"عرق خورشيد، اشك ماه" كار جديد زوج هنري قديمي يعني آتيلا پسياني در مقام كارگردان و محمد چرمشير در مقام نويسنده است كه در تالار اصلي تئاترشهر روي صحنه مي‌باشد.

 به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، به گمانم اگر بخواهيم به سياق معمول برخي نقدها كه امروزه روز بيشتر به مباحث تئور يك و آكادميك مي‌پردازند و يا گفتن از چگونگي سبك نمايش و متن و ساختار عمل كنيم كاري تكراري كرده و به راه صواب نرفته‌ايم و به كارمان نمي‌آيد بخصوص در مورد اين نمايش؛ چرا كه آنچه امروزه به كار تئاتر ما مي‌آيد و چراغي است فراسوي آن، همانا نقد تفصيلي تحليلي است كه به گونه‌اي مي‌توان نام آن را نقد تلفيقي كاربردي ناميد، هر چند كه در كل با كاري تاريخي روبه‌رو هستيم كه رئاليسم تاريخي و اكسپر سيونيسم را با هم تلفيق كرده است. و اما بعد؛

محمد چرمشير در مقام نويسنده شايد يكي از كارهاي قابل تعمق و محكم خود را در سال‌هاي اخير روي صحنه برده همين امر براي آتيلا هم صائب است، او نيز در مقام كارگران چنين كرده است.

در خصوص نقد اين نمايش بايد اول ديد چرا چرمشير رويدادي تاريخي را از آمريكاي مركزي و ميانه انتخاب كرده، يعني حمله وحشيانه اسپانيايي‌ها در سال‌هاي 1510 به بعد به سرخپوستان آمريكاي مركزي و جنوبي يعني اقوام ماياواينكا كه امپراتوري عظيمي را پايه نهادند كه سرزمين‌هاي پرو و شيلي تا اكوادور و آند در شمال كيتوتا وال پريزو در جنوب را شامل مي‌شد.

امپراتوري‌اي كه زمان شكل‌گيري آن حداقل قرن‌ها قبل از ميلاد مسيح بوده است. قوم مايا واينكاها كه جزء آن است از چنان تكنيك، دانش، علم، فرهنگ، هنر، معماري، نجوم و... برخوردار بودند كه امروز نيز دانشمندان را به حيرت واداشته و هنوز بسياري از اسرار اين اقوام را نتوانسته‌اند كشف كنند.

تقويم آنان حتي دقيق‌تر از تقويم امروزي ماست. آنها تاريخ كسوف‌ها و خسوف‌ها را تا چندين قرن بعد از خود و تا به امروز دقيقا محاسبه كرده‌اند كه بسيار درست و اعجاب‌آور است. در مورد اين قوم گفتني بسيار است كه در اين مقال اندك نمي‌گنجد.

اما همين بس كه اينكاها يكي از ثروتمندترين مردمان دنيا بودند چه به لحاظ طبيعت سرزمينشان و چه به لحاظ گنجينه‌هاي طلا كه البته در غارت و چپاول و كشتار وحشيانه توسط اسپانيايي‌ها به رهبري ارنان كورتس و فرانسسيكو پيزارو و افرادشان از بين رفت و تاراج شد.

نسل‌كشي‌اي كه اسپانيايي‌ها با نام خدا و كليسا انجام دادند واقعا در تاريخ بي‌نظير است. آنان قوم بزرگ و فرهيخته اينكا را نابود كردند و از صفحه روزگار تقريبا حذف نمودند.

اينكاها رهبران خود را پسران خورشيد مي‌ناميدند در زمان چپاول اسپانيايي‌ها، اتااولپا امپراتور اينكاها بود كه البته به قتل رسيد، پس از او سالگوكاپاك رهبري را به دست گرفت كه او هم در سال 1544 توسط مسيحيان فاتح كشته شد با مرگ او امپراتوري اينكاها عملا منقرض گرديد.

حال چرا چرمشير چنين داستاني را براي نمايش خود برمي‌گزيند؟

همان طور كه گفتم قوم مايا به مراتب از اسپانيايي‌ها متمدن‌تر بودند،با هوشي سرشار و ثروتي عظيم و رويايي. اسپانيايي‌ها چندين دهه به چپاول، كشتار و غارت آنها پرداختند اينكاها معتقد بودند كه چهار استاد از آسمان‌ها به زمين آمدند و قوم آنان را تعليم دادند و دوباره به آسمان رفتند البته با اين قول كه در آينده دور باز خواهند گشت و تا آن هنگام امپراتوري كه آنان تعليم داده و تعيين كرده بودند رهبري آنها را يكي پس از ديگري برعهده خواهد داشت. هر امپراتوري طي مراسمي جانشين پس از خود را تعيين و معرفي مي‌كرد.

از اين رو امپراتورها پسران خورشيد لقب گرفتند كه اكثرا افرادي هوشمند و مردم‌دار بودند، بگذريم. سرنوشت قوم مايا و اينكاها با آن قدمت به سرنوشت قومي ديگر در آن سوي كره زمين بي‌شباهت نيست، قومي كه طمع اقوام وحشي مانند روميان، يونانيان، مغول و... را برمي‌انگيخت و مدام محل تاخت و تاز و چپاول و كشتاراينان قرار مي‌گرفت. اسپانيايي‌ها به نام خدا و مسيح و كليسا و مسيحي كردن اينكاها در واقع به قتل و غارت و تجاوز، چپاول و كشتار آنان پرداختند. اما پسر خورشيد تنها سكوت كرد.

چون اسپانيايي‌ها وحشي تراز آن بودند كه حتي او فكر مي‌كرد. پسرخورشيد مي‌خواست از مردمش حمايت كند. قومي ديگر هم در اين سوي كره زمين مورد تجاوز و چپاول قرار گرفت. در واقع چرمشير صرف نظر از اسامي، متني جهان شمول نوشته است و يافتن اين ارتباط از هوشمندي و زيركي اوست. چون اين دو قوم با اينكه فاصله بسيار با يكديگر دارند به لحاظ مصائبي كه بر سرشان آمده بسيار به هم نزديك و شبيه هستند. شخصيت‌پردازي‌هاي چرمشير به لحاظ مستندات تاريخي و البته دراماتيك درست صورت پذيرفته است.

امپراتور اينكا اكثر اوقات در سكوت بود و البته منتظر. پيزارو شخصيتي پيچيده دارد او يك نجيب‌زاده اسپانيايي است كه چندان هم با دستگاه ملكه اسپانيا يعني كريستانيا ملقب به ديوانه خوب نيست. شايد پادشاهي را براي خود مي‌خواهد و خود را شايسته اين مقام مي‌داند.

پيزارو شخصيتي چند وجهي دارد؛ خشن، متجاوز، باخويي وحشي كه جنگ‌ها و خونريزي‌هاي مختلف از او يك شخصيت شيزوفرن با فراز و نشيب‌هاي رواني ساخته است. او در عين حال كه مي‌خندد، مي‌تواند آدم بكشد. هر چند كه زيبايي و هنر و موسيقي و ادبيات را مي‌شناسد و ستايش مي‌كند. او طلاهاي اينكاها را كه براي آن قوم بيشتر ارزش معنوي داشت و برايشان چندان مهم نبود، ذوب كرده و از آنها يك ناقوس طلايي بزرگ براي كليسا مي سازد.

اينكاها در واقع بيشتر از هر چيز طلا داشتند. از اين رو بسياري را در همان ابتداي حمله اسپانياييها به آنها هديه كردند اما آنها بيشتر و بيشتر مي‌خواستند. از اين رو پيزارو شخصيتي پيچيده دارد با ابعاد روانشناختي. بايد گفت كه رضا كيانيان اين نقش را به خوبي و به درستي و با درك جنبه‌هاي مختلف شخصيت ايفا كرده است. او نه چون يك فرمانده نظامي بلكه همچون يك نجيب‌زاده راه مي‌رود و حرف مي‌زند اما به موقع نيز خوي وحشيگري‌اش را نشان مي‌دهد و اين يعني تحليل دراماتيك نقش. تغيير و تحول درست، منطقي و دراماتيك حس و حال و رفتار و تحول در بازي آن گونه كه ما مي‌توانيم ابعاد مختلف شخصيت را به نظاره بنشينيم.

بازي عليرضا خمسه نيز همين‌گونه است.

او با سكوت، با بازي در سكوت و طرز آرام راه رفتن توانسته پسر خورشيد را به نمايش بگذارد، هر چند كه معمولا امپراتور اينكاها داراي يك ماسك طلايي بود و لباسي از طلا و البته نيمه‌باز به تن داشت. بايد گفت اسب اما در اين ميان به عنوان يك نماد نقش مهمي را بازي مي‌كند چون اينكاها اسب نداشتند و اصولا حيواني مانند اسب را نديده بودند.

اينكاها براساس تقويم خود و باورهايشان معتقد بودند كه خدا هر پنجاه و دو سال يكبار به ميان آنان مي‌آيد تا اوضاع را بررسي كند و دستورات لازم به پسر خورشيد بدهد. حمله اسپانيايي‌ها اتفاقا مصادف شد با موعد پنجاه و دو ساله حضور خدا در ميان اينكاها به همين دليل ابتدا اينكاها طبق باورهايشان فكر كردند كه خدايان سوار بر فرشتگانشان براي بركت و البته سركشي به ميان آنان آمده‌اند.

به همين دليل پسرخورشيد و مردمش آنان را نكو داشتند و به گرمي پذيرا شدند و طلاهاي بسياري را به آنان هديه كردند. اسپانيايي‌ها از اين باور اينكاها سوءاستفاده نموده و سپس به چپاول و غارت و تجاوز و كشتار آنان پرداختند. از همين رو عليرضا خمسه به درستي اين را درك كرده و به اسب علاقه خاص نشان مي‌دهد. او كماكان اسب را فرشته خداوند مي‌داند و يا خبري يا پيامي از سوي او. و اين را پيزارو درك نمي‌كند، آنجا كه مي‌گويد "من نمي‌دانم تو چه علاقه‌اي به اين اسب داري؟" سربازان اسپانيايي بر سر غنايم و ارسال آن به اسپانيا بين‌شان اختلاف در مي‌گيرد. درنهايت زماني كه مي‌رفت تا اينكاها پيروز شوند سپاهي ديگر از اسپانيا سر مي‌رسد و جنگ مغلوبه مي‌گردد و قوم اينكا از صفحه روزگار حذف مي‌شوند. خيانتي كه اسپانيايي‌ها به بشريت و به تاريخ و فرهنگ و هنر و علم بشر كردند نابخشودني است.

اما قومي كه آن سوي كره زمين بود توانست خود را تا حدودي نگاه دارد و فرهنگ و هنر و علم خود را حفظ كند و طي قرون، متجاوزان را در خود حل نمايد. پسياني به عنوان كارگردان يكي از بهترين كارهاي چند سال اخير خود را ارائه داده است.كاري هوشمندانه، از هدايت بازيگران گرفته تا طراحي صحنه، ميزانسن‌ها، حركات و نشانه‌هاي موجود در سر تا سر نمايش آنجا كه از بچه‌ها- نوجوانان هفت تا 12 ساله- استفاده كرده و آنان را به خوبي هدايت مي‌كند. پسربچه‌ها نقش سربازان اسپانيايي و دختربچه‌ها نقش مردم و يا زنان اينكا را بازي مي‌كنند و چه خوب از عهده اين همه بر مي‌آيند. به آنها بايد تبريك و خسته نباشيد گفت و البته در حفظ اين استعدادها كوشيد. پسياني مبارزه عليه متجاوز را برعهده زنان گذارده است و اين زنان و دختران هستند كه مدام با سربازان مي‌جنگند، آن هم با دست خالي و حداكثر چوب و البته هم مي‌كشند و هم بيشتر كشته مي‌شوند.

چيزي كه براي قوم اين سوي كره زمين نيز مطمح نظر است. چه در گذشته و چه در حال و چه در آينده، خدا در قالب نور سبز با پسر خورشيد حرف مي‌زند و در نهايت حرف V را مي‌سازد كه شروع پيروزي است، نور سبزي كه در جاي جاي صحنه گويي در حال قطع كردن و بريدن همه چيز است كه متعلق به متجاوزان است. پيزارو مي‌ميرد و يا كشته مي‌شود و در نهايت كاتب آن طور كه مي‌خواهد وقايع و تاريخ را مي‌نگارد.

او سمبل‌ همه آدم‌هاي سالوس و خيانتكار و فرصت‌طلب است كه براي رسيدن به مطامع خود هركاري مي‌كنند. او نه با جنگ بلكه با شستشوي فكري و نوشته‌هاي دروغين فكر و ذهن مردم را پر از خرافه كرده و اين گونه بر آنان مستولي گشته و هر آنچه را كه مي‌خواهد، به دست مي‌آورد. كاري كه آمريكاي مستكبر و استعمار انگليس نيز انجام مي‌دهد. بازيگر نقش كاتب نيز بازي رواني را به نمايش مي‌گذارد. اين آخرين نمايش آتيلا پسياني و محمد چرمشير را بايد بهترين اثر دو سه سال اخير اين دو هنرمند ارزنده به حساب آورد.

كاري كه همه چيزش سرجاي خودش است؛ درست و دراماتيزه شده اعم از بازي‌ها، طراحي صحنه و كارگرداني متن. شايد تنها چيزي كه كمي آزاردهنده است ريتم كند نمايش است آن هم در جاهايي كه البته دو ارتباط عكس بين ريتم‌ها وجود دارد. يعني زماني كه ريتم بيروني نمايش به نظر كند مي‌آيد ريتم دروني نمايش و به تبع آن ريتم دروني شخصيت‌ها بسيار تند است.

پسرخورشيد آرام راه مي‌رود با طمانينه اما در دلش غوغا است. گويي هر لحظه از لحظات آبستن طغيان است. مي‌شد جاهايي از نمايش را آنجاها كه ديالوگ‌ها تكرار مي‌شوند و اطلاعات تكراري به مخاطب داده مي‌شود و يا درگيري‌هاي بين پيزارو و پسر خورشيد را كم كرد.

اين گونه به ريتم بيروني و دروني بهتر و لاجرم زمان نمايش مطلوب‌تري دست مي‌يافتيم. بايد از موسيقي بگويم كه در آن توگويي مي‌خواهد انفجاري را به ظهور برساند و يا آنجا كه از نمايش، آشنايي‌زدايي مي‌كند و ما را به آن سوي كره زمين مي‌برد با صداي سازهاي بادي و نقاره‌ها.

نام نمايش هم برگرفته از دو هرم بزرگ شهر باستاني تئوتي هوآكان است. دو هرمي كه در دو سوي خيابان مردگان قرار دارند، هرم ماه و هرم بزرگ‌تر يعني هرم خورشيد. گفتني است كه هنوز بسياري از اسرار اين شهر عجيب سر به مهر مانده‌اند.

در انتها به محمد چرمشير و آتيلا پسياني و گروهش و بخصوص بازيگران نوجوان براي ارائه نمايشي سخت تامل برانگيز، تئاتري كه توگويي گذشته همه انسان‌هاي ستم ديده و استعمار شده را در آن مي‌بيني، خسته نباشيد مي‌گوييم./رسالت

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار