از وقتی چادر می پوشم با خیال راحت از خانه بیرون می آیم و هیچ کس جرات نمی کنه در موردم حرف بدی بزنه یا فکر بدی بکنه.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

تا اونجایی که یادم هست اولین چادرم، چادر نمازی بود که مادرم برای جشن تکلیفم خریده بود. من دختر بزرگ خانواده بودم و بیشتر کارهای خانه بر دوش من بود. پدر و مادرم کمی با هم اختلاف داشتند و ما بچه ها گاه و بیگاه شاهد دعواهای آن دو بودیم. الان می فهمم که اون اختلافات و بگو مگوها چقدر توی روحیه ی ما اثر گذاشته بود.وقتی به مدرسه می رفتم همیشه گوشه گیر و ساکت و بی سر زبون بودم. سعی می کردم زیاد توی چشم نباشم و خودم رو از جمع دور نگه می داشتم.

همکلاسی هام از این مساله سوء استفاده می کردند و چون می دونستند من از خودم دفاع نمیکنم وسایلم رو بدون اجازه برمی داشتند و اکثر مواقع هم پس نمی دادند.سالها به همین منوال گذشت تا وارد دبیرستان شدم. هنوز با خانواده ام راحت نبودم و نمی تونستم از مشکلاتم با آنها حرف بزنم . انگار یک فاصله ی نامرئی بین من و آنها وجود داشت که هیچ وقت از بین نمی رفت.

توی کلاسمون چند تا دختر شر و شیطون بودند که همه ازشون حساب می بردند. کلی با خودم کلنجار رفتم تا وارد گروهشون شدم. سعی می کردم خودم رو پشت آنها قایم کنم  چون با قرار گرفتن کنار آنها دیگه کسی اذیتم نمی کرد. سعی می کردم شبیه اونها بشم. موهایم را مثل آنها "فُکُل" می کردم و از جلوی مقنعه بیرون می گذاشتم . کیف کوله ای پشتم می انداختم( اون موقع همه با کیفهای ساده و معمولی به مدرسه می رفتند) شلوار و کتونی سفید می پوشیدم  و مثل قلدرها راه می رفتم. ولی هنوز در وجودم احساس خلا و ناچیز بودن می کردم .

وقتی دیپلم گرفتم با پسری که مغازه ی پدرم را کرایه کرده بود ازدواج کردم. کم کم داشتم احساس خوشبختی می کردم. خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و زندگیمون خوب بود. پدرم یک طبقه از یک ساختمان داشت که ما در آنجا ساکن شدیم تا بتوانیم پس انداز کنیم و خودمان خانه تهیه کنیم. پسرم که به دنیا آمد داشت خوشبختیمون کامل می شد که ... که از بد روزگار و بی رحمی یک زن جفاکار همه چیز خراب شد. نمی دونم اون زن چه کار کرد که شوهرم به هوای او من رو طلاق داد و من و بچه ام رو رها کرد و رفت...

حالا من مانده بودم با یک پسر بچه ی شیرخواره توی یک خانه ی کوچیک، تک و تنها. دیگه شب و روزم یکی شده بود ؛ همه اش اشک و غصه و ...

تا اینکه به خودم آمدم و دیدم گریه و زاری دردی از من دوا نمیکنه باید به فکر پسرم باشم و به خاطر او هم که شده به زندگی برگردم. بارها پدر و مادرم از من خواستند که به خونه شون برم و با اونها زندگی کنم. اما من با توجه به گذشته ی تلخی که داشتم دیگه نمی خواستم به آنجا برگردم.

خودم را با خیاطی سرگرم کرده بودم و فکر می کردم همه چیز حل میشه اما تازه مشکلاتم شروع شده بود...خانه ی ما طبقه ی چهارم یک آپارتمان چهارطبقه بود. در طبقه ی دوم و سوم چند دانشجوی پسر و در طبقه ی اول یک زن و شوهر جوان که دائم با هم دعوا داشتند زندگی می کردند.

بعضی روزها که برای خرید یا مهدکودک پسرم از خانه خارج می شدم نگاه معنی دار و ناپاک و بعضی حرف ها و کارهای همسایه ها روی قلبم سنگینی می کرد. چون اونها از تنهایی من و پسرم باخبر بودند. اینطور نبود که پوشش یا رفتار ناصحیحی داشته باشم اما این نگاه ها تمامی نداشت. اصلا آرامش نداشتم.

گاهی آنقدر اذیت می شدم که تصمیم میگرفتم به خانه ی پدرم بروم اما هروقت یاد جو خانه مان می افتادم پشیمان می شدم نمی خواستم پسرم هم مثل من آن فضا را تجربه کند از طرفی محیط زندگی و اذیت ها و حرف و حدیث همسایه ها هم غیر قابل تحمل شده بود . بیچاره شده بودم تا اینکه به توصیه ی یکی از دوستانم یک قواره چادر ملی خریدم و موقع بیرون رفتن از خانه چادر ملی سرم کردم. از وقتی چادر سرم کردم احساس کردم نگاه اطرافیانم تغییر کرد. انگار با دیدن چادر فهمیدند که من به خاطر رهایی از نگاه آنها و جواب رد دادن به قصد و غرض بی شرمانه شان خودم را در چادر حفظ کرده ام.

حالا دیگر راحت و بی دغدغه از خانه بیرون می رفتم. وقتی پسرم را به مهد قرآن می بردم با گروهی از مادرها هم صحبت شدم و به تدریج با دو نفرشان خیلی صمیمی شدم. یکی از آنها مثل خودم چادری بود. الان چهارسال از مهد قرآن بچه ها می گذره اما دوستی ما پابرجاست انگار دو خواهریم . او هم بعضی وقتها چادر ملی سرش می کرد.یک روز خیلی عصبانی و ناراحت در حالیکه بدنش می لرزید به خانه ی ما آمد و گفت:مریم تو رو خدا بیا چادر ملی را کنار بزاریم و چادر ساده بپوشیم. وقتی علت را پرسیدم با ناراحتی گفت: امروز یک کارگر سر خیابون به من متلک انداخت که مثلا چادر پوشیدی من حجم بدنت را کاملا می بینم. من خیلی بهم برخورد ما چادر می پوشیم که حجابمون کامل باشه ولی ... .

از اون روز بود که دیگه چادر ملی سرم نکردم و برای خودم با قواره چادری که از کربلا آورده بودم یک چادر ساده و مناسب دوختم.از وقتی چادر می پوشم با خیال راحت از خانه بیرون می آیم و هیچ کس جرات نمی کنه در موردم حرف بدی بزنه یا فکر بدی بکنه.همیشه خدا رو شکر می کنم که آرامش گمشده ی زندگی ام رو در پناه پوشیدن چادر به دست آوردم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی چادر رو کنار بزارم.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار