مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانمها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر میشود آشنا هستید.
اگر
شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید
می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام
خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد
نکنید.
----------------------------------------------------------------
نمیدونم چه حسی بود؟ ولی فكر میكنم "موهبت الهی" میشه اسمش رو گذاشت...؛
از بچگی عاشقِ روسری و چادر سر كردن بودم و وقتی به سن تكلیف رسیدم، واقعا یه سری مسائل رو "تكلیف"ِ خودم میدونستم؛ حتی توی خاله بازیهامون، همون چادرِ گُلدارم رو سر میكردم و نقشِ یه مامانِ زحمت كش رو بازی میكردم...؛
با هر لباسی كه داشتم، روسری سر میكردم و به بودنش معتقد بودم، تا اینكه توی یكی از همون شبها، خدا یكی دو تا فرشته مهربون رو كه خیلی هم از من بزرگتر نبودند، سر راهم قرار داد؛ توی اون سن و سال، محجبه و چادری بودند و اتفاقا وقتی كه با هم تنها شدیم هم، در مورد "حجاب" صحبت كردیم؛ استدلالِ اون موقعِ اون دخترخانم این بود كه هر تارِ مویی كه نامحرم ببینه، تو روز قیامت تبدیل به مار میشه و... بیشتر از عقوبتِ بدحجابی میگفت؛ درست یا غلط، تأثیر زیادی روی من داشت و هرچند كه قبلش هم مقید بودم ولی از اون به بعد روسریم رو خیلی با دقت تر می بستم و مواظب بودم كه یه وقت موهام دیده نشه؛ حتی اولین شالی كه بابام برام گرفت و رنگش هم به اولین مانتوم میومد، به حالتِ عربی می بستم و اطرافیان هم واسه م اسم گذاشته بودن...؛
یكی از شخصیت هایی كه من تأثیرِ زیادی ازشون گرفتم، مامانجونیم(مامانِ مامانم) هستن؛ دوست داشتم باهاشون نماز بخونم، مسجد برم، حتی عاشقِ انگشترِ عقیقِ قهوه ای رنگشون(كه از وقتی یادم میاد همیشه توی دست راستِشونه) شدم و یه بار كه رفته بودیم مشهد، از اطراف حرم و بازار رضا، یه انگشترِ عقیقِ قهوه ای رنگ خریدم كه اتفاقا همین چند روز قبل واسه بازسازیش اقدام كردم؛
و ناگفته نماند كه معلم كلاس چهارم دبستانم، سركار خانم صیامی هم فوق العاده بودند، فوق العاده مؤمن، فوق العاده تأثیرگذار...؛
القصه، مانتویی بودم و با مانتو هرچی كه سر میكردم( روسری، شال، مقنعه)، سعی میكردم حجابم رو رعایت كنم، ولی همچنان "چادر" رو دوست داشتم و منتظرِ روزی كه چادرِ هدیه روز تولدِ یازده سالگیم دوخته بشه...؛ و دوخته شد برای سالهای اول و دومِ دبیرستان كه "چادر اجباری بود"! دوستش داشتم ولی اون حسی رو كه باید، ازش نگرفتم توی اون دوسال، البته متأسفانه...؛
همیشه سعی میكردم رنگ مانتوهام رو شاد انتخاب كنم ولی طوری كه خدای نكرده سَبُك به نظر نیاد و شعارم این بود كه آدم اگه بخواد، میتونه با مانتو هم حجابش رو حفظ كنه؛ شعاری كه این روزها چندین بار از اطرافیانم شنیدم كه میخواستن حرفِ خودم رو به خودم برگردونن! غافل از اینكه همیشه در پُشتِ این شعار، "چادر" رو دوست داشتم و به "برتر" بودنش اعتقاد داشتم؛
هرچی فكر میكنم می بینم كه فقط نظرِ لطفِ خداوند بود...
من هنوز هم كه هنوزه، خودم رو لایقِ این لطف نمیدونم؛ ولی اگه "خدا" بخواد...
فقط همین قدر بگم كه هنوز هم هستند فرشته هایی كه روی زمین زندگی میكنن، همین اطرافِ ما...؛
و سعادتِ بزرگِ من این بود كه با یكی از همین بندگانِ خوبِ خدا آشنا شدم، خیلی خیلی غیرِ مستقیم، خیلی چیزها رو ازش یاد گرفتم و عادات و رفتارِ خوبش رو سرمشق قرار دادم، چون سرمنشأشون رو قبول داشتم؛
"قرآن" هدیه آسمانیِ خداست به بنده هاش، و "یه عالمه تغییرِ خوب" هدیه قرآن بود به من، توی اون مدتی كه هر روز برنامه تلاوتش رو داشتم و وا اسَفا كه این روزها، غبطه ی اون روزها رو میخورم...؛
منی كه "چادر" رو دوست داشتم، منی كه از اول به حجاب كاملا معتقد بودم، منی كه منتظرِ یه تلنگر بودم، منی كه دیگه حالا طرزِ فكرم كلی تغییر كرده بود، به "چادر" هم فكر كردم؛ نه یه روز و یه هفته، حدودِ یك سال بهش فكر كردم، به همه جا پوشیدَنش، به همه وقت سر كردنِش، خیابون و گردش و عروسی و سركار و همه جا و همه جا و همیشه؛ چون دوست نداشتم به قول بعضی ها مداد رنگی باشم و هر روز به یه رنگی دربیام، نمیخواستم انتخابم از روی بی فكری باشه؛
من برای چادر احترامِ زیادی قائل بودم و اعتقاد داشتم كه آدم باید لیاقتِ "چادر" سر كردن رو داشته باشه؛ حتما من به اون لیاقت نرسیده بودم ولی یه عشقی، یه نیرویی به من گفت كه شروع كنم و من "چادر"ی رو كه یكی از شبهای قدرِ سال89 افتتاح كرده بودم و چند بار برای زیارت حرم امام رضا(ع) و رفتن به مهدیه(عج) پوشیده بودم، از اواخر ماهِ رمضانِ سالِ90 از سر برنداشتم، و الان یك سال و چند روزی هست كه "چادری" شدم...؛
شاید اوایل گرفتَنِش برام سخت بود، شاید نگاه اطرافیان پُر از سؤال بود ولی از همون اول، عاشقانه سَرَم كردم و هنوز هم گاهی اوقات به خاطرِ اینكه "چادر"م رو سر بكنم، بیرون میرم، و حسم بهش مثل اینه كه انگار جزیی از من بوده و من حالا پیداش كردم؛ حتی فكرِ نبودنش هم اذیتم میكنه و انگار كه بدون اون حجاب ندارم...؛
پوشیدنِ "چادر" حتما آسون نیست ولی مزایایی داره كه فقط "چادری های عاشق" ازش خبر دارن ؛
پاكیِ دل و زلالیِ روح درست، ولی عفّتی كه خدا خودش توی كلامش از یه زن و دخترِ مسلمون انتظار داره، علاوه بر اون ها، عفاف و حجابِ ظاهری هم هست كه خیلی مهمه و مؤثر؛
دوست دارم كنیزیِ حضرتِ فاطمه زهرا(س) را، كَمَم، ناچیزم، روسیاهم بی شَك، اما نشسته ام به امیدِ اشارتی از جانِبشان كه بشتابم؛ خدا كند كه لایق شوم، دعایم كنید...؛
پ.ن. متن زیر را ایشان یک سال قبل، یک هفته بعد از چادری شدنشان در وبلاگشان نوشته بودند آنقدر زیباست که دلم نمی آید اضافه ش نکنم:
از حدود یه هفته پیش، چندین بار به "یه سؤال "جواب دادم؛
همه می پرسن چی شد كه...؟! بعضی ها میگن تغییر، بعضی ها می گن تحول...
خودم هم اسم دقیقشو نمی دونم! ولی می دونم كه یه روزه بهش نرسیدم؛ از یه سال قبل، بهش فكر می كردم، سعی كردم همه جوانبشو در نظر بگیرم، توی همه موقعیت ها...كلی با خودم كلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم خودمو گرفتم.
یه جورایی، انتخاب بود؛ یكی دو هفته پیش، یه دیالوگ از" محمود عزیزی" خیلی به دلم نشست(البته من نقل به مضمون می كنم): آدم توی زندگی، همیشه باید انتخاب كنه؛ بین اونی كه "درسته" و اونی كه"آسونه"... من فكر می كنم و "انشاءالله" كه "اولی" رو انتخاب كردم.
چه قبل و چه بعد از این به ظاهر تغییر، دغدغه مهم من، ثباتشه؛ خدا كنه كه لیاقت نگهداریشو داشته باشم.