مرحوم شيخ مرتضي انصاري رضي الله عنه شاگردان زيادي را تربيت کرد. يکي از طلابي که در درس ايشان شرکت ميکرد از لحاظ مالي خيلي در مضيقه بود. آن طلبه تصميم ميگيرد هر شب جمعه از نجف به کربلا برود و آقا امام حسين عليهالسلام را زيارت کند. آن شب جمعه در کربلا از امام حسين عليهالسلام درخواست ميکند که دو چيز از شما ميخواهم؛ يکي خانه و ديگري زن.
آن طلبه گفت: اگر حاجت مرا در اين مدت ندهي شکايت تو را به پدرت علي عليهالسلام خواهم کرد. اگر شب جمعهي ديگر که به زيارت شما ميآيم، نتيجهاي نگرفته باشم ديگر براي زيارتت نخواهم آمد.
او پس از مراجعت به نجف اشرف، هفته ديگر بنا به رسم خودش به سوي کربلا رهسپار شد، همين که وارد کربلا شد چشمش به گنبد مطهر امام حسين عليهالسلام افتاد و گفت: آقا جان! حالا که حاجت مرا نميدهي من هم ديگر به زيارت شما نميآيم و از همان جا برگشت. دوباره خواست وارد حرم علي عليهالسلام شود که ديگر قادر نبود و گفت: صبح ميروم. اول صبح، طلبهاي از طرف مرحوم شيخ
انصاري با عجله آمد و گفت: شيخ فرمود: هر وقت خواستي به حرم اباعبدالله مشرف شوي نزد من بيا؛ زيرا امر واجبي در کار است. در اين هنگام، آن طلبه خدمت مرحوم شيخ رسيد. مرحوم شيخ فرمود:
حضرت اباعبدالله عليهالسلام به من امر کرده که به کار تو رسيدگي کنم و رضايت شما را برآورده سازم قبل از آن که به حرم آقا مشرف شوي؛ ولي مبادا شکايت آقا را به پدرش کني. سپس مرحوم شيخ، خانهاي براي او خريد و دختر يکي از تجار را به عقد او درآورد و در نتيجه هر دو به حاجت خود رسيد.
برگرفته از کتاب(کشکول شمس. )