با همه ی این حرف ها یک روز در دانشگاه با بچه ها قرار گذاشتیم روز بعد همه چادر سر کنیم و به دانشگاه بیاییم، چقدر آن روز از فکر اینکه فردا چادر بپوشیم و قیافه هایمان چه شکلی می شود خندیدیم.روز بعد چادر یکی از خواهرهایم را از کمد برداشتم و پوشیدم . کلی جلوی آینه خودم را برانداز کردم به نظرم با چادر خیلی برازنده تر و باوقار تر شده بودم. حیف که آن وقت صبح همه خواب بودند و نمی توانستم نظر کسی را بپرسم.
فقط پدرم که قرار بود آن روز مرا به دانشگاه برساند در ماشین منتظرم بود. من با عجله رفتم و سوار ماشین شدم .پدرم که تا آن لحظه من را با چادر ندیده بود چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهم کرد بعد لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت: آفرین چقدر با چادر محجوب تر و باوقارتر شده ای، چقدر چادر برازنده ی توست و کلی از چادر پوشیدنم تعریف کرد.
آن روز من شوق و اشتیاق و علاقه و تحسین را در چشمان پدرم دیدم. نگاه محبت آمیز پدرم مرا به وجد آورد. آن روز من بهترین دختر پدرم شده بودم و از این احساس برتری لذت می بردم. نگاه تحسین آمیز پدرم مرا غرق شادی کرد.قرار بود فقط همان روز تفننی چادر بپوشم ولی با عکس العمل پدرم دیگر چادر را بر زمین نگذاشتم.از فردای آن روز تقریبا هر روز چادر سر می کردم تا اینکه علاقه ام روز به روز به چادر بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگر هرگز بدون چادر جایی نرفتم.حالا از پدرم یک دنیا تشکر می کنم که با نگاه تحسین آمیزش باعث شد من یک نگاه جدی به چادر و ارزشی که با خود به همراه می آورد داشته باشم و برای همیشه چادر را به عنوان بهترین و کاملترین نوع حجاب انتخاب کنم.