامشی در کنار برادر شهیدش و همه آنها که دلتنگ شان شده بود.
دیشب احمد به خوابم آمد؛ گفت: ای کاش جنگ آنگونه که بود نوشته شود.