به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، پيام زندگي را به قاصدكها سپرد تا آواز درست زيستن را به گوش مردم سرزمينش هديه كنند.
مژده اون باشي متولد سال 1340 خرمشهر است. او در آغاز جنگ تحميلي در دفاع از ميهن از دلاور زناني بوده است كه براي حفظ آبروي كيان و كشور جنگيده و بعد از جانبازي درس عشق و معرفت را سرمشق جوانان اين ديار كرده است. عصر بود كه با ايران زندگي به گفتوگو نشست و برشهایي از جوانياش را پيش رويمان گذاشت.
آغاز راهي بزرگچند ماه قبل از شروع جنگ دورههاي امدادگري و تداركات نظامي را در مرز آموزش ديد. خرمشهر آماده باش بود كه به صف مبارزان دفاع از شهر درآمد، ميگويد: نخستين جرقهها و آتش جنگ 31 شهريور 59 زده شد. خانوادهام شهر را ترك كردند و به يكي از شهرهاي اطراف خوزستان رفتند.
شهر خالي شده بود و نيروهاي نظامي جايگزين شده بودند همراه خواهر و دو برادرم براي امداد در خرمشهر مانديم.تا 15 مهر كه در بيمارستانها مستقر بوديم عراق تمام شهر را ويران كرده بود و تقريباً ديگر هيچ بيمارستاني وجود نداشت و بايد به سرعت به نقاط ديگري از شهر ميرفتيم. درگيري شديدي در كوي طالقاني شلمچه به پا شده بود و تا منازل صد دستگاه هم پيشروي كرده بودند.نيروهاي بعثي وارد شهر شده بودند و سربازان ژاندارمري با تركش «آر پي جي» مجروح شده بودند.با چند نفر از نيروهاي امدادي مجروحين را درمان كرديم بعدازظهر بود كه با چند برادر امدادگر محل درگيري را ترك كرديم تا مجروحين را از آن محل دور كنيم.
24 مهرماه در لابه لاي خاطرات براي لحظهاي مكث ميكند و تاريخ آن روز هولناك به ذهنش ميرسد و با صدايي لرزان ادامه ميدهد: سوار بر جيپ سيمرغ آبي شديم، صندليهاي پشت را برداشتيم تا بتوانيم برانكاردهاي مجروحين را آنجا قرار دهيم. 8 نفر بوديم و من تنها زن امدادگر گروه بودم.
وقتي به طرف مسجد جامع در مركز شهر رسيديم وضعيت بسيار آشفته بود و مشخص بود كه در آن نقطه نيروهاي عراقي پيشروي كردهاند. نيروهاي بعثي مدام شليك ميكردند هنگامي كه رسيديم درگيري خاتمه پيدا كرد نيروهاي نظامي مستقر در شهر به ما اشاره ميكردند وارد خيابان اصلي نشويم، بدون توجه به پيام آنها به سمت يكي از بيمارستانها حركت كرديم.
نيروهاي عراقي با تيربار پشت ديوار كمين كرده بودند و در يك لحظه ماشين را به گلوله بستند. صحنه مرگ و زندگي را به چشم دیدم. وقتي مورد اصابت گلولههاي تيربار قرار گرفتيم ماشين متوقف شد و 5 تن از مجروحين در يك چشم به هم زدن شهيد شدند، روي صندلي وسط نشسته بودم از سمت چپ كه شليك كردند زخمي شدم.
محمد رضا مبارز از جهادگران و امدادگر بود كه پشت فرمان به شهادت رسيد و مانند يك سپر در برابر من قرار داشت تمام لباسهايم آغشته به خونش شده بود. دو دقيقه بعد دوباره ماشين را به تيربار بستند در آن لحظه دستانم از ساعد شكست و بخشي از ساعدم جدا شد. دچار خونريزي شديدي شده بودم دستانم هيچ حركتي نداشتند.
تير از يك طرف به جمجمهام كمانه كرد، جمجمهام خرد شده بود بخشي از مغزم دچار آسيب و سمت چپ بدنم فلج شده بود. طرف ديگرم رضا ليامي- امدادگر- بود، تير به كتفش اصابت كرده بود. از ساعت 14 و 30 دقيقه تا ساعت 19، در آن محل تنها بوديم. هوا گرم و روزها طولاني بود. در اين مدت شاهد نالهها و صحنههاي شهادت همرزمانم بودم صداي نالهها ديگر نميآمد ميدانستم همه شهيد شدهاند.
قطرههاي اشك مهمان چشمان خسته زن جانباز ميشود، وقتي ثانيههاي سرد، آن روزها را مرور ميكند با بغضي در صدا ادامه ميدهد: دو ساعت بيهوش بودم در آن لحظه احساس بيوزني ميكردم انگار روح از بدنم جدا ميشد. دوباره به هوش ميآمدم و در لحظاتي كه به هوش بودم دعا ميكردم و تمام خاطرات گذشته و روزهاي كودكي در ذهنم مرور ميشد به ياد خانوادهام افتاده بودم، احساس ميكردم ديگر زنده نيستم و پايان زندگيام فرا رسيده است تصوير برادرانم، خواهرانم، پدر و مادرم را مجسم ميكردم.
چند ساعت در محاصره نيروهاي عراقي بوديم. صدايشان به گوش ميرسيد عربي صحبت ميكردند آنها تصور ميكردند كه همگي جان باختهايم بين نيروهاي خودي و عراقي مانده بوديم. هرگز نميتوانستم تصور كنم با آن شرايط به زندگي عادي بازميگردم هر لحظه در فكر اين بودم كه از دنيا ميروم. چند تركش به سرم خورده بود. شهادتين را تكرار ميكردم و ياد دوراني كه گذرانده بودم ميكردم با خودم ميگفتم شايد ديگر زنده نباشم.
ميان مرگ و زندگي«رضا ليامي خودش را از ماشين بيرون كشيد و آرام آرام صدايم كرد و حالم را پرسيد مدام به صورتم ميكوبيد تا بيهوش نشوم. هوا در حال تاريك شدن بود. هوا گرگ و ميش بود كه رضا ليامي خود را به ساختماني رساند به او ميگفتم تو برو خودت را نجات بده و سپس نيروهاي امدادي را به اينجا بياور.نيروهاي عراقي عقبنشيني كرده بودند. براي قدم برداشتن تعادل نداشتم،پاهايم تكان نميخوردند در هنگام گفتوگو با او بودم كه صداي آژير آمبولانس به گوش رسيد.»
در آن زمــــــان، لحظههايي را به زندگي فكر ميكرده و لحظههايي هم براي رسيدن به درجه شهـــادت ميگريسته است. ادامه ميدهد: در بيمارستان طالقاني بين آبادان و خرمشهر چند روز بستري بودم و بعد از آن چون جاده خرمشهر - آبادان را بسته بودند با تيم مجروحين با كشتيهاي بادي ارتشي به بندر امام رفتيم و با هليكوپتر به تهران منتقل شدم در بين 300 مجروح تنها زن مجروح بودم. تقريبا يك ماه در بخش آي سي يو و سه ماه در بيمارستان بستري بودم و پزشكان ميگفتند شايد براي هميشه فلج بمانم.
خانوادهام يك ماه جستوجو كرده بودند تا عاقبت در بيمارستان پيدايم كردند. نخستين كسي را كه بالاي سرم ديدم مادرم بود وقتي چهره مهربان مادر را ديدم به زندگي لبخند دوباره زدم و براي بازگشت به زندگي تلاش كردم. پاهايم دچار آسيب ديدگي شديد شده بود توان راه رفتن نداشتم، چند ماه با ويلچر حركت ميكردم بعد از 3 ماه توانستم با عصا حركت كنم. براي كنار گذاشتن ويلچر و عصا ساعتها در بيمارستان براي راه رفتن كوشش ميكردم. تلاش هايم مرا خوشحال می کرد.
تلاش براي زندگيبهمن سال 59 با يكي از همشهريهايش پيمان زندگي مشترك ميبندد با اينكه توان راه رفتن نداشته است اما براي جا گذاشتن تلخيها تلاش ميكند.
روحيهاش براي رسيدن به ايستگاه زندگي دوباره ستودني است. صبر،ايمان و روحيه را سه رأس اصلي شكفتن دوباره شكوفههاي جواني تلقي ميكند. حقيقت را كه از زبان پزشكان ميشنود تلخ نميبيند بدون هيچ ناراحتي به شرايط جديد زندگي سلام ميكند. از افقهاي روشن در كورسوي راه و بيراهه، مسيري سبز را هموار ميكند تا به آرمانها و ارزشهاي خاك وطن لبيك گويد.
مي گويد: در طول زندگي مشترك صاحب سه فرزند شدم براي بزرگ كردن فرزندانم سختيهاي زيادي را به جان خريدم. توانايي در آغوش گرفتن فرزندانم را نداشتم به سختي ميتوانستم كارهاي خانه را انجام دهم. همسرم در كارها كمكم ميكرد و پدر و مادرم در همان ساختمان محل زندگي مان ساكن شده بودند تا تنها نباشم.
در سال 69 شاغل شدم و از سال 79 شروع به ادامه تحصيل کردم هر زمان از سختيهاي زمانه دلتنگ ميشدم به امام زمان(عج) متوسل ميشدم و بيواسطه از خداوند درخواست كمك ميكردم. زیارت جامعه كبيره ميخواندم و از اوليا و ائمه(ع) آرامش درخواست ميكردم. هنوز مانند روزهاي اول جنگ نگاهم به زندگي آرماني است نه تنها براي شهرم بلكه براي جواناني كه به خاطر ارزشها و آرمانها شهيد شدهاند. جوانان وطن براي دفاع از ارزشهاي والا جنگيدند و ميخواهم راه و اهداف شان را ادامه دهم.
اين زن جانباز، جنگ را يك درس بزرگ ميداند و ميگويد: جنگ خانمان سوزی است كه ويراني و خرابي ثمرهاش است اما در كنار زشتيها، زيباييها و بركاتي هم دارد، استقامت و مقاومت بزرگترين بركات جنگ بود. اهداف طلاييام دين و سرزمينم بودند. حاضر نبوديم حتي ذرهاي از خاك را به دست دشمنان بسپاريم. هنوز زندگي برايم حال و هواي سال 59 را دارد زندگيام در عالم دوران جنگ سير ميكند تمام دلخوشي هايم بازگو كردن خاطرات آن روزهاست.